سایه تنها (Turn On Speakers)

. . . کسی نمی آید !

سایه تنها (Turn On Speakers)

. . . کسی نمی آید !

پاسخ دوستانه ...

تا تن کاغذ من جان دارد...
با تو از خاطره ها خواهم گفت..
گریه ... این گریه اگر بگذارد!

 

 

 

 

همراهان مهربانم، از نظرات با ارزش همگی شما در مورد نوشته زیبایی که دوست عزیزم برام فرستاده بودند، واقعاً سپاسگزارم. اما ... دوست عزیز دیگری برایم کامنتی ارسال کرده بودند که شاید بشه گفت، در جواب پست قبلی و یا در نهایت در حمایت از آن بوده. خالی از لطف نبود آن را هم در این وبلاگ قرار دهم. یکی از دوستان می‌گفت اینطوری به اندازه 2 پست راحت میشی!! ولی دوست مهربانم من این وبلاگ رو برای دل خودم می‌نویسم، نه برای انجام وظیفه! من حرف برای گفتن زیاد دارم ... و اما کامنت دیگر:

 

"تنهای من سلام!


متنت رو خوندم!

هم قبل از تغییر هم بعد از اون! بار اول کامنت ندادم چون می خواستم مفصل بنویسم! 

قبل از هر چیزی می خوام بگم این دوست هر کسی که بوده انقدر براش عزیز بودی که کلی وقت صرفت کنه! چون این نامه چیزی نیست که همین جوری یهویی تراووش کرده باشه. معلومه روش کلی زمان صرف  شده. حتی اگه توهین آمیز هم باشه بازنشون می ده که براش مهمی!

 

و بعد این که خواستی نظرم رو بگم:

غریب من ، من و تو خوب می دونیم؛ عشق یه مزاح یه ماهه یا شش ماهه نیست که یه روزی یه جایی تموم شه.عشق یه عکس یادگاری هم نیست که بذاریمش لای بقچه سالی ماهی یه بار به یادش بیفتیم، مرورش کنیم و لبخندی _ و شاید اشکی _ بزنیم و بگذریم! عشق آدامس هم نیست که یه روز با لذت بجویمش و فردا تفش کنیم زمین! قدرت عشق تو همین همیشگی بودنشه. این که همیشه تازه است و زنده عشق رو عشق می کنه. اما همه ی مشکل ما از جایی شروع می شه که فرمولی برای عشق پیدا نکردیم! عشق هنوز برامون یه چیزی مثل عدده و خدا. نمی شه دیدش، نمی شه تعریف فرمالیته ای براش کرد و نمی شه اثباتش کرد اما هست. همیشه بوده و هنوز هست! هیچ حواست بوده؛ ما هیچ وقت در مورد چیزی که فرمول دقیقش رو می دونیم حرف نمی زنیم!  

 

مثلا همین آب خودمون :  H2O

درموردش تا بخوای مقاله ی علمی هست اما نامه یا متنی که احساس ما رو راجع بهش بگه چی؟ ما تا حد نهایی چیزی رو نشناختیم باهاش بازی احساسی می کنیم. وقتی تموم شد فرمولش کشف شد دیگه جایی تو دل نداره! واسه همینم راجع به عشق خیلی می نویسیم اما هرکسی عشق رو یه جوری می بینه. آره شاید عشق برای این دوستمون اینه که دنبال یه سایه بگردی تا هرجوری دوست داری باهات بخوابه و شاید برای یکی دیگه عشق یعنی همون حسی که باعث می شه نه نقص جسمانی طرف رو ببینه و نه خیلی ضعف های دیگه اش رو و هزارو یک جور تعریف دیگه هم داره!

 

اما هر چی که هست دل نوشته هات قشنگن. بی نظیرن. نشون می دن تونستی عشق رو یه جورایی بفهمی. آره بی تردید می تونم بگم عاشقی رو بلدی. مهم نیست اون که عاشقشی هست یا نه. مهم اینه که تو انقد بزرگی که عشقت رو حفظ کنی. مهم نیست که نتونی دو تا خصوصیتش رو اسم ببری که باعث شده عاشقش بمونی، مهم اینه که نذاری غریبه ها ضعف هاش رو تشخیص بدن. این مهمه که تو با افتخار سرت رو بالا نگه داری و بگی من هنوز عاشقم. بگی من عاشقش بودم و اون نفهمید؛ لیاقتش رو نداشت اما هنوز عاشقشم. بگی من سایه ای بودم جدا از سایه هایی که تو خیابون مثل سیل ریختن اما کو چشم بینا؟

 

و راستی آدم همیشه یه سایه داره! هر کسی فقط یه سایه. وقتی انقدر بیهویت شه که سایه اش گم شه؛ یعنی مرده. آره فقط یه روحه که سایه نداره. یه مرد سایه داره و اصل هم . یه زن سایه داره و اصل هم اما روح نع! و واسه همینم هست که اسم سایه فقط اسم خانمه. چون یه مرد هیچ وقت نمی تونه انقد مهم باشه که با رفتنش آدم بمیره و تبدیل به روح شه اما یه مرد بی زن همیشه درست مثل مرده هاست! آره! ما سایه ی مردِمونیم. و فقط ما! اگه یه روز گممون کنه نمی تونه جای سایه ی دوم بگرده اون روز روز مرگشه، حتی اگه اونقدر گرم زرق و برق زندگی باشه که متوجه مرگش نشه! "

 

 

 

 

خوب ... محمد جان، عزیز دلم، ایکاش می‌تونستم نظر تو رو هم بدونم. ایکاش می‌تونستم این کاغد پاره‌ها رو به در خونه تو هم بفرستم تا بدونم تو هم هستی. بدونم تو هم پابپای من با خاطرات مشترکمون همراه می‌شی. بدونم حرف دل بی صاحب منو می‌شنوی! بدونم واقعاً‌دارم برای یکی می‌نویسم ... چقدر خوب است آدم کسی را داشته باشد که برایش چیز بنویسد! 

حیف که نمی‌خوام دل اون دختر بیچاره ای که تو بی رحمانه (مثل من، مثل زنت، و شاید مثل خیلیهای دیگه) به اسم یک همراه انتخابش کردی، مثل خودم تکه تکه بشه وگرنه تمام دل‌نوشته هامو برات می‌فرستادم! خدا رو چه دیدی!! شاید اون هم همون لحظه خونه تو بود! مثل من که همیشه میومدم بهت سر می‌زدم، یادت میاد؟! ... منو کنار خودت می‌نشوندی، بغلم می‌کردی، برام میوه میاوردی و به زور میگفتی باید بخوری، باید به خودت برسی! و بعد همینطور که سرم روی شونه تو بود و تو نوازشم می‌کردی، با هم تلویزیون تماشا می‌کردیم. این تلویزیون رو هم به اصرار من درستش کردی. دیگه احساس تنهایی نمی‌کنی، نه؟ پس یکی دیگه به نفع من!!

 

 

یادته روزی رو که برات افطاری حلیم و آش خریدم و آوردم خونه‌ات و تو گفتی کمی آش دارم که همکارم برام آورده! گفتم کدوم همکارت؟ گفتی یک همکار خانم دارم که شوهرش دوست منه و برام گهگاهی غذا میاره! یادته شبهایی که تا ساعتها تلفنت مشغول بود و وقتی ازت می‌پرسیدم کی بود، تو در جواب من می‌گفتی همکارم بوده! می‌پرسیدم کدوم همکار؟ جواب: همون همکارم که با شوهرش دوست هستم. یکروز خنده‌ام گرفت: برای اینکه بفهمی که من کودن نیستم، بهت گفتم عزیزم، مگه تو همکارت رو در طول روز نمی‌بینی که شبها دو ساعت تلفنی باهاش صحبت می‌کنی؟ و مگه تو با شوهرش دوست نیستی؟ پس چرا هیچوقت با خود اون صحبت نمی‌کنی؟ این چطور شوهر و دوستیه که هیچ اعتراضی نمی‌کنه؟ مگه غیرت نداره؟ و تو می‌خندیدی و به نحوی سرگرمم می‌کردی! یادت هست روزی که برای تولدم می‌خواستی برنامه بذاری؟ ازت خواستم روز 4 شنبه قرار بذاریم، چون سه شنبه کلاس داشتم ولی تو گفتی 4 شنبه قراره با همکارم و شوهرش برم سینما!!! خدایی، خودت بودی از این جمله خنده‌ات نمی‌گرفت؟ در این جمله دروغین، اولاً این جمله نشون میده که همکارت از نظر ارتباطی جلوتر از شوهرش قرار داره، ثانیاً آدم معمولاً میگه: همون دوستم که زنش همکار منه! ثالثاً تولد من مهمتر بود یا سینما رفتن با دوست و همکاری که تا اینحد در زندگی تو حضور دارند و مسلماً‌ می‌تونن این عذر تو را براحتی بپذیرند! و در آخر این چه دوستی بود که تو با خانمش راحتتر بودی و تا صبح باهاش درد دل داشتی و تو را تا این اندازه در زندگی خود وارد کرده بود که سینما رفتن شبانه‌اش را هم با تو قسمت می‌کرد؟!!

 

خودت قضاوت کن ...! اما آیا یکبار به روی تو آوردم که عزیزم می‌دونم همکار بهانه است و اصلاً‌وجود خارجی نداره... می‌دونم که داری بهم دروغ می‌گی و می‌دونم که داری به دوستیمون خیانت می‌کنی؟

اما اگر یادت باشه، شب تولدم با ناراحتی از تو جدا شدم، و تو علتش رو خوب می‌دونستی... با اینحال حتی باز هیچ حرفی بهت نزدم! نه به این دلیل که می‌ترسیدم تو رو از دست بدم! نه به این دلیل که مایل بودم خودم رو فریب بدم، کما اینکه در خیلی از موارد اینکار رو کردم ...

 

فقط به این دلیل که تو در حضور من کوچک نشی! به این دلیل که فکر نکنی از شخصیت و عظمت تو کاسته شده یا از چشم من افتادی ... فقط بخاطر حفظ غرور تو .... ! اما غرور خودم چی؟

 

 

 

حالا منم تنهای تنهام ... عزیزم، تنهایی خیلی سخته، خیلی زجرآوره! مثل خوره آدم رو می‌خوره!

 

حالا می‌فهمم روز اولی که با هم صحبت کردیم، چرا تو تا اینحد از تنهاییت نالان بودی! حالا می‌فهمم اینکه گفتی از تنهایی جونم به لبم رسیده یعنی چی! اما ... بعدها تو هیچوقت به من نگفتی که تنهایی تو رو فقط من ِ تنها پر نکرده بودم، تو از خیلیها کمک خواسته بودی، از خیلیها ... ولی ... کدومشون سعی کردن جفت و همراه واقعیت باشن؟

 

دلبندم، می‌بینی؟ ... آدمکهای قصه ی این روزهای من، همگی آنقدر ساختگی و مضحکند که نمیشه خنده‌های تصنعی خودم رو از آنها دریغ کنم...

این روزها که از همه سایه‌ها و آدمهای رنگی دلم به درد آمده، تنها به پنجره‌ای که عطر آرامش تو رو می پراکند چشم دوخته‌ام.

 

ماه ترین!... این شب های اردیبهشتی بی حضور تو هیچ لطفی ندارند... همین!

 

 

احساس میکنم...
قافیه را به تمام شعر های نگفته ام
غزل های تاریکم
                     
قصیده های پر اضطرابم
قافیه را به بند بند این غصه ی کهنه
             
به بیت بیت این خانه ی پر دغدغه
           باخته ام...

 

نصایح یک دوست ...

 

دوباره من اینجا ایستاده‌ام ... رو به سوی جاده‌ای بی‌انتها ... خاموش و بی‌صدا! ... چشم معذرت دارم به پیشگاه رهگذرانی که از این وادی می‌گذرند و ناله‌های گاه و بیگاه مرا در کنج عزلت و غربت می‌شوند ...کلبه ی محال عشق! ... جان پناهی که در این شبها مرا به پرواز وامی‌دارد و چه دل‌انگیز و آرامش بخش است وقتی با ندای محزون «غریبه» همراه شوی ... که :

"معشوق من چندان لطیف است که خود را به « بودن » نیالوده، که اگر جامه وجود بر تن می‌کرد، نه معشوق من بود ...! معشوق من، منتظری که هیچگاه نمی‌رسد. انتظاری که همواره پس از مرگ پایان می‌گیرد، چنانکه این عشق نیز هم ..."

 

  

 

دوست بسیار عزیزی پس از گذر از این جاده، مطلبی برایم فرستاد (یک نامه دوستانه و خیرخواهانه) که مرا عمیقاً به فکر فرو برد. جداً به فکر فرو رفتم و هنوز ماحصل این تفکر دو هفته‌ای رو دقیقاً نمی‌دونم ولی بر آن شدم آنرا در این وبلاگ قرار دهم، شاید دیگران را هم به فکر فرو برد! هرچند در چند مقوله شاید بنظر آید که کمی بی‌انصافی شده، و یا گاهی بدلیل عدم آشنایی کافی و نگاه یکطرفه کمی اغراق شده و یا ظاهراً این عشق تا حد یک رفع نیاز جسمانی!! تحقیر شده (که حقیقتاً چنین نبود)، اما با دقت بیشتر و نگاه عمیقتر و کلی‌تر به سطح جامعه و طرز تفکرات ظاهراً‌ مدرن شده، الحق که تحلیل زیبایی بود از حقیر دیدن عشق خالص یک زن... سپاس بیکران!

 

سایه عزیز سلام!

من وبلاگ شما را خوانده­ام و هرچند تصویری از تو در ذهن دارم، اما شما را نمی­شناسم. نمی­دانم کیستی و چیستی و چه می­خواهی. از رستنگاه تو و بستر فرهنگی­ات هیچ نمی­دانم. سطح آگاهی و اطلاعات و تحصیلات شما را نمی­دانم. ارزش­های فرهنگی شما را نمی­دانم. سن و سالت را هم نمی‌دانم. باور کنید نمی­شناسمتان اما حس می­کنم خیلی آشنا هستید.

همچنین پوزش می­خواهم به خاطر برخی واژگان و اصطلاحاتی که به کار می­برم. ممکن است زیبا نباشند اما چاره­ای جز به کار بردن آنها نیست.

از حدود 3 ماه پیش نوشته­های شما را خوانده­ام. حاصل گشت و گذار من در وبلاگ شما این بود: کسی از چیزی رنج می­برد و خیلی دنیا را بر سر خودش خراب کرده است. شما اگر پرنده درشتی را در قفس بیاندازید، گوشه­ای کز می­کند و به نقطه­ای خیره. بغض می­کند، در خودش فرو می­رود و شبها چه غمگنانه سر بر بال می­گذارد اما خوابش نمی­برد. اما اگر پرنده کوچک کم­طاقتی را در چنین وضعی نگه دارید، صدایش دل را می­لرزاند، خودش را به در و دیوار سیمی قفس می­زند، خون از بالش می­چکد. آه نمی­کشد، اما او که می­بیندش، آه می­کشد. بغض نمی­کند، اما من که می­بینمش، بغض می­کنم، بغضم می­ترکد... گریه­ام می­گیرد... و چه روزگار غریبی است حال آدمی؛ پرنده به کنار... 

 

راستش چطور بگویم، من طوری تربیت شده­ام که در کار کسی دخالت نمی­کنم اما نسبت به همنوعانم بی‌تفاوت هم نیستم. در تمام کسانی که در این دنیای مجازی وب با آنها سر و کار دارم، تو گویا متفاوتی: انسانی اندوه­زده با بالهای خونین. میل به پرواز دارد اما بی بال پرواز... و نماینده تمام «سایه­های تنها» یی است که از «خود»­شان خبری نیست؛ سایه­شان مانده فقط و از «اصل» نشانی در دست نیست. یعنی « وجود»شان «سایه» کسی است و از «خود» تهی و بی­«خود»؟ یعنی که باید «کسی» باشد تا در «پناه» او معنا یابند؟ «خود»شان هیچ نباشند؟ فقط می­پرسم؛ همین طوری...؟

 

نمی­دانم چرا اسم هیچ «مرد»ی «سایه» نیست؟­ یعنی که او «اصل» است؟ یعنی در نبود «او»، «سایه» شکل نمی­گیرد؟ وجود ندارد؟ نیست؟ چرا فقط نام «زن» را سایه می­گذارند؟ یعنی این یک راز است؟ یعنی جبر خلقت است؟ من که در همه چیز مانده­ام. حتا نمی­دانم اصالت با «سایه» است یا با «اصل»؟ ....

بگذار کمی خشک­قلمی کنم: یک «کلوین­متر» (Kelvin) به دست شما می­دهم و می­گویم: لطفاً درجه تابش «خورشید» را در نزدیکی «سایه» (در شعاع سایه) اندازه بگیر. اندازه می­گیری و عدد را یادداشت می­کنی. (مثلاً 4000 درجه کلوین) بعد می­گویم: لطفاً درجه تابش را خیلی دورتر از سایه (فضای باز) اندازه بگیر. اندازه می­گیری و عدد را یادداشت می­کنی. (مثلاً 5600 درجه کلوین) من و تو، دو عدد را با هم مقایسه می­کنیم. چیز عجیبی به دست می­آید: درجه تابش در نزدیکی «سایه» کمتر است! یعنی چه؟! یعنی: سایه، بر نوری که بر سطح تابیده، اثر می­گذارد و از شدن آن می­کاهد! یعنی «سایه» نیز برای خودش «سایه»ای دارد! یعنی که می­تواند خودش «اصل» باشد. یعنی که «وجود»ش وابسته به کسی نیست! یعنی برای خودش کسی است!

«سایه»  نیز برای خودش «سایه»ای دارد! یعنی که می­تواند خودش «اصل» باشد. یعنی که «وجود»ش وابسته به کسی نیست! یعنی برای خودش کسی است!

 

و حالا می­دانم که نباید فقط نام «زن» را «سایه» بگذارند! اما حکایت دردناکی است، واژه «زن» در این جغرافیای فرهنگی که به «سایه» بودن رضایت داده است. خودش اصالت را به «مرد» داده است. خودش پذیرفته که در پناه «او» معنا می­یابد. حالا «او ـ مرد» دست به کار می­شود... به «سایه» که یقین دارد ملک مطلق اوست، لبخند می­زند... «سایه» لبخندش را پاس می­دارد و با یک لبخند «او» را به سمت خویش می­کشاند... «او» لذت می­برد... «او» به آسمان می­رود... «او» می­بوسد... «او» بو می­کند همه جای «سایه» را... و خالی می­شود... و تمام. و لذت سایه؟ همینکه به او کام دهد... همینکه او را راضی نگه دارد... همینکه « ... »، همینکه به میل او بخوابد... به پشت، به پهلو، ایستاده... تا او راضی شود. و چه لحظه ترشی است. و چقدر گند است. و چقدر بویناک است. و چقدر چندش­آور است...

 

و قاعده حکم می­کند که هر کجا «او» برود، «سایه»­اش نیز به دنبالش باشد. شتاب نکن! همین طور هم هست. اما یک تبصره دارد: او در تاریکی «سایه» ندارد! البته که برای خودش سایه می­سازد؛ «سایه» تقلبی می­سازد، سایه دروغین می­سازد... و حالا دیگر خدا می­داند که سایه اصلی کجا باشد. برایش مهم نیست... او به یک «سایه» نیاز دارد و اگر هم «سایه» اصلی نباشد، کسی پیدا می­شود که سایه­اش شود و در هن و هن نفس­های شهوت­آلود او گم شود و برایش لالایی بخواند تا او بخوابد... ارزان هم تمام می­شود. چه خبر است، قحطی که نیست... یک شهر با این همه سایه!

 

ـ لطفاً چقدر می­گیرید که امشب «سایه» من باشید...

ـ چقدر می­دهی؟

ـ چقدر می­خواهی؟

ـ هر چه قدر بدهی...

 

گور پدر سایه اصلی... خیلی­ها هستند که تمام ویژگی­های «سایه»ی اصلی را دارند. تازه تنوع هم دارد...

 

و ما نام این پروسه بویناک را عشق نهاده­ایم؛ واژه­ای دروغین به وسعت همه تاریخ... اما «عشق» هست؛ نه این که نیست؛ اما گم است... ناشناخته است، پیدا نیست... مشتری ندارد... اگر هم مشتری باشد، او می­شود اکسیر.

مردی که به راحتی سایه خودش را رها می­کند و به دیگری چنگ می­اندازد، نمی­داند عشق چیست و برگ چه درختی است. در حالیکه زنان از غنای روحی بیشتری در این زمینه برخوردارند و تا عاشق کسی نباشند، براحتی دست به دست او نمی­دهند و حاضر نیستند در آغوش کسی جا خوش نمایند؛ مگر زن و شوهری که کارشان از سر عادت است و نمی­توان نام عشق بر آن نهاد.

 

مگر مرد به دنبال چیست؟ کامیابی جنسی. پس چه فرقی دارد که طرفش چه کسی باشد. فقط باید خوشگل و جوان باشد، همین. بیش از 85 درصد مردان متأهل که به سرزمین­های آزاد مسافرت می­کنند، به دنبال شریک جنسی جدید می­گردند. در حالیکه فقط 8 درصد زنان چنین ویژگی دارند. در نگاه شما زنها، آری؛ نمی­شود دونفر را شبیه به هم پیدا کرد. اما در نگاه مردان چنین نیست. پس بهتر است کوتاه بیایید و بیش از این بر طبل عشق راستین با یک مرد نکوبید و پافشاری نکنید.

 

تو باید در وبلاگ، با انتشار تجربه­های شخصی­ات، به دیگران هشدار دهی که این خبط و خطاها را مرتکب نشوند؛ نه اینکه خودت را به در و دیوار بزنی ...

 

 

 

 

کجایی تا ببینی که من برای خریدن پاره ای از رؤیاهای زلال تو خوابهای شیرین شبانه‌ام را فروخته‌ام.

        کجایی تا ببینی در مرگ آرزوهایمان چندین بار جامه سیاه بر تن ترانه‌ها کرده‌ام

        و مجلس ترحیم خاطره‌ها را برپاکردم و به حسرت عبور تو چقدر آینه شکستم تا حضور تلخ ثانیه‌ها تکثیر نشوند.

چشمهایم را دلداری می‌دادم و می‌گفتم باران که دلیل نمی‌خواهد امروز یا فردا چه فرق  می‌کند ؟

اگر قرار به باریدن باشد، بیا به رسم دلهای شکسته برایم از دریا و باران بگو .

خودم کویر و سراب را خوب می‌دانم!

خوب می‌دانم ...

 

البته من سخنان این دوست عزیزم رو کمی سانسور کردم، چون مطالب هم طولانی بود هم شامل چند مثال و برخی سخنان هم کمی شخصیتر! و با وجودی که کلیات مطلب کاملاً می‌پذیرم اما با برخی قسمتهای این متن موافق نبودم چون در وهله اول این سخنان کمی شبهه برانگیز و مایه سوء تفاهم می‌شه که در این مورد با هم مذاکره‌ای هم کردیم. اما وقتی خوب و بادقت به این جملات فکر کردم، دیدم این سخنان خیلی آموزنده و سنجیده و بجاست. از دوست خوبم بسیار سپاسگزارم. و بعد ... به همه کسانی که خارج از گود و یکطرفه این خاطرات رو می‌خونند و وارد قصه می‌شند، حق میدم که او را نالایق برای این عشق بدونند. چون من فقط احساس خودم رو می‌نویسم. اما از احساس او تنها چیزی رو بیان کردم که به من ابراز کرده! من نه کاملاً موافق عقاید این دوستم و نه مخالف! هر کس به نوعی برای خود تعبیری داره، بر آن نیستم که از معشوقم یا از خودم و یا از عشقم دفاع کنم. قضاوت رو برعهده دوستان خوبم می‌گذارم. اما می‌خوام بگم، عشق من یک عشق عمیق بود، نه سطحی، و با وجودیکه می‌دونم یکطرفه بود، همسطح و همپایه نبود و و و ... اما همین اندازه که برام گرامی و مقدس بود، کفایت می‌کنه. نمی‌خوام بگم ازش متنفر شدم چون اینطور نیست. از دیدگاه من، نه مشکل جسمانی او (که البته بزرگنمایی شده)، نه مشکل مالی، نه همسر سابق داشتن و ... مهم نیست! مهم این است که من او را دوست دارم، هر آنچه که هست و به همان صورت که هست. به هر حال روزگاری بود که گذشت و شاید فریبی بود که زندگیم رو زیر و رو کرد. امیدوارم مایه عبرت شما دوستان باشه!

و اما حرف آخر ...:

بیایید هرگز زود قضاوت نکنیم!

 

مدتی ست که در لاک تنهایی خود فرو رفته...

و...

سکوتی خوشایند خود اختیار کرده‌ام....

باور کن ...

فقط یه چیزی ...

بدون اراده خداوند  ...

حتی برگی بر زمین نمی‌افتد...

خود در دو راهی شکی عجیب گیرم ...

خود هم نمی‌دانم چه حکمتی است در حکمت خداوندی ...؟!

شانه‌ای برای گریه باش ...

عجب لذتی داره ...

و شوکرانتر از آن لذت ...

نیافتن شانه‌ای برای گریه ...

ولی مثل هر بار ...

یا علی ...

یا علی مدد

 

 

(برگرفته از نوشته‌های یک دوست)