سایه تنها (Turn On Speakers)

. . . کسی نمی آید !

سایه تنها (Turn On Speakers)

. . . کسی نمی آید !

بالاتر از سیاهی ...!

 

از روزی که آبی، سیاه شد
سپید، سیاه شد
سیاه، سیاه شد!

برای تو می نگارم،
از پشت همین دریچه های سیاه
از پشت همین شیشه های مه گرفته ی شب
از پشت سکوت وهم انگیز یک زندگی

و از تکه تکه شدن یک روح
با تو سخن می گویم!

 

هیچ تصمیمی برای نوشتن این نامه برای تو نداشتم. اصلاً حال و حوصله‌ای برایم نمونده. الان مدت 5 روزه که این نامه رو تهیه کردم ولی تا امروز هیچ حسی برای فرستادنش نداشتم! نمی‌دونم آیا تو هم تا بحال چنین حسی داشتی یا نه؟ اینکه نخوای جایی بری، حرفی بزنی، تکونی به خودت بدی و به چیزی فکر کنی ... دوست دارم در خلسه باشم ... بی هیچ اطلاعی از اتفاقات اطراف ... بی هیچ خاطره و فکری! .... ظاهراً فردا هم عیده ... عید؟!! چه کلمه مسخره ای برای پرت کردن حواسّ عوام!

 

این هم متن نامه چند شب قبلم:

 

شاهزاده یخی سرزمین خیال من

 

دیشب می‌دونی کجا بودم؟ داشتم توی خیابونا و بزرگراهها برای خودم می‌رفتم ... بی هدف و سرگردون! می‌رفتم و می‌رفتم .... تا اینکه به خودم اومدم و دیدم بعد از چند ماه دوباره سر از کوچه خونه تو درآوردم... نمی‌دونم هنوز اونجا زندگی می‌کنی یا از اونجا رفتی! اومدم به انتهای کوچه بن بست شما و پارک کردم... (یاد کوچه بن بست داریوش افتادم) مدتی همونجا نشستم و فکر کردم. به خونه تو با حسرت نگاه کردم. به تک تک اجزای خونه، زنگ شماره 9 و صدای "بیا تو" ی تو، در ورودی، درختهای داخل، پله‌های طولانی، پنجره‌ها ... هوا بارانی بود... بوی نم داشت، بوی تو، بوی اشک، بوی دل من! صدای پاک اشکهای شوق که قدم برخاک پاگ گونه های اتشین من میگذاشت، در تاریکی مسخ کننده اون شب بارانی، گویی تعبیر تمام خوابهای زیبای زندگی بود که در آن لحظات مسحور کننده خلاصه میشد.

  

 

پیاده شدم ... زیر بارون خیس شده بودم. صدای سکوت کوچه، صدای بارش باران و صدای نفسهای گرم تو منو مسخ کرده بود. عجب طوفانی در دلم برپاست!! قدم زنون اومدم دم در خونه‌ات! سرک کشیدم تا ببینم ماشینت رو توی پارکینگ گذاشتی یا نه !‌ اما تشخیصش خیلی سخت بود. خوب، خودت می‌دونی که همیشه داخل پارکینگتون پشت اون دیوار پارک می‌کردی که از کوچه فقط نوک چراغهای ماشینت پیدا بود. روبروی در خونه تو یک وانت پارک کرده بود که دوسه نفری توش بودن. بنابراین چون ترسیدم تابلو بشم، کمی دور و بر خونه ها پرسه زدم و تظاهر کردم که دنبال یک پلاک می‌گردم... بعد بلافاصله در خونه شما باز شد... قلبم ایستاد. هوا تاریک بود ولی هیکل یک مرد جوان با قد و بالای تو رو تشخیص دادم... سریع خودم رو توی تاریکی مخفی کردم و با بیرون آمدن مرد جوان دیگری به سمت ماشین دویدم و سوار شدم. حتی تصور اینکه تو منو اون اطراف و با اون حال ببینی، باعث ایجاد رعشه در وجودم شد، اما خوشبختانه اون، تو نبودی ... ! ماشین رو روشن کردم و با عجله دنده عقب دور زدم. فقط شانس آوردم که به ماشین کناریم نکوبیدم چون اصلاً ندیدمش ... اصلاً بهش فکر هم نکردم...

 

شاید نتونی حال منو درک کنی!‌ حال یک سرخورده در حال فرار!‌ حال یک آدم که میدونه حتی از احساسات خودش هم رودست خورده! سریع از کوچه خارج شدم و خودمو در بزرگراه رها کردم ... ماشینهای جلویی رو نمی‌دیدم ... کسی درونم میگفت ببار و کسی شرم میکرد از این بارش بیشمار... پرده کدر اشک مانع دیدم می‌شد، ولی برام مهم نبود ... فقط داشتم به رفتارهای تو فکر می‌کردم و با یادآوری هر چیزی هق هقم شدیدتر می‌شد. آخه خیلی چیزها به ذهنم می‌رسید و با هر کدوم یه لعنت به خودم می‌فرستادم. که چقدر احمق بودم .. که چقدر کور بودم ... که چقدر خوش خیال و خوش بین بودم... چرا این همه واقعیت که جلوی رویم بود ندیدم؟ مثل اون روزی که درون خونه تو، توی هال کنار تو نشسته بودم و تو بازوانت رو دور شونه من حلقه کرده بودی و میوه می‌خوردیم. در عالم خودمون بودیم که صدای زنگِ پایین ما رو پروند!

 

گفتی، ولش کن، حتماً صاحبخونه جدیده! بعد این پا و اون پا می‌کردی و زنگ همچنان صدا می‌کرد. تا اینکه صدای زنگ در بالا به گوشم رسید. منو توی اتاقت مخفی کردی و با دستپاچگی گفتی: سایه تو رو خدا حرفی نزن ...هیچ صدایی نکن تا اون بره! گفتم: کیه مگه؟ خوب جوابشو بده! گفتی: نه !!! از توی چشمی نگاه کردم. خانم صاحبخونه جدید منه و خیلی زن پرروئیه، می‌ترسم بیاد تو و به همه جا سرک بکشه! ... حوصله‌اش رو ندارم. می‌خواد در مورد بیرون کردن من از اینجا حرف بزنه ولی من تا 6 ماه دیگه با صاحبخونه قبلی برای اینجا قرارداد دارم... و خلاصه شروع کردی به تعریف کردن هزار و یک داستان از پررویی این زن!

 

با اینکه کاملاً به اصل مطلب پی بردم، اما بهت گفتم: خوب مهم نیست، مثل اینکه رفت... خیالت راحت باشه. و تو هم آروم شدی ... بعد بیاد اون شب بعد از مسافرتمون به ماسوله افتادم که سرزده اومدم و برات شام آوردم... و تو چقدر از دیدن من و اینکه سرزده اومدم پیشت جا خوردی! این هم از نگاه من مخفی نموند. و بالاخره ده روز بعد بهم اعتراف کردی که از این کار من نگران شدی ... نگران اینکه من زیادی وابسته بشم ... من بهم برخورد و اصلاً به این فکر نکردم که تو واقعاً‌ نگران چی هستی! خوب... نگران چی بودی؟!! حالا تازه فهمیدم!

خیلی دیر متوجه می‌شم نه؟

 

آفتابی در دلم تابیده و تو را در خود ذوب کرده شاهزاده یخی من! حالا ...

" من امروز تو را ندارم، درست ! اما دیروز و دیروزها و صدها دیروز دیگر هم نداشته ام و برای داشتنت هیچ فردایی متصور نیست! داشتنت خاطره ایست آن چنان که دیگر به افسانه های هزار و یکشب می ماند و از سوی دیگر محال واره ایست برای فردایی که به جادوی هیچ غول چراغی، هرگز نخواهد آمد !! به من حق بده که دلتنگ نیستم. من اصلاً هیچ نیستم! هیچ ندارم! احساسم تکه تکه شده و تصاویر معوّج این آینه تکه تکه به هیچ چیز شباهت ندارد. ما به یک گم شدن نیاز داشتیم، بدون فکر کردن، در لا به لای برفهای تقدیر که بر سرمان می بارید.

 

هیچگاه دلم پایش را از گلیم خودش درازتر نکرده است! آرزوی محال داشتن مثل امید بستن به سراب است که تنها عطش را می افزاید. آرزوی امروز شاید گریستنی باشد بر دامان پرمهرت آن چنان که سخن را مجالی نباشد و تنها اشک باشد و اشک و بس! می بینی که! این هم کم محال نیست!! غزلواره زندگی ما دو سه بیت کم آورد! سیلاب فاجعه آن چنان مرگبار بود که طومار عاشقانگی پیچیده شد، ناتمام!

 

آرزوی دیروز فراموش نشدنی! تو دیگه آرزوی من نیستی!

آقای منطقی! اینهمه دلیل برای نداشتنت بس نیست؟ "

 

خداوندا؛
تصمیم‌ام را گرفته‌ام. دیگر هیچ رویایی نمی‌خواهم.
تنها سکوت و تاریکی و ابدیتی تنهایی!

 

نظرات 112 + ارسال نظر
زهرا یکشنبه 21 آبان 1385 ساعت 06:08 ب.ظ http://love-stori.blogfa.com

سلااااااااااااااااااااااااااااااااااااام خوبی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟


ممنون از اینکه خبرم کردی بازم سر بزن خوشحال میشم


خیلی جالبه


بای

مجتبی دوشنبه 22 آبان 1385 ساعت 11:58 ق.ظ http://mikham-bemoonam.blogfa.com/

سلام/.....
به به چه وب زیبایی دارید....
به ما هم سر بزنید ممنون میشیم.......
بای

ناخدا اتابک دوشنبه 22 آبان 1385 ساعت 05:22 ب.ظ http://hooreadab.blogfa.com

دورود
ممنون از راهنمائی تون ولی چه کنم بهتر از این نمیتونم بنویسم خوب به همین رضایت دادیم امیدوارم با راهنمائی دوستان روز به روز بهتر بشه...
این دفعه با درسی از پدر بزرگ اومدم
منتظرم
بدرود

محمود سه‌شنبه 23 آبان 1385 ساعت 12:10 ب.ظ http://www.mkamali.blogfa.com

من نگاه ملتمسم را در این واژه ها پر کرده ام که شاید ....
دیگر زبانم از گفتن جملات هراسیده است
و دستهایم بیش از هر زمان دیگر نام تو را قلم می زنند
و در این سایه سار خیال با زیباترین رنگها چشمهایت را به تصویر می کشم
نگاهت را جادویی می کنم که شاید با دیدن تصویر چشمهایت جادو شوی
تا به حال نوشته بودم ؟

عقاب زخمی سه‌شنبه 23 آبان 1385 ساعت 03:21 ب.ظ http://elone-eagle.blogfa.com

کنم هر شب دعایی کز دلم بیرون رود مهرش
ولی آهسته می گویم خدایا بی اثر باشد

سلام
چقدر قشنگ می نویسی! واقعا قشنگ بود! دست مریزاد!
دوست جدید من اینو بدون درد عشق رو هیچکس نمی فهمه جز عاشق.
امیدوارم که با یه عشق واقعی و بی ریا وجودت سرشار از شادی و سرور بشه.
موفق باشی.
یا علی.

عقاب زخمی سه‌شنبه 23 آبان 1385 ساعت 03:25 ب.ظ http://elone-eagle.blogfa.com

کنم هر شب دعایی کز دلم بیرون رود مهرش
ولی آهسته می گویم خدایا بی اثر باشد

سلام
چقدر قشنگ می نویسی! واقعا قشنگ بود! دست مریزاد!
دوست جدید من اینو بدون درد عشق رو هیچکس نمی فهمه جز عاشق.
امیدوارم که با یه عشق واقعی و بی ریا وجودت سرشار از شادی و سرور بشه.
اگه با تبادل لینک موافقی خبر بده.
موفق باشی.
یا علی.

omide007 سه‌شنبه 23 آبان 1385 ساعت 11:17 ب.ظ http://www.omide007.blogfa.com

سلام دوست عزیز........
من آپم اگه دوست داشتی سری به کلبه من بزن خوشحال میشم.
برایت بهترینها و زیباترینها را آرزو دارم.
تا دیداری دیگر حق یارت
[گل][گل][گل][گل][گل]

ص د ف پنج‌شنبه 25 آبان 1385 ساعت 02:55 ق.ظ http://tanhaeshghebaraniam.persianblog.com

خیلی وبلگ زیبایی داری متنشو با تمام وجوذم حش کردم...دلم میخواد ببارم................می رسم و می افتم/ از بالایی که تویی تا پایینی که منم/یک قواره آسمان اندازه ام می شود/پناه می گیرم/اشک های یخ زده می آیند/صدایی گنگ/سپیده ای که تویی/ظلمتی که منم!

روز خاکستری میلاد را چه کسی می بوسد اینچنین؟
خوشکل نوشتی[گل]

محمدرضا پنج‌شنبه 25 آبان 1385 ساعت 10:51 ب.ظ http://paeen-shahr.blogfa.com

سلام دوست عزیز.
امیدوارم که حالت خوب باشه.
من بعد از مدتی نسبتاً طولانی برگشتم.
مطلبی نوشتم که گفتم شما رو هم با خبر کنم.
یه غیبت دیگه هم در پیش دارم.
ولی این یکی برای کنکورمه.
وقت کنم بازم میام.
خوشحال میشم بازم بهم سر بزنی.
موفق باشی...

حمیده جمعه 26 آبان 1385 ساعت 08:43 ق.ظ http://hamideh-ta.blogfa.com/

سلام سایه جان
خیلی وقت که نیومدم اینجا تو هم که خبری از مانمی گیری
خمخ ی پستهتت رو یک جا خوندم خیلی قشنگ بودن
عزیزم هنوز بعداز این همه مدت دلت آروم نشده ؟ تو داری با خودت چکار می کنی ؟ فراموشش کحن ان اگه ارزش این حرفها رو داشت که نمی تونست انقدر ساده اینهمه احسلس پاک و این قلب مملو از عشق نادیده بگیره . حیف تو عزیزم ...ارزوند آرزوهات هستم گلم

حمیدرضا * برج و کبوتر شنبه 27 آبان 1385 ساعت 03:10 ب.ظ http://borjokabootar.blogsky.com

سلام
خیلی ممنون که سر می زنی. من رو شرمنده می کنی! دیگه نزدیکه که آدرس وبلاگ خودم هم فراموش کنم. یه دانشگاه رو تموم می کنی یکی دیگه شروع می شه ...

اما برای نوشتت یاد این جمله افتادم :
در بن بست هم راه آسمان باز است - پرواز بیاموز !

توی نور حداقل باز جلو پات رو می تونی ببینی ! تو سیاهی که خودتم نمی تونی ببینی.
شاد باشی و شیرین کام

هجران یکشنبه 28 آبان 1385 ساعت 10:12 ق.ظ http://www.hicran.blogfa.com

نبودنت را پا برهنه قدم می زنم ...

با زمین هم کنار نمی آید ٬ تاول این انگشت ها ...

از اول هم می دانستم

کفش تو تنگ است

برای تنهایی بزرگ پاهایم ...

هجران یکشنبه 28 آبان 1385 ساعت 10:23 ق.ظ http://www.hicran.blogfa.com

گریه دارم مننننننننننننننننننننننننننننن!
نگو این جوری..........
من هر روز اول صبح یه بار و عصری هم یه بار این جا سر می زنم
اما تو که نیستی که...........................
دوست ندارم مثه غریبه ها یه شعر بنویسم و
از نوشته هات تعریف کنم و برم
من این جام و این جا می مونم همیشه چون
به نوشته هات محتاجم
انتظارت رو می کشم
تا کی؟؟؟؟؟؟؟؟
تا هر وقت که بیای
( حتی اگه از دستم عصبانی باشی هم
من دوستت دارم.
کم نه....... زیاد)

عطا بچه ی غم یکشنبه 28 آبان 1385 ساعت 10:58 ب.ظ http://www.bachehayegham.blogfa.com

بچه ی غم غمگین بود.
بچه ی غم غمگین است.
اما
خدا با اوست.
سلام دوست عزیز
امید وارم حالت همیشه خوب باشه.
راستش وقت نکردم مطلبت رو کامل بخونم.چون سرم خیلی شلوغه. و به خیلی ها مثل تو مدیونم و باید سر بزنم. مرسی که به وبلاگ من اومدی و نظر دادی.
فقط اومدم بگم که وبلاگم برای آخرین بار آپ شد.
خداحافظت باشد.
یادت باشه که ماهی ها در آب هم میمیرند. و من...

[ بدون نام ] دوشنبه 29 آبان 1385 ساعت 10:16 ق.ظ http://aramedel.blogsky.com

سلام مهربون!

از اظهار لطف همیشگیت ممنون! امیدوارم خوب باشی!

یاحق!

علی کریمی دوشنبه 29 آبان 1385 ساعت 04:23 ب.ظ http://alikarimi8.blogsky.com

سلام دوست عزیز مطالبت واقعا زیباست و به دل میشینه خیلی خوشگل مینویسی عزیز یه سر هم به من بزنی خوشحال میشم

هجران سه‌شنبه 30 آبان 1385 ساعت 10:08 ق.ظ http://www.hicran.blogfa.com

پیچ پیچ
طنابی لطیف گرد گلوها
مرا به هر تولد از این دست
مشکوک می کند
این هدیه زندگی ست
یا تعلیق جاودانه ی انسان دیگری
...........................................................
اگه مردم و دیگه نبودم که اذیتتون کنم
منو می بخشید؟

سلام عزیزم

این چه حرفیه که می‌زنی؟ مردن یعنی چی؟
باید بیام ببینم چی شده!!

farzaneh چهارشنبه 1 آذر 1385 ساعت 08:50 ق.ظ

باز هم در آخرین لحظه تکرار می کنم که حتی اگر چشمانت بیگانه بنگرند


می‌خوانمت هنوز ، حتی اگر دستانت مرا جستجو نکنند


هیچ بارانی قادر نخواهد بود تو را از کوچه اندیشه‌هایم بشوید


و اینها برای یک عمر سرخوش بودن و شیدایی کردند کافی است


به گمانم در ورای این کلمات می خواستم بگویم که


دلتنگت شده ام

ساتراپ چهارشنبه 1 آذر 1385 ساعت 09:21 ق.ظ

از اشنایی تون بسیار مسرورم و از خوندن بلاگتون متاثر ..گویا غم دل شکستگی سنگینی رو بر دوش دارید . براتون شاد ترین لحظه ها رو آرزومندم

تولدی دوباره چهارشنبه 1 آذر 1385 ساعت 10:44 ق.ظ http://4allseason.blogfa.com

سلام سایه عزیز
نامه ات را خواندم ... تو ددوست من اولین کسی نیستی که اینگونه از نامهربانی و ناسازگاری زندگی و آدماش دلشکسته ای ...زیادهستند خواهران و برادران من که روزگار با آنها ناملایمت داشته ....من هم سایه ای هستم مثل تو ....
نصیحت نمی کنم ..زیاد از این حرفها شنیده ام و شنیده ای ...
فقط یک چیز مرا آرام می کند دوست دارم تو هم آن را بدانی ...هر کسی لیاقت دوست داشتن را ندارد و من زمانیکه که خود را درک کردم و فهمیدم قبل از هر کسی باید خود را دوست داشته باشم دیگه دلتنگ نیستم ..دیگه خاطرات برام مرور نمیشه .... دیگه فراموش کردن اتفاقات بارم سخت نیست .. چون خود را یافتم ...ارزش من بیش از آنچه هست که در آن زمان بر سر راه من قرار گرفته بود...
با آرزوی آرامش برای تو دوست عزیز
یزدان یارتان

پرنده آواره چهارشنبه 1 آذر 1385 ساعت 12:21 ب.ظ http://saranjamhaye-bi-anjam.blogsky.com

سلام خانومی

میخوایم یه قرار کاملا دخترونه بین وبلاگ نویسهای بلاگ اسکای ترتیب بدیم.اگه از شیراز هستی و موافقی که بیای خبرم کن؟

علی چهارشنبه 1 آذر 1385 ساعت 07:01 ب.ظ http://ali266.blogfa.com/

سلام دوست گرامی : خیلی خوشحالم از حضورت در وبلاگ
شما هم وب بسیار ارزنده ای دارید
با آرزوی سربلندی شما
یا علی

فرید چهارشنبه 1 آذر 1385 ساعت 09:31 ب.ظ http://www.golhayekaghazi.blogfa.com

لمس کن
صدای من این جاست
ترانه ی آرام
روی نبض آبی دستت


سایه ..
اگه میدونستی گرمای دستت می تونه گرما بخش دل
یک دلداده دیگه ای باشه هرگز اینطوری خودتو در منجلاب خاطرات زندانی نمی کردی..
بگرد و اونو پیدا کن...
اون نگاهی که با آه تو آه میکشه و با اشک تو اشک...

پیمانه پنج‌شنبه 2 آذر 1385 ساعت 11:59 ق.ظ

غمی دارم عزیز اما ،درون سینه زخمی

حسودی می کنم کانرا کسی از سینه بردارد
غمم می لرزد از سرما چو مرغی خسته و تنها
بهای بی کسی ها را ، سری در زیر پر دارد
غمم تنهاست ،می دانم سکوتش سخت بهت آور
نمی دانم چه سودایی ز سوز دل ،به سر دارد؟
من او را سخت غمگینم نمی انم نمی بینم
که بعد از این شب یلدا سحرگاهی به بر دارد
غمم سر مست هشیاری نگاهش غرق بیداری
ستاره بشکند چشمی که دیدار سحر دارد
غمم رنگین کمان دل زبان بی زبان دل
نهان در محتوا نیشی ،نشسته بر جگر دارد
درون چشم های خود شقایق دیده ام ناگه
دلم پرسید دردت را شقایق هم خبر دارد؟؟؟
من و غم ،روزگارانی صمیمی بی زبان با هم
بسر بردیم و می دانم که آه ما اثر دارد

ترانه پنج‌شنبه 2 آذر 1385 ساعت 12:00 ب.ظ

نمی دانم چرا همه می خواهند،
طناب ِ امیدم را
از بام آمدنت ببرند!
می گویند،
باید تو می رفتی تا من شاعر شوم!
عقوبتِ تکلم این همه ترانه را،
تقدیر می نامند!
حالا مدتی ست که می دانم،
اکثر این چله نشین ها چرند می گویند!
آخر از کجای کجاوه ی کج کوک جهان کم می آید،
اگر تو از راه دور ِ دریا برگردی؟
آنوقت دیگر شاعر بودنم چه اهمیتی دارد؟
همین نگاه نمناک
همین قلب ِ بی قرار
جای هزار غزل عاشقانه را می گیرد !

اردلان پنج‌شنبه 2 آذر 1385 ساعت 12:00 ب.ظ

نشانی از تو ندارم ..... اما نشانی ام را برای تو مینویسم در عصرهای انتظار به حوالی بی کسی قدم بگذار خیابان غربت را پیدا کن و وارد کوچه پس کوچه های تنهایی شو ... کلبه ی غریبی ام را پیدا کن کنار بید مجنون خزان زده و کنار مرداب آرزوهای رنگی ام .. در کلبه را باز کن ... به سراغ بغض خیس پنجره برو حریر غمش را کنار بزن مرا خواهی دید با بغضی کویری که غرق عصاره انتظار است پشت دیوار دردهایم نشسته ام ...

داداشی جمعه 3 آذر 1385 ساعت 10:42 ق.ظ http://dadashii.blogfa.com

salam
lkhobin
mercii az inkee behem sar zadin agee dost dashtin ba ham tabadolee link konim
man u ro link kardam movafag bashii

سیامک.ب جمعه 3 آذر 1385 ساعت 03:57 ب.ظ http://www.siamakbehrooz.blogfa.com

سایه جان سلام:
حق با توست و من زود به زود آپ میکنم!
شاید به خاطر اینه که حرف برای زدن زیاد دارم و دیواری از دیوار شما دوستان وبلاگی کوتاهتر گیر نمیارم و هی چرندیاتمو به خورد شماها میدم!!

باز هم آپ کردم! ا حوصله داشتی یه سر بزن.

دوستت.

صبا جمعه 3 آذر 1385 ساعت 04:33 ب.ظ http://atwrarta.persianblog.com

آخی سایه جون ناراحتمون کردی . عکسات دم از خیلی تنهایی میزنه . آخه منم امروز خیلی تنهام . تنها تر از همیشه بی پرده مثل ... همش سیاوش گوش دادم مردم اینقدر منو دپرسیف کرد . الان هم با خوندن مطلبت یهو اشکم واسه خودم واسه دوستان تنهام واسه غربت نشینان بی سزمین واسه همهدر اومد

ناخدا اتابک شنبه 4 آذر 1385 ساعت 12:45 ق.ظ http://hooreadab.blogfa.com

دورود
هنوز که آپ نکردید....
خوشحال میشم دو باره به من سربزنید
این بار بیابان گردی...
بدرود

رهگذر (پاکباخته) شنبه 4 آذر 1385 ساعت 02:14 ق.ظ http://www.pakbakhteh.blogfa.com

قدم در جا پای او گذاشتن مرا رویاست...

***... farzaneh ...*** شنبه 4 آذر 1385 ساعت 05:44 ب.ظ

باران بر چشمهایم می بارد...
ابر بی رحمانه بر سرم نعره می کشد..
و عشق ...
مرا در میان تارهای تنیده روزگار رها می کند...
کدامین جادو مرا اسیر درگاهش کرده ؛
که اینگونه تنهاییم را همچون باده لبریز از شربت می نوشم..
و در دادگاه درونم هرگز بر علیه اش شهادت نمیدهم..
تا مبادا از من برنجد ..!
..
.
مرا تا کجا خواهی برد ای عشق...؟
آیا از مهر ورزیدن آنقدر بیگانه ام ؛ که تاوان آموختنش تنهاییم بود...

مرجان یکشنبه 5 آذر 1385 ساعت 04:02 ب.ظ http://www.shifteye-to-azadi.blogfa.com

سلام قشنگم...
بی معرفتم می دونم...هرچی بگی حقمه...می دونم....
چقدر آشنا هستن اXن حرفا..چقدر به دلم می شینن...بمیرم الهی سایه...می دونم چی می گی...به خدا می فهمم و چقدر بی سرانجام می کشم این دردها رو بر دوش!
خسته ام...خسته و خسته و مسکوت...
دلم می خواد ساکت باشم ...برای این سکوتم منو ببخش

رسول یکشنبه 5 آذر 1385 ساعت 06:43 ب.ظ http://www.pardeha2.blogfa.com

سلام . . .

























بابا ایول . . .

یه دوست بامرام دوشنبه 6 آذر 1385 ساعت 01:17 ق.ظ http://irani-music.blogfa.com

نکند اشک بریزی نازنینم...

گر دلت باز گرفت...

چند کلامی بنویس...

بده آن قاصدک خاطره ها٬تا فراسوی افق ها ببرد...

و اندکی صبر نمای...

تا بگویم با تو...

بله٬ای جان و دلم...

آنکه از راهی دور٬می زند بوسه به لبهای تو...منم...

با من درد دل کن اگه میخوای !!!

مرسی

هجران دوشنبه 6 آذر 1385 ساعت 10:06 ق.ظ http://www.hicran.blogfa.com

به کدامین جرم؟
به کدامین خطا چنین سنگین....؟؟؟؟؟
دریغ.........

ساتراپ دوشنبه 6 آذر 1385 ساعت 11:23 ب.ظ

اجازه میدید ادتون کنم ؟

نونوش دوشنبه 6 آذر 1385 ساعت 11:33 ب.ظ http://www.sampange.blogfa.com

یک قصه*:یک تبسم زیرکانه و یک عروسک بازی کودکانه کافی بود برای عاشق شدنم و تو این کار را کردی و من مثل کودکی عاشقت شدم و مثل قصه پدر بزرگ تو شدی پری قصه ها و من مثل شاهزاده سوار بر اسب سفید . و چقدر ساده عاشقم کردی و از آن ساده تر رهایم کردی... گفتم بمان پری زیبای من بی تو می میرم خندیدی و گفتی:بازی بود.گفتم بازی زیبایی بود پس بیا بازی کنیم. گفتی:من بزرگ شدم.من دیگر بازی نمی کنم.گفتم:مگر بزرگ ها بازی نمی کنند!؟گفتی:بازی نه...زندگی می کنند.گفتم زندگی

وحید سه‌شنبه 7 آذر 1385 ساعت 01:19 ب.ظ http://vahidseylaneh.blogfa.com

سلام دوست عزیز و گرامیم

این پستت هم مثل همیشه زیبا بود

وبلاگم به روز شده

خوشحال میشم با نظرتون تزیینش کنین

پایدار باشی

فروغ چهارشنبه 8 آذر 1385 ساعت 10:06 ق.ظ http://annacarnina.blogfa.com

سلام
ممنون که سر زدید شعر خیلی زیبایی بود.وبلاگتون هم خیلی جالبه وببخشید که زودتر نتونستم سربزنم

هجران پنج‌شنبه 9 آذر 1385 ساعت 03:49 ب.ظ http://www.hicran.blogfa.com

این همیشه انتظار
دارد مرا بع سوی زوال می کشد
روزی عینکی برایت خواهم ساخت
تا با آن مرا نیز ببینی...........

رهگذر پنج‌شنبه 9 آذر 1385 ساعت 07:40 ب.ظ http://kolbeyesokoot.blogfa.com

سلام ممنونم از اینکه سر زدید اما می خوام بیشتر باهاتون آشنا بشم.خب؟

نونوش جمعه 10 آذر 1385 ساعت 12:54 ق.ظ http://www.sampange.blogfa.com

یک تبسم زیرکانه و یک عروسک بازی کودکانه کافی بود برای عاشق شدنم و تو
این کار را کردی و من مثل کودکی عاشقت شدم و مثل قصه پدر بزرگ تو شدی پری
قصه ها و من مثل شاهزاده سوار بر اسب سفید . و چقدر ساده عاشقم کردی و از آن ساده تر رهایم کردی...

منتظر هستم تا بیایید و این بار هم تسلی دهیدم که دنیا اینگونه نیست.هرچند که می دانم آری هست

رضا ... ترلان شنبه 11 آذر 1385 ساعت 12:38 ق.ظ http://www.rezatarlan.blogsky.com

سلام سایه ی عزیز

هر وقت آپ میکنی ... با خودم میگم حتما اینبار با یه خبر

خوش اومدی ... شاید باور نکنی ... ولی وقتی پستت رو

میخونم ... انگاری کسی دو دستی قبل منو چنگ میزنه ...

کاش عشقی شایسته ی دل قشنگت بهت سر بزنه عزیز ...

اون وقت من هم خوشحال میشم ... خیلی ... راستی چرا

اینقدر دیر به دیر آپ میکنی ؟؟

سلام سایه ی عزیز

ممنون که بهم سر زدی ... داستان این به قول تو ( سیاه

نویسی ) ... مفصله ...


سلام سایه ی عزیز

هی من می رم و میام ... می بینم که هنوز آپ نکردی ...

انگاری هوای سرد زمستون ... روی تو هم تاثیر گذاشته ...

بابا من تنبلم ... تو دیگه چرا ؟؟؟



سلام ترلان عزیز

خوبه دیگه ...! هی این نوشته های قبلیت رو برای من کپی کن و هی بفرست تا شاید اثر کنه و ... ولی حیف که ... حال و حوصله من هی پسروی میکنه!

رضا شنبه 11 آذر 1385 ساعت 07:11 ق.ظ http://island1383.persianblog.com


[گل][گل][گل][گل]
سلام و درود بر شما روز میلاد خجسته امام هشتم ضامن آهو بر شما و تمام مومنان مبارک باد .......
امام رضا علیه السلام فرمود :
عقل شخص مسلمـان تمـام نیست, مگر ایـن که ده خصلت را دارا بـاشـد -
ـ از او امید خیر باشد
ـ از بدى او در امان باشند
ـ خیر اندک دیگرى را بسیار شمارد
ـ خیر بسیار خود را اندک شمارد
ـ هـر چه حـاجت از او خـواهنـد دلتنگ نشـود
ـ در عمر خود از دانش طلبى خسته نشود
ـ فقـر در راه خـدایـش از تـوانگـرى محبـوبتـر بـاشــد
ـ خـوارى در راه خـدایـش از عزت بـا دشمنـش محبـوبتـر بـاشــد
ـ گمنـامـى را از پـر نـامـى خـواهـانتـر بـاشـد
ـ سپس فـرمـود: دهمى چیست و چیست دهمى ؟ به او گفته شـد: چیست؟
فـرمـود: کسی را ننگـرد جز ایـن که بگـویـد او از مـن بهتـر و پـرهیز کـارتـــر است
[گل][گل][گل][گل][گل]

ارداویراف شنبه 11 آذر 1385 ساعت 09:30 ق.ظ http://farhovar.blogfa.com

ارداویراف به روز شد اما این بار با شعری از جناب آقای دکتر صادق دارابی .
منتظرم

هجران شنبه 11 آذر 1385 ساعت 01:28 ب.ظ http://www.hicran.blogfa.com

آخه دردمو به کی بگم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
همه اش یه سایه دارم اونم نیست....
محوه..........
کجایی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

محمد نیک اندیش یکشنبه 12 آذر 1385 ساعت 08:47 ب.ظ http://nikman.persianblog.com

دوست من
وبلاگ با احساسی دارید . نامه زیبای شما به شاهزاده یخی که می دونم با این احساس گرمتون اون رو ذوب می کنه و خیال شما که شما رو به قله های عاطفه رسونده .
جاری باشید در قلم و لحظه ها

خودم (سایه) به ساتراپ سه‌شنبه 14 آذر 1385 ساعت 04:03 ب.ظ

ساتراپ عزیز

شما که هیچ نشان و آدرسی از خودتون بجا نذاشتید... آدرس ایمیل هم فکر می‌کنم درست نباشه!

میشه بفرمایید از کدوم وبلاگ هستید که می‌خواهید اَدَم کنید؟

رسول سه‌شنبه 14 آذر 1385 ساعت 05:53 ب.ظ http://www.pardeha2.blogfa.com

آمد . . .

کسی خانه نبود . . .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد