نمی دانم چرا؟
نمیدانم چرا رفتی
نمیدانم چرا ، شاید خطا کردم
و تو بی آنکه فکر غربت چشمان من باشی
نمیدانم کجا، تا کی، برای چه
ولی رفتی و بعد از رفتنت باران چه معصومانه میبارید
و بعد از رفتنت یک قلب دریایی ترک برداشت
و بعد از رفتنت رسم نوازش در غمی خاکستری گم شد
و گنجشکی که هر روز از کنار پنجره با مهربانی دانه برمیداشت
تمام بالهایش غرق در اندوه غربت شد
و بعد از رفتن تو آسمانِ چشمهایم خیس باران بود
و بعد از رفتنت انگار کسی حس کرد، من بی تو تمام هستیام از دست خواهد رفت
کسی حس کرد من بی تو هزاران بار در هر لحظه خواهم مرد
و بعد از رفتنت دریا چه بغضی کرد
کسی فهمید تو نام مرا از یاد خواهی برد
و من با آنکه میدانم تو هرگز یاد من را با عبور خود نخواهی برد
هنوز آشفته ی چشمان زیبای توام
برگرد!
ببین که سرنوشت انتظار من چه خواهد شد
و بعد از این همه طوفان و وهم و پرسش و تردید
کسی از پشت قاب پنجره آرام و زیبا گفت:
تو هم در پاسخ این بیوفاییها بگو در راه عشق و انتخاب آن خطا کردم
و من در حالتی مابین اشک و حسرت و تردید
کنار انتظاری که بدون پاسخ و سرد است
و من در اوج پائیزیترین ویرانی ِ یک دل
میان غصهای از جنس بغض کوچک یک ابر
نمیدانم چرا؟ شاید به رسم و عادت پروانگیمان باز
برای شادی و خوشبختی باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم
عزیزترینم
با سلام شروع نمیکنم، چون دیگه برای همیشه با هم خداحافظی کردیم، اصلاً نمیدونم چرا باز هم دارم برای تو نامه مینویسم! تو که نَه میخونی، نَه برات مهمه که بدونی! شایدم مهم باشه. نمیدونم! واقعاً نمیدونم. فقط دلم میخواد همیشه در یادت بمونم. همونطور که تو، تمومِ ذهن منو اشغال کردی. راستی نمیدونم چکار کردی که از جلوی چشمام کنار نمیری. شاید طلسمم کردی!
هنوز سیاهپوشِ تو هستم عزیزم. میدونی؟ خیلی از دوستام بهم میگن این لباس ماتم رو دربیار و لباسهای رنگی بپوش. خوب، چه فایدهای داره آخه وقتی هنوز دلم عزادار توئه؟ تو هم که نیستی کمی منو تسکین بدی! ای کاش بودی! ای کاش هنوزم میتونستم به شونههای مردونه ات تکیه کنم! اما ایندفعه اون شونههات نامرد شدن و به من جا خالی دادن. دیدی چطوری با مغز خوردم زمین؟ هنوز از ضربه اش گیجم. هنوز نتونستم دستم رو به زانوم تکیه بدم، یا علی بگم و بلند بشم. تو هم که پشتت رو کردی به من انگار منو نمیبینی که لااقل دستمو بگیری و بلندم کنی. شاید اگه میدونستی انقدر از نبودنت رنج میکشم، شاید اگه میدونستی به این شدت از غصة دوریت مریض میشم، دلت نرم میشد و نمیذاشتی اینطوری برم!
دو روز پیش از کنار پیتزا قبیله رد شدم. نمیدونی از اون روز عصر تو دلم چه بلوایی بپا شده! یاد اولین باری افتادم که رفتیم اونجا. سرِ کار بودم که بهم زنگ زدی و گفتی میای امروز عصر بریم بیرون؟ از شوق دیدن تو با شادی گفتم حتماً. ولی کجا بریم؟ گفتی نمیدونم. یه جایی پیدا میکنیم دیگه. با هم میگردیم، هر جا مناسب بود میریم. اومدم سر تخت طاووس، بغل هتل بزرگ تهران که پاتوقمون بود ایستاده بودی. خیلی سرخوش بودی. برام از خاطرات دو سال قبلت تعریف کردی. گفتی اونوقتا بعد از کار میرفتی کلاس زبان و خیلی شاگرد فعالی بودی. از همکلاسیهات گفتی. از بچههای نازنازی که ماشین باباهه رو میگرفتن و موهاشونو ژل میزدن و سر کلاس فقط استاد رو مسخره میکردن گفتی. گفتی حالا تو چرا داری می ری کلاس؟ وای ... چقدر زود گذشت محمدرضای من ! از اون روز 5 ماه گذشته. اون روز تازه ترم دوم از دوره 4 ترمه کلاس زبانم رو ثبت نام کرده بودم و حالا دارم آخرین جلسه ترم چهارم رو میرم. باورت میشه چه زود تموم شد؟!
از ولیعصر گذشتیم. کنار پارک ساعی توقف کردیم. من دنبال وسایل چوبی برای اتاق خوابم میگشتم، تو گفتی تا این فروشگاهها رو نگاه کنی، من میرم پارک و زود برمیگردم. یه نیم ساعتی طول کشید تو دوباره اومدی. داشتی میخندیدی، گفتی رفته بودی قضای حاجت. خنده ام گرفت آخه کاپشنت خیس شده بود. تو هم زدی زیر خنده و یه خاطره جالب برام تعریف کردی. گفتی: چند وقت پیش تو خیابون خیلی حالم بد شده بود. دیگه نمیتونستم طاقت بیارم. بخاطر همین رفتم دم در یه پاسگاه و به بهانه اینکه کار دارم، رفتم تو. از پسرک نگهبان پرسیدم آقا ببخشید دستشویی کجاست؟ گفت: اونطرف دست راست. منم رفتم تو. اما چشمت روز بد نبینه، پسره نامرد بهم نگفت که مشکل چیه! همینکه شیر آب رو باز کردم یه دفعه شلنگ مثل فواره پرید هوا و چرخید دور خودش. نمیتونستم کاری بکنم. از سر تا پام خیسِ خیس شده بود. بالاخره با هزار بدبختی شیر رو بستم و اومدم بیرون. همینجور از سرم آب میچکید. موهام سیخ سیخ شده بود و شلوارم از بالا تا پایین خیس آب بود. پسرک همینکه منو دید گفت آقا اونجا دستشویی بود نه حموم! رفتی دوش گرفتی؟ خوب میگفتی دنبال حموم عمومی میگردی تا بهت آدرس بدم. دلشو گرفت و غش غش زد زیر خنده. منم که حسابی قاطی کرده بودم، گفتم مرد حسابی خوب چرا نمیگی شیر خرابه؟ جوونک گفت بابا مگه تو فرصت دادی؟ از بس حالت خراب بود، صبر نکردی من بهت حرف بزنم! خلاصه انگار هر بار میرم اونجا باید خودمو خیس کنم. شانس منه دیگه! ...
از تصور قیافهات حسابی خندیدم. گفتم دارم تصور میکنم اگر اون موهای کم پشتت سیخ بشه چه شکلی میشی! خداییش خنده داره. بیچاره پسره حق داشته! دستمو گرفتی و بوسیدی. کم کم رسیدیم به پیتزا قبیله. گفتم من تا بحال این رستوران نرفتم. خیلی از ظاهر اینجا خوشم میاد. میای بریم؟ گفتی حتماً. هر جا که تو دلت بخواد. پارک کردی و اول رفتیم مغازه فرش فروشی بغلیش یه فرش خیلی قشنگ قیمت کردیم. ابریشم خالص بود. ولی خیلی گرون. گفتم اینو برای کجا میخوای؟ گفتی برای توی هال. بهت گفتم این برای توی هال خونهات هم حیفه هم گرونه. فرش اتاق هال مدام پا میخوره. ابریشم خوب نیست. مجاب شدی و رضایت دادی بریم قبیله.
بیرون هوا خیلی سرد بود. رفتیم داخل. فضای داخلش خیلی جالب تزئین شده بود. خوشم اومد. من که گرمایی، تو هم منو نشوندی درست کنار اون شومینه که وسط یه تنه درخت درستش کردن. خوشگله. داشتم یکربع نگاش میکردم. صورتم داغ و قرمز شده بود. گارسن مِنو رو آورد و جلومون گذاشت. هر دو توافق کردیم که یک پیتزا با یک سالاد عجیب غریب بخوریم که تا به حال اسمشو نشنیده بودیم. الان هم اسمشو یادم نمیاد. گفتیم ایندفعه اینو امتحان کنیم ببینیم چه مزهایه!
وقتی سالاد رو آورد، وای ... چقدر خندیدیم. تو هم خیلی شیطونی ها! سالادش مثل سالاد فصل بود منتها کاهوهای مونده با برگهای کهنه و سبز پررنگ. فکر کنم از سطلشون آورده بود بیرون. یه خورده هم کالباس و آت و آشغال دیگه ریخته بود روش. یه سس بیمزه هم آورد گذاشت کنار دستمون. هر چیزی که به گارسنه میگفتیم درست برعکسشو انجام میداد. بعد هم از خندة ما میخندید. من تلاش میکردم که براش توضیح بدم، اونم که گیج میزد. بالاخره تو گفتی ولش کن بابا، بیخیال شو. مهم نیست! بعد روی یک کاغذ کوچولو برام به انگلیسی یه متن خیلی قشنگ نوشتی. خوندم، خوشم اومد. گفتی بیا این شعر رو برات بنویسم، گفتم پس صبر کن. دفتر یادداشت کوچولومو بهت دادم و تو توش یه شعر قشنگتر نوشتی. ولی من اون موقع هر چی به معنی شعرت فکر کردم، چیزی دستگیرم نشد. نتونستم معنیش رو بفهمم. هنوز هم دارم تعبیرش میکنم. نمیتونم بفهمم که اون موقع منظورت از مصراع سوم چی بود؟ باور کن سخته!
برام نوشتی:
آری آغاز دوست داشتن است
گر چه پایان راه ناپیداست
" من به پایان دگر نیندیشم "
که همین دوست داشتن زیباست
پاییز 84
البته شعر کاملش این بود و من نمیدونم تو چرا شعر کامل رو برام ننوشتی! فکر کنم این قسمتش رو بیشتر دوست داشتی!
دانی از زندگی چه میخواهم؟
من تو باشم ... تو ... پای تا سرِ تو
زندگی گر هزار باره بود
بار دیگر تو ... بار دیگر تو
آری آغاز دوست داشتن است
گر چه پایان راه ناپیداست
من به پایان دگر نیندیشم
که همین دوست داشتن زیباست
تو که گفتی به پایان دگر نیندیشم ...! تو که گفتی همین دوست داشتن زیباست عزیزِ خوبم! پس چرا ...؟
مهربان من سلام
امروز 40 روزه که منو در دنیای مجهول و بیهویتیِ خودم رها کردی. امروز چهلة دوری تو رو به عزا نشستم. امروز دیگه هرچی گریه و زاری دارم نثار خاک سرد عشقمون میکنم که بدونی چقدر ... چقدر منو شکستی! و چقدر میپرستمت!
هنوز رفتنت رو باور ندارم. از خدا میخوام همه اینا یک خواب باشه، یک کابوس وحشتناک . نمیتونم اینهمه دلسنگیِ تو و روزگار رو باور کنم. چطور باید بتونم؟ بعد از اون همه مهربونی و عشق، اون خندهها و نوازشها و تحسینهات، اون آوازها و نغمههای شورانگیز، آغوش مهربونت ... خاطرات خوشی که با هم داشتیم، آخه چطوری؟
اون روز که نیمرخت رو کنار بیمارستان دیدم، انگار همه فعل و انفعالات داخل بدنم بهم ریخت. میلرزیدم. نمیدونستم چیکار کنم. یک لحظه تصمیم گرفتم از همونجا فرار کنم تا تو منو نبینی. نمیدونم چرا با اینکه این نامردی رو تو در حق من کردی، ولی من از تو فرار میکردم؟ آخه خیلی از دستت عصبانی بودم. تو بندرت عصبانیت و ناراحتی منو دیده بودی. نمیخواستم این تصویر آخرین تصویری باشه که از من تو ذهنت به یادگار میمونه. میخواستم مثل همیشه برای تو سمبل قشنگی، صبوری، مهربونی، و نشاط باشم. خودت اینطور توصیفم میکردی. ولی خودتم خوب میدونی که این حق من نبود. واقعاً حق من این نبود. یادته همیشه وقتی که گریه میکردی، به من میگفتی این زندگی حق من نبود؟ بهت میگفتم: عزیز دلم، خیلی چیزها حق خیلی از ماها نیست ... اما پیش میاد. به همدیگه نارو میزنیم، خیانت میکنیم، محبتها رو نادیده میگیریم، فقط برای اینکه شاید یک شانس و قسمت بهتر نصیبمون بشه! قدر همدیگر رو نمیدونیم. شاید یکروز خودتم همین کار رو در حق کسی انجام بدی، دل یکی رو بشکنی، اون هم همین فکر رو میکنه. میگه حق من نبود! ولی تو ممکنه اصلاً اعتقاد نداشته باشی که در حق کسی نامردی کردی! ...
تو اون روز حرف منو باور نکردی. خندیدی و گفتی این امکان نداره. من همیشه مواظبم. مراعات میکنم. یادته؟ ... حالا دیدی حرف من درست بود؟ دیدی نامرد شدی و باز هم باور نداری؟
عزیزترینم. خیلی دلم پُره ، خیلی ...! امروز یه دنیا حرف برات دارم. گوش میکنی؟ آخه شب چهلمه. میترسم از نالهها و شکایتهام خسته بشی! میترسم دیگه بهم نگی صبور، بهم نگی مهربون . اما ... بخدا اگه باز هم صبور باشم، اگه اینا رو هم برات ننویسم، دیگه میترکم. هیچ حال خوبی ندارم. دائم حالم بهم میخوره. سرم گیج میره. فشارم پایین میفته و دنیام سیاه میشه. قلبم انگار میخواد بایسته. تنم گُر میگیره تمام بدنم خیس عرق میشه. گاهی فکر میکنم نکنه دارم سکته میکنم؟ خیلی کم تحمل شدم. وقتی فقط یک لحظه یادت میفتم، این حالت دوباره بهم دست میده. دیگه خندههای شادم رو لبم نمیاد. انگار خندهها و شادیها هم باهام قهر کردن. انگار همه دنیا باهام قهر کردن. انگاری تموم زشتیهای زندگی یکدفعه دارن بهم زهرخند میزنن.
رفتم جلوتر از تو، ماشین رو پارک کردم. اومدی کنارم، ترمز کردی و با لبخند شادی اومدی پایین. کنار دست من ایستادی. من نشسته بودم و نگات نمیکردم. میدونستم اگر نگات کنم، لو میرم. آخه من هیچوقت بلد نبودم احساسم رو مخفی کنم. همیشة خدا تو دستم رو میخوندی. با همون حالت همیشگیت گفتی سلاااام! دلم میلرزید. چطوری بگم؟ داغ شده بودم. ولی غرورم نمیذاشت که منم نگات کنم و بهت لبخند بزنم. گفتم: سلام. گفتی: خوبی؟ نگات کردم، نگاه تحسین آمیزتو بهم دوخته بودی و با خوشحالی لبخند میزدی. نمیدونم تو نگاهم چی دیدی که به خودت جرأت دادی و گفتی: چه خبرا؟ حالت خوبه؟ ...... حالم خوبه؟ یعنی تو نمیدونی؟ یعنی تو از حال و روزم نمیفهمی؟ گفتم: مرسی. وقتی دیدی سرم رو پایین انداختم و منتظرم، یِکَم من و من کردی، بعد رفتی از تو ماشینت امانتیهای منو آوردی و گفتی اینها رو برات آوردم. اون امانتی دوستت رو هم گذاشتم توی اون ظرف. باورت نمیشد، ولی من با خونسردیِ تمام، وسائل رو چک کردم. انگار اصلاً برام مهم نیست تو توی سرما ایستادی و منتظر یک اشارهای تا بیای کنارم بشینی، انگار برام مهم نیست که دارم برای همیشه بهت میگم خداحافظ. ولی من تو دلم خدا خدا میکردم که تو بهم بگی من پشیمون شدم. بگی هنوزم دوستت دارم. بگی نمیخوام ازم جدا بشی. خاطرات خوبمون رو بیادم بیاری و ازم بخوای بمونم ... نگو خیلی سادهام. نگو خیلی ابله و خامم! نگو خیلی خوش خیال بودم. نه اینا رو نگو ... تو رو خدا ... !
اما تو گفتی: حالا میشه بپرسم چرا انقدر عصبانیی؟ با تعجب نگات کردم. یه نگاه عمیق و طولانی تو عمق چشمات. چقدر این چشما رو دوست داشتم. چقدر صورت مردونه و قشنگتو دوست داشتم. این آخرین باره که میتونم نگاش کنم. یعنی واقعاً تو نمیدونستی؟ یا خودتو به ندونستن میزدی؟ گفتم: راست میگی! ببخشید که نیومدم تو عروسیت برقصم. گفتی: خوب بهت حق میدم ناراحت باشی، ولی علت عصبانیتت رو نمیفهمم! تنم میلرزید. سردم شده بود. گفتم: واقعاً نمیدونی؟ مگه میشه؟ با خیال راحت بهم میگی "میشه امروز صبح بیای پیشم چون من عصر قرار دارم. با اون دختره !! " حالا واقعاً روت میشه اینو بگی؟ گفتی: ببین، ما با هم صحبتهامونو همون روز کردیم. برات توضیح دادم که من ... پریدم تو حرفت و گفتم: من حوصله شنیدن این حرفا رو ندارم. برام هم مهم نیست. خداحافظ. و دنده عقب گرفتم تا تو رو دور بزنم و برم. با ناباوری نگام کردی. حتماً فکر کرده بودی من مثل اون دفعه که دوباره بهت زنگ زدم، وسایلم رو بهانه کردم تا باز هم تو رو ببینم. فکر کردی از حرفم پشیمون شدم، به پات میفتم و میگم اشتباه کردم، فکر کردی بهت میگم حالا تا وقتی که تو بخوای تصمیمت رو دربارة اون دختره بگیری بذار من کنارت باشم؟! ... درسته که خیلی دوستت دارم، درسته که الان دارم از دوریت میمیرم، درسته که همه دنیام بودی و حالا دنیام ویران شده، درسته که تو باورم هرگز دوری از تو نمیگنجید، درسته که برات خیلی زحمت کشیده بودم، اما ... نمیخوام این تو باشی که ضعف منو میبینی، نمیخوام این تو باشی که بهم میگی برو .
با نجوا و بُهت گفتی: خداحافظ! ترمز کردم و با صدای بلند گفتم: فکر میکردم حداقل بلد باشی بخاطر همه این مسائل یه عذرخواهی کنی! و تا تونستم گاز دادم و ازت دور شدم. اشکهای شور تو دهنم بود و نمیفهمیدم کجا دارم میرم. تو یه خیابون خلوت پارک کردم و صورتم رو توی دستام پنهان کردم. دیگه نمیتونستم غرورمو حفظ کنم. زدم زیر گریه. اما باورت میشه؟ هنوزم امید داشتم تو بیای کنارم و سرم رو بگیری تو بغلت و موهامو نوازش کنی. مثل همیشه بگی پیشیِ نازِ من! همه اینا یه خواب بد بود. دیگه غصه نخور.
نمیدونی چه حال بدی داشتم! وقتی حالم کمی جا اومد راه افتادم طرف خونه. آخه نمیخواستم مامان و بابای بیچارهام منو با این قیافه، خرد و شکسته ببینن. دل مهربونشون از غصه میترکه. نزدیکِ میدون که رسیدم، تلفنم زنگ خورد. تو بودی. بازم تو بودی. خوشحال بودم و شکست خورده. داغون بودم و پر امید. نمیدونم چه حالی داشتم، ولی هر چی بود، دستپاچه بودم. کنار ایستادم و یه نفس عمیق کشیدم و با صدای لرزون گفتم: بله. فکر کنم داد میزد که خیلی گریه کردم، نه؟ صدام گرفته بود.
گفتی: سلام. گفتم: بفرمایید. گفتی: میخواستم یه چیزایی بهت بگم، ولی انقدر بداخلاق و عصبانی بودی که یادم رفت. گفتم: دیگه چیزی هم مونده بگی؟ گفتی: راستش ... میخواستم بگم ... یعنی میخواستم ازت تشکر کنم بخاطر همه چیز. گفتم: تشکر بخاطر چی؟ گفتی: تو خیلی به من محبت کردی. دلم نمیخواست اینطوری ازت جدا بشم. گفتم: چرا دلت نمیخواست اینطوری جدا بشی؟ مگه من چیکار کرده بودم؟ شاید دلت میخواست خودت اول منو میذاشتی کنار؟ گفتی: نه، آخه من نمیدونم مشکل چی بود که تو اینجوری برخورد کردی. من از دوستی با تو خیلی لذت بردم. تو خیلی مهربون بودی، خیلی مراقبم بودی. یادم نمیره که تمام مدتِ ماه رمضون برام افطاری میاوردی. یادم نمیره که اونهمه غذا برای این مدت برام درست کردی و گذاشتی تو فریزر. با تو خیلی به من خوش گذشت. اما تو یه دروغ گفتی: گفتم: خوب، انصافاً تا بحال من چه دروغی به تو گفتم؟ گفتی: تو زیر قولت زدی. مگه قرارمون نبود وابسته نشیم؟ گفتم: من قول دادم؟واقعاً چنین قراری گذاشتیم؟ پس من چقدر خر بودم که بازم با تو ادامه دادم! یادته؟ اون روز هم بهت گفتم مگه همچین چیزی میشه؟ به هم قول بدیم که عاشق هم نشیم؟ مگه چنین چیزی ممکنه؟ کجای دنیا برای عاشق شدن و نشدن قرارداد میبندند؟ مگه دست من و توئه که تصمیم بگیریم عاشق بشیم یا نه؟ واقعاً نمیفهمم، چطوری آدم زمان و شرایط عاشقی خودشو تعیین میکنه؟ مگه تو کی هستی که من بهت قول بدم عاشقت بشم یا نشم؟ تو حقی نداری برای من در این مورد تصمیم بگیری! یوقت اینا رو به کس دیگهای نگیها! میشه جوک سال عزیزم...! حالا میگم چرا دلت نمیخواست اینطوری جدا بشیم. دوست داشتی منو تا قطعی شدن برنامه ازدواجت داشته باشی! دوست داشتی تا وقتی که اون دختر بیچاره رو هم مثل من بخودت وابسته کنی، من سرگرمت کنم! آره، میخواستی یک ثانیه رو هم تنها نباشی. میخواستی ثانیه آخر بهم بگی دیگه به من زنگ نزن، من هفته دیگه عروسیمه؟ دیگه چی میخواستی؟ ... من داد میزدم. هق هق میکردم. دیگه چیزی نمیدیدم. دیگه کسی رو نمیدیدم. دو تا مرد از جلوی ماشین رد شدن و تو تاریکی دیدن که من دارم گریه میکنم. زدن زیر خنده و منو مسخره کردن و رفتن. دلم داشت میترکید. واقعاً آدما چرا اینطورین؟ میدونی چیه؟ شما مردا همهتون بیاحساس و ظاهربینید. همهتون همه چیز رو به باد مسخره میگیرید، حتی زندگی رو. آره من گریه میکردم. آره غرورمو شکستم. آره جلوی تو گریه کردم. زار زدم. آره فهمیدی که دارم بخاطر از دست دادن تو زجر میکشم... آره ، آره! ولی مهم نیست. چون قیافه مو نمیدیدی. چون نمیفهمیدی که چقدر داغونم وقتی دارم اینجوری التماست میکنم. آره ... سایه شکست! سایه مرد! اما تو شکستن و مردنشو ندیدی. فقط تونستی صداشو بشنوی!
با ناراحتی گفتی: حالا چرا داری گریه میکنی؟ آخه یاد یه چیزی افتاده بودم. یادم افتاد که روز ولنتاین برات چیزی نیاوردم. میخواستم کادوی خودتو برات بیارم جوجوی من! ولی آخه تو اون رو برای روز تولد هدیه داده بودی. پس منم باید روز تولدت بهت بدمش. اینجوری بیحساب میشیم.
جوجو ... یادته؟ تو به من میگفتی پیشی! پیشیِ نازِ من! پیشیِ خوشگل من! انگار تکرارشون آتیش دلم رو خاموش میکنه. انگار عقدههامو خالی میکنه. خلاء تو رو برام پر میکنه. تو اصرار میکردی که منم در عوض به تو بگم خرس پشمالو! چون خیلی پشمالو بودی. ولی من خجالت میکشیدم اینطوری صدات کنم. آخه فکر میکردم بهت توهین میکنم. خودت میدونی که همیشه بهت میگفتم خیلی برات احترام قائلم. به همین دلیل فقط بهت میگفتم پشمالو یا جوجو. از ته دل دوستت داشتم. حالا جوجوی من ...، چی باید صدات کنم؟ در جوابت گفتم: گریه معنی نداره! باید خوشحال باشم. یادم نبود که باید بهت تبریک هم بگم. مبارکه! بازم منو ببخش. گفتم: تو رو خدا بس کن. ولم کن. دیگه طاقت حرفاتو ندارم. گفتی: سایه، بخدا داری اشتباه میکنی. من مجبور شدم با اون دختره قرار بذارم. از بس که مادر و خواهرم بهم فشار آوردن. هر دفعه از دستشون فرار میکردم و بهانه میاوردم. یه روز بهانه آوردم که کارم معلوم نیست، یه روز گفتم حوصله ندارم. ولی دیگه نمیتونم بهانه بیارم. بخدا منم احتیاج دارم سر و سامون بگیرم. دیگه از تنهایی خسته شدم ... گفتم: پس من تو زندگی تو چی بودم؟ کی بودم؟ گفتی: تو برای من دوست خیلی خوبی بودی. هنوزم هستی. گفتم: فقط دوست بودم؟ گفتی: خوب، یه دوست خیلی صمیمی. میتونم بگم تو بهترین دوستم بودی. گفتم: پس اون حرفای عاشقانه، اون نوازشها، در آغوش گرفتنها ، ... اینا چی بود؟ تو اینکارها رو با دوستای خیلی صمیمیت هم میکنی؟ قربون صدقهشون میری؟ گفتی: ببین! من خیلی دوستت داشتم، ولی این فرق میکنه! ... من که عقلم نمیرسید. یعنی نمیتونستم هضم کنم. گفتم: اگه تو منو همه جوره قبول داشتی، اگه انقدر دوستم داشتی، اگه به قول تو من هیچ ضعفی نداشتم، اگه به قول تو هر کسی با من ازدواج کنه، هیچ مشکلی پیدا نمیکنه، پس مشکل من چی بود؟ پس چرا تو رفتی سراغ یه غریبه که اصلاً ندیده بودیش؟ چرا مشتاق شدی اونو ببینی؟ اگر مجبور بودی ببینیش، چرا باز این ملاقاتهات ادامه پیدا کرد؟ میتونستی بگی من نپسندیدمش! نکنه پسندیدیش؟ گفتی: اصلاً این چیزا الان مهم نیست. ضمناً در مورد اون هم بخدا هنوز هیچی معلوم نیست....
خدایا ! دارم میمیرم. چطوری اینا رو داره به من میگه؟ من چطوری نشستم و دارم این حرفا رو گوش میکنم؟ چرا گوشی رو قطع نمیکنم؟ چرا من انقدر بیغیرت شدم. پس غرورم کجاست؟ حالا فهمیدم اون روز که منو بردی اورکت نو با سلیقة من خریدی، برای چی بود! حالا میفهمم اون روز که منو بردی تا با هم برای تو گوشی موبایل بخریم و زنگشو با سلیقة من انتخاب کردی، برای چی بود! میخواستی با سلیقة زنانة من دل اونو بدست بیاری. میخواستی با سلیقة من بری خواستگاری اون. سرم گیج رفت. ولی بازم دلم رو به دریا زدم و اسمت رو صدا زدم و گفتم: یه سؤال دارم. با شنیدن اسمت با مهربونی گفتی: جونم. بپرس عزیزم. گفتم: یه چیزو میخوام بدونم. ولی نه اینکه تصور کنی تو ایدهآل من بودی، خودت خوب میدونی که خیلی نقاط منفی هم داشتی، مثل ازدواج قبلیت، مثل مشکل کارت، مثل بیپولیت ... ولی فقط میخوام بدونم ایراد من چی بود که تو با این شرایطت، باز هم ... ؟ گفتی: تو هیچ مشکلی نداری، فقط من دلم میخواست ..... !
آخ ... از شنیدن چنین بهانة مسخرهای حالم بد شد. یعنی باور نمیکنم تو اینجوری باشی. اصلاً نمیتونم قبول کنم. مگه میشه؟ یعنی همة همة چیزا رو بخاطر این شرط مسخره و خندهدار نادیده گرفتی؟ میدونستم که داری بهانه میاری، وگرنه تو از اول میدونستی، چرا از اول فکرشو نکرده بودی؟ اما با این حال با تمسخر گفتم: باشه عزیزم. برات آرزو میکنم، کسی رو پیدا کنی که دقیقاً این شرط تو رو داشته باشه، ولی هیچ کدوم از شرایط منو نداشته باشه، آرزو میکنم هر روز و هر شب آرزوت باشه که یک لحظه بهت محبت پیدا کنه، یک کلمه بهت بگه دوستت دارم، ولی هیچوقت نتونه. هیچوقت نتونه بهت علاقه پیدا کنه. هر روز دنبالش التماس کنی و ازت بیشتر بدش بیاد. هر روز اشکتو دربیاره. هر روز عذاب بکشی. مثل زن قبلیت بهت بگه بوسم نکن، دهن، میکروب رو منتقل میکنه. ولی تو نمیفهمیدی که به زبون بیزبونی بهت میگفت ازت حالم بهم میخوره. نمیفهمیدی که از تو فرار میکرده چون نمیتونسته تحملت کنه. چراشو نمیدونم. ولی به این دلیل بوست نمیکرده. گفتم: آرزو میکنم هیچوقت کسی که مشتاق و علاقمندت باشه پیدا نکنی، اما فقط همون شرط تو رو داشته باشه.
تو یک لحظه ساکت شدی، بعد با ناله گفتی: چرا این دعا رو میکنی؟ گفتم: چون تو فقط یک چیز برات مهمه. تو ظاهربینی، چون تو لیاقت عشق و علاقه حقیقی رو نداری. چون تو ارزش محبت رو نمیدونی. چون تو چیزی از خوشبختی نمیفهمی. چون تو زندگی یه دختر رو به بازی گرفتی و حالا بهانه میاری. حالا تازه تو رو شناختم. اگر برات انقدر احترام قائل نبودم، همون لحظه که تو رو دیدم، یه سیلیِ محکم میخوابوندم تو گوشت، تا دیگه جرأت نکنی با کسی با شخصیت من، اینطوری بازی کنی. تو لیاقت ادب، شعور، متانت، شخصیت، و فرهنگ منو نداری. برای تو آدمهای فحاش و روانی مثل زن اولت خوبن. یا آدمهای زشت و چلاق. لایق تو یه آدم تحصیل کرده و خانوادهدار، با پدر و مادر تحصیل کرده نیست! لایقت یه آدم زشت، بیسواد و بدبخته، که فقط به فوق لیسانس تو (همون ظاهر تو) دل خوش کنه. دیگه نمیخوام با تو ادامه بدم. دیگه حتی نمیخوام این حرفا رو هم ادامه بدم. حرف زدن با تو فقط پایین آوردن شخصیت خودمه. خداحافظ!
و گوشی رو قطع کردم ... واقعاً چی تو دنیا برای تو مهم بود؟ وقتی برای تو هیچ کدوم از امتیازات من، مهربونیم، محبت صادقانهام، ظاهرم، شرایطم و حتی عشق و علاقه خالصانهام مهم نبود، پس دنبال چی میگردی؟ دیگه چی میخواستی؟
دیگه هیچ چیز برام مهم نیست، هیچ چیز.... میخوام برم جایی که کسی نباشه، جایی که کسی اینطوری آدمها رو به بازی نگیره. حتی از بازیهای تو هم خسته شدم زمونه ... حتی آرامش و غروب کیش هم نتونست منو آروم کنه ... دلم خیلی گرفته.