سایه تنها (Turn On Speakers)

. . . کسی نمی آید !

سایه تنها (Turn On Speakers)

. . . کسی نمی آید !

بالاتر از سیاهی ...!

 

از روزی که آبی، سیاه شد
سپید، سیاه شد
سیاه، سیاه شد!

برای تو می نگارم،
از پشت همین دریچه های سیاه
از پشت همین شیشه های مه گرفته ی شب
از پشت سکوت وهم انگیز یک زندگی

و از تکه تکه شدن یک روح
با تو سخن می گویم!

 

هیچ تصمیمی برای نوشتن این نامه برای تو نداشتم. اصلاً حال و حوصله‌ای برایم نمونده. الان مدت 5 روزه که این نامه رو تهیه کردم ولی تا امروز هیچ حسی برای فرستادنش نداشتم! نمی‌دونم آیا تو هم تا بحال چنین حسی داشتی یا نه؟ اینکه نخوای جایی بری، حرفی بزنی، تکونی به خودت بدی و به چیزی فکر کنی ... دوست دارم در خلسه باشم ... بی هیچ اطلاعی از اتفاقات اطراف ... بی هیچ خاطره و فکری! .... ظاهراً فردا هم عیده ... عید؟!! چه کلمه مسخره ای برای پرت کردن حواسّ عوام!

 

این هم متن نامه چند شب قبلم:

 

شاهزاده یخی سرزمین خیال من

 

دیشب می‌دونی کجا بودم؟ داشتم توی خیابونا و بزرگراهها برای خودم می‌رفتم ... بی هدف و سرگردون! می‌رفتم و می‌رفتم .... تا اینکه به خودم اومدم و دیدم بعد از چند ماه دوباره سر از کوچه خونه تو درآوردم... نمی‌دونم هنوز اونجا زندگی می‌کنی یا از اونجا رفتی! اومدم به انتهای کوچه بن بست شما و پارک کردم... (یاد کوچه بن بست داریوش افتادم) مدتی همونجا نشستم و فکر کردم. به خونه تو با حسرت نگاه کردم. به تک تک اجزای خونه، زنگ شماره 9 و صدای "بیا تو" ی تو، در ورودی، درختهای داخل، پله‌های طولانی، پنجره‌ها ... هوا بارانی بود... بوی نم داشت، بوی تو، بوی اشک، بوی دل من! صدای پاک اشکهای شوق که قدم برخاک پاگ گونه های اتشین من میگذاشت، در تاریکی مسخ کننده اون شب بارانی، گویی تعبیر تمام خوابهای زیبای زندگی بود که در آن لحظات مسحور کننده خلاصه میشد.

  

 

پیاده شدم ... زیر بارون خیس شده بودم. صدای سکوت کوچه، صدای بارش باران و صدای نفسهای گرم تو منو مسخ کرده بود. عجب طوفانی در دلم برپاست!! قدم زنون اومدم دم در خونه‌ات! سرک کشیدم تا ببینم ماشینت رو توی پارکینگ گذاشتی یا نه !‌ اما تشخیصش خیلی سخت بود. خوب، خودت می‌دونی که همیشه داخل پارکینگتون پشت اون دیوار پارک می‌کردی که از کوچه فقط نوک چراغهای ماشینت پیدا بود. روبروی در خونه تو یک وانت پارک کرده بود که دوسه نفری توش بودن. بنابراین چون ترسیدم تابلو بشم، کمی دور و بر خونه ها پرسه زدم و تظاهر کردم که دنبال یک پلاک می‌گردم... بعد بلافاصله در خونه شما باز شد... قلبم ایستاد. هوا تاریک بود ولی هیکل یک مرد جوان با قد و بالای تو رو تشخیص دادم... سریع خودم رو توی تاریکی مخفی کردم و با بیرون آمدن مرد جوان دیگری به سمت ماشین دویدم و سوار شدم. حتی تصور اینکه تو منو اون اطراف و با اون حال ببینی، باعث ایجاد رعشه در وجودم شد، اما خوشبختانه اون، تو نبودی ... ! ماشین رو روشن کردم و با عجله دنده عقب دور زدم. فقط شانس آوردم که به ماشین کناریم نکوبیدم چون اصلاً ندیدمش ... اصلاً بهش فکر هم نکردم...

 

شاید نتونی حال منو درک کنی!‌ حال یک سرخورده در حال فرار!‌ حال یک آدم که میدونه حتی از احساسات خودش هم رودست خورده! سریع از کوچه خارج شدم و خودمو در بزرگراه رها کردم ... ماشینهای جلویی رو نمی‌دیدم ... کسی درونم میگفت ببار و کسی شرم میکرد از این بارش بیشمار... پرده کدر اشک مانع دیدم می‌شد، ولی برام مهم نبود ... فقط داشتم به رفتارهای تو فکر می‌کردم و با یادآوری هر چیزی هق هقم شدیدتر می‌شد. آخه خیلی چیزها به ذهنم می‌رسید و با هر کدوم یه لعنت به خودم می‌فرستادم. که چقدر احمق بودم .. که چقدر کور بودم ... که چقدر خوش خیال و خوش بین بودم... چرا این همه واقعیت که جلوی رویم بود ندیدم؟ مثل اون روزی که درون خونه تو، توی هال کنار تو نشسته بودم و تو بازوانت رو دور شونه من حلقه کرده بودی و میوه می‌خوردیم. در عالم خودمون بودیم که صدای زنگِ پایین ما رو پروند!

 

گفتی، ولش کن، حتماً صاحبخونه جدیده! بعد این پا و اون پا می‌کردی و زنگ همچنان صدا می‌کرد. تا اینکه صدای زنگ در بالا به گوشم رسید. منو توی اتاقت مخفی کردی و با دستپاچگی گفتی: سایه تو رو خدا حرفی نزن ...هیچ صدایی نکن تا اون بره! گفتم: کیه مگه؟ خوب جوابشو بده! گفتی: نه !!! از توی چشمی نگاه کردم. خانم صاحبخونه جدید منه و خیلی زن پرروئیه، می‌ترسم بیاد تو و به همه جا سرک بکشه! ... حوصله‌اش رو ندارم. می‌خواد در مورد بیرون کردن من از اینجا حرف بزنه ولی من تا 6 ماه دیگه با صاحبخونه قبلی برای اینجا قرارداد دارم... و خلاصه شروع کردی به تعریف کردن هزار و یک داستان از پررویی این زن!

 

با اینکه کاملاً به اصل مطلب پی بردم، اما بهت گفتم: خوب مهم نیست، مثل اینکه رفت... خیالت راحت باشه. و تو هم آروم شدی ... بعد بیاد اون شب بعد از مسافرتمون به ماسوله افتادم که سرزده اومدم و برات شام آوردم... و تو چقدر از دیدن من و اینکه سرزده اومدم پیشت جا خوردی! این هم از نگاه من مخفی نموند. و بالاخره ده روز بعد بهم اعتراف کردی که از این کار من نگران شدی ... نگران اینکه من زیادی وابسته بشم ... من بهم برخورد و اصلاً به این فکر نکردم که تو واقعاً‌ نگران چی هستی! خوب... نگران چی بودی؟!! حالا تازه فهمیدم!

خیلی دیر متوجه می‌شم نه؟

 

آفتابی در دلم تابیده و تو را در خود ذوب کرده شاهزاده یخی من! حالا ...

" من امروز تو را ندارم، درست ! اما دیروز و دیروزها و صدها دیروز دیگر هم نداشته ام و برای داشتنت هیچ فردایی متصور نیست! داشتنت خاطره ایست آن چنان که دیگر به افسانه های هزار و یکشب می ماند و از سوی دیگر محال واره ایست برای فردایی که به جادوی هیچ غول چراغی، هرگز نخواهد آمد !! به من حق بده که دلتنگ نیستم. من اصلاً هیچ نیستم! هیچ ندارم! احساسم تکه تکه شده و تصاویر معوّج این آینه تکه تکه به هیچ چیز شباهت ندارد. ما به یک گم شدن نیاز داشتیم، بدون فکر کردن، در لا به لای برفهای تقدیر که بر سرمان می بارید.

 

هیچگاه دلم پایش را از گلیم خودش درازتر نکرده است! آرزوی محال داشتن مثل امید بستن به سراب است که تنها عطش را می افزاید. آرزوی امروز شاید گریستنی باشد بر دامان پرمهرت آن چنان که سخن را مجالی نباشد و تنها اشک باشد و اشک و بس! می بینی که! این هم کم محال نیست!! غزلواره زندگی ما دو سه بیت کم آورد! سیلاب فاجعه آن چنان مرگبار بود که طومار عاشقانگی پیچیده شد، ناتمام!

 

آرزوی دیروز فراموش نشدنی! تو دیگه آرزوی من نیستی!

آقای منطقی! اینهمه دلیل برای نداشتنت بس نیست؟ "

 

خداوندا؛
تصمیم‌ام را گرفته‌ام. دیگر هیچ رویایی نمی‌خواهم.
تنها سکوت و تاریکی و ابدیتی تنهایی!

 

نظرات 112 + ارسال نظر
ونوس دوشنبه 1 آبان 1385 ساعت 03:30 ب.ظ http://www.venouse.blogfa.com

آسمان بلند است و دستانِ تو بلندتر!!!

سایه ات را در احاطهء گنبدی که طلایی میزند گم کرده ای
و گناهی را پایِ چشمانی که پهن کرده ای میشویی

صداها میلرزد... سیبها از درختها میافتند و نیوتونها درد را کشف میکنند

آفتاب دیگر رنگِ هرچه خوشیست را پرانده
ماهتاب رویِ شبهایِ تار را کم کرده
گوشهء تنهاییت را میکشند ... میکشند ... میکشند تا ابد ...
و تو در پیچ و تاب خاطره ها می گردی تا او هم بگردد !!!

مغزت چیزی را که یافته میفشارد و مچاله میشود
قفسِ سینه ات ریزش کرده ... قلبت زیرِ آوار مانده ...
امداد ؟!؟!
روزهایت به اندازهء انتظار کلافه اند
شبهایت به اندازهء کابوسها ...
و آسمان بلند است و دستانِ تو بلندتر ...


دوست داشتن٬ دوست داشته شدن٬ ...

صلوات٬ نذر٬ دعا ؟؟؟!

هیچگاه فراموش نکن عزیزم
آسمان بلند است و دستانِ تو بلندتر ...

ونوس دوشنبه 1 آبان 1385 ساعت 03:45 ب.ظ http://www.venouse.blogfa.com

آسمان بلند است و دستانِ تو بلندتر!!!

سایه ات را در احاطهء گنبدی که طلایی میزند گم کرده ای
و گناهی را پایِ چشمانی که پهن کرده ای میشویی
صدا میلرزد... سیبها از درختها میافتند و نیوتونها درد را کشف میکنند
آفتاب دیگر رنگِ هرچه خوشیست را پرانده
ماهتاب رویِ شبهایِ تار را کم کرده
گوشهء تنهاییت را میکشند ... میکشند ... میکشند تا ابد ...
و تو در پیچ و تاب خاطره ها می گردی تا او بگردد !!!
مغزت چیزی را که یافته میفشارد و مچاله میشود
قفسِ سینه ات ریزش کرده ... قلبت زیرِ آوار مانده ...
امداد ؟!؟!

روزهایت به اندازهء انتظار کلافه اند
شبهایت به اندازهء کابوسها ...

دوست داشتن٬ دوست داشته شدن٬۰۰۰۰۰۰۰
صلوات٬ نذر٬ دعا ؟؟؟!

عزیزم هرگز فراموش نکن

آسمان بلند است و دستانِ تو بلندتر ...

نونوش دوشنبه 1 آبان 1385 ساعت 04:58 ب.ظ http://www.sampange.blogfa.com

سایه جون خسته ام مثل خودت اما نه به شدت تو و لی ضعیف تر از تو ام.خیلی ضعیفم با کوچکترین تداعی خاطراتم دلم می خواد گریه کنم.وقتی میام تو وبلاگت موسیقی روی وبلاگ تمام وجودم را می لرزونه و متنها..........
نمی دانم تو چرا فراموشش نمی کنی ؟من ضعیفم و نمی توانم خاطرات زشتم را دور بریزم تو چرا؟؟؟؟
دلم گرفته از همه.نه از عشق که اصلا دیگه به عشق اعتقاد ندارم.از کسایی که اطرافم هستن و کاراشون را به روشون نمیارم وآنها می زارن به پای حماقتم متنفرم.
سایه هیچ کس اینجا نیست.هیچ کسی حرفم را درک نمی کنه.خسته ام از بودن.نمی دانم شاید دلم واسه خانه تنگه اما دلم حتی هوای خانه را هم نداره.تا وقتی سرم شلوغه خاطرات را به زور دور می کنم اما همین که غافل بشم از کنترل خاطرات همه با هم هجوم میاره.آمدم تهران sms میدم یا زنگ می زنم.البته اگه گوشیم درست شده باشه آخه شماره تو گوشیمه سایه جونم.خیلی دعا کن که یه جوری حالم بهتر بشه

سلام نونوش من

نمی دونم چی بگم ... بخدا من هم تو حل این مسئله موندم ... یعنی درمونده شدم ... نمی دونم بالاخره کی میتونم این موضوع رو برای خودم حل کنم ... اما اینو بدون که من دارم تمام سعیم رو میکنم ...

تو هم بجای غصه خوردن و گریه،‌ بیا مثل من، خودت رو تخلیه کن ... راه رو پیدا خواهی کرد.

راستی من آهنگ وبلاگ خودمو نمی تونم بشنوم! نمی دونم مشکلی پیدا کرده یا نه؟

مهدی سه‌شنبه 2 آبان 1385 ساعت 12:47 ب.ظ http://akharinpanah.blogsky.com

سلام
عیدت مبارک
امیدوارم تو این ماه تونسته باشیم دیوارهای سیاهی که بین خودمون و خدا به وجود اومده رو خراب کرده باشیم
موفق باشی

پرستو سه‌شنبه 2 آبان 1385 ساعت 05:53 ب.ظ http://llllparastoollll.blogfa.com

سلام سایه جونم
خوبی عزیز دلم
؟
عیدت مبارک باشه خانوم
پستت رو خوندم
نمیدونم چی بگم
سایه دلم از این همه بی رحمی میگیره
من هم اپدیت کردم
خواستی بیا عزیزم
راستی این ای دی منه فدات شم
pari_kuw
خوشحال میشم باهات صحبت کنم عزیزم
ثربونت برم

نیلوفر هاتف چهارشنبه 3 آبان 1385 ساعت 01:16 ب.ظ http://KAATEB.BLOGFA.COM

خوشحالم یکی فهمیئ بالاتر از سیاهی هم هست
به روزم

نونوش چهارشنبه 3 آبان 1385 ساعت 11:19 ب.ظ http://sampange.blogfa.com

°°°°°°°°°°°°|/
°°°°°°°°°°°°|_/
°°°°°°°°°°°°|__/
°°°°°°°°°°°°|___/
°°°°°°°°°°°°|____/°
°°°°°°°°°°°°|_____/°
°°°°°°°°°°°°|______/°
°°°°°°______|_______________
~~~~/____________________~~~~
,.-~*´¨¯¨`*•~-.¸,.-~*´¨¯¨`*•~-.¸,.-~*´¨¯¨`*•~-.¸,.-~* ¯´¨ ¨`*•~-.¸.....
سهراب گفتی:چشمها را باید شست......شستم ولی !.........

گفتی: جور دیگر باید دید.......دیدم ولی !..............

گفتی زیر باران باید رفت........رفتم ولی !.............

او نه چشمهای خیس و شسته ام را..نه نگاه دیگرم را...هیچ کدام را ندید !!!!

فقط در زیر باران با طعنه ای خندید و گفت:

" دیوانه باران ندیده !! "

عباس حمزوی پنج‌شنبه 4 آبان 1385 ساعت 12:20 ب.ظ http://www.abhamzavi.blogfa.com/

اه ؟
بی خبر گذاشتی ما رو ؟
میام و مفصل می خونم ... من اومده بودم که خبرت کنم بیای تولدنامه ام رو بخونی ولی دیدم که مطلب جدید گذاشتی !
یه سوال هم کرده بودم که باز هم جواب ندادی !

سیامک.ب جمعه 5 آبان 1385 ساعت 02:32 ق.ظ http://www.siamakbehrooz.blogfa.com

سایه عزیز سلام:
انسان بدون رویا و آرزو واقعا دیگه هیچی نداره!!
این آرزو را برای خودت نکن!
اگر کسی را میخوای نفرین کنی براش آرزوی ؛ بی آرزویی؛ بکن!!

از خواندن خاطراتت همیشه لذتی تلخ در وجودم زنده میشه .
طعم تلخ آشنا و لذت زیتونی!

بی آرزو نباشی.

رضا ... ترلان جمعه 5 آبان 1385 ساعت 03:42 ب.ظ http://www.rezatarlan.blogsky.com

سلام سایه ی عزیز

هر وقت آپ میکنی ... با خودم میگم حتما اینبار با یه خبر

خوش اومدی ... شاید باور نکنی ... ولی وقتی پستت رو

میخونم ... انگاری کسی دو دستی قبل منو چنگ میزنه ...

کاش عشقی شایسته ی دل قشنگت بهت سر بزنه عزیز ...

اون وقت من هم خوشحال میشم ... خیلی ... راستی چرا

اینقدر دیر به دیر آپ میکنی ؟؟

اولدوز جمعه 5 آبان 1385 ساعت 11:08 ب.ظ

پر کن پیاله را -کاین حام آتشین -دریای آتش است که ریزم به کام خویش- گرداب می رباید و خوابم نمی برد...- آنحا ببر مرا که شرابم نمی برد...-
سایهء عزیز. امیدوارم این شعر را بشناسی. به شراب نیاز داریم. تا عمیق و سنگین به خواب مانندی برویم. شاید که آنحا به آرزوهای محال نزدیک شویم.
....راستی حرا؟ حرا اینطوری شد؟ من که هر حقدر فکر می کنم حوابی نمی یابم.

اولدوز مهربانم

حیف که هیچ آدرس و نشانه ای ازت ندارم تا بتونم جواب همراهی و همدلی تو رو بهتر بدم عزیزم... اما اینو بدون که همیشه در بین نظراتم بدنبال نظر تو میگردم تا بدونم هنوز هم منو فراموش نکردی...

دل من هم یک شراب کهنه و اصیل میخواد که خماریش منو از همه ی دنیا دور کنه ... ببره به عالمی که سالیان سال (شاید به اندازه یک سال نوری) از این دنیا و آدمکهاش دور کنه ....

از این همه دورنگی و بی صفتی خسته شدم ... خسته ام!

هجران شنبه 6 آبان 1385 ساعت 11:19 ق.ظ http://www.hicran.blogfa.com

هیچگاه دلم پایش را از گلیم خودش درازتر نکرده است
......
خیلی دیر متوجه می‌شم نه؟
.....
چی بگم؟
اینقد اومدنت رو خواستم
اینقدر حسرت نوشته هات رو کشیدم
اما الان اصلا خوشحال نیستم
تو غمگینی و چه سنگین غمی.
چه فایده هی بگم می فهممت
چه فایده هی بگم همدردیم
این سهم من نبود......
این سهم تو نیست........

مرضیه یکشنبه 7 آبان 1385 ساعت 01:39 ق.ظ http://rahaariyan.blogfa.com

سلام سایه نازنینم .
نامه های تو همیشه مسخ کننده است و در دل آدم طو فان به پا میکنه
تا به حال چند بار دیگه هم بهت گفتم که نوشتهای تو برام خیلی جذاب و گفتم که این رواز سر چاپلوسی نمی گم
اما بازم فکر میکنم که میشه حجاب سیاهی رو پس زد . بالاتر از سیاهی بی رنگی است، شاید هم همه رنگی .
به نظر تو سکوت و تنهایی و ابدیت تنهایی چه رنگی داره ؟؟؟
بی خیال زمانی که از عشق روزی هزار بار می مردم از اینکه آدم هایی که نمی فهمند درد من چیه می خوان دلسوزانه ارشادم کنند و با این کارشون فاتحه اعصابم رو می خوندند حالم بهم می خورد .
با بند بند وجودم احساست رو درک میکنم و آرزویی جز آرامش برای تو ندارم .کاش تو هم بتونی پیروزمندانه رنگ بعد از سیاهی رو ببینی.
تو رو خدا زودی از توی خلسه بیا بیرون .خلسه همه نیروی آدم رو تحلیل می بره .
می بوسمت

شیلا یکشنبه 7 آبان 1385 ساعت 09:47 ق.ظ

دریائی از مصیبت، پشت سرم گذاشتم

وقتی به تو رسیدم، دیگه نفس نداشتم

من مرده بودم اما، دوباره جونم دادی

همگریه ی من شدی، عشقو نشونم دادی!

فرزانه یکشنبه 7 آبان 1385 ساعت 09:53 ق.ظ http://farzanehteashegh

کاش بیاییم برای بی پناها سایه بون باشیم



با دلای غم گرفته کمی مهربون باشیم



کاش بیاییم به باغبونا کمی حرمت بذاریم



احترام سایه های خسته را نگه داریم



کاش به آسمونییا دینمون را ادا کنیم



سهم خوشبختیمون را وقف بزرگترا کنیم



کاش یه کاری بکنیم که خستگی ها در بشه



مرحمی بشیم که زخم آدما کمتر بشه



کاش که شاخه درخت زندگی را نشکنیم



گل سرخ از تو شهر پاک باغچه نکنیم



کاش که پاک کنیم تموم اشکایی که جاریه



رنگ یاسایی کنیم که همیشه بهاریه



کاش دست پرنده های بی گناه را بگیریم



توی آسمون بریم دامن ماه را بگیریم



کاش با مهربونیمون غصه ها را کم بکنیم



رشته های عشقو تا همیشه محکم بکنیم



کاش بشینیم پای صحبت اونا که بی کسن



اگه درد ل کنن به آرزوشون می رسن



کاش تو عصری که همه اش سنگی وآهنیه



بگیم از چیزای که خوبه ولی رفتنیه



کاش هنوز دیر نشده قدر همو خوب بدونیم



نکنه نکنه دیر بشه تا ابد پشیمون بمونیم



کاش که این یه جمله هیچ وقت از یادمون نره



آدمی چه بد باشه چه خوب باشه مسافره

[ بدون نام ] یکشنبه 7 آبان 1385 ساعت 10:51 ق.ظ http://aramedel.blogsky.com

سلام همیشه مهربون!

امیدوارم حالت خوب باشه . خیلی وقته که ازت بی خبرم
امیدوارم ایام به کامت باشه و شاد باشی

یاحق!

سیامک.ب یکشنبه 7 آبان 1385 ساعت 06:29 ب.ظ http://www.siamakbehrooz.blogfa.com

سایه تنها سلام:

کامنت پر از مهرت و سرشار از غم تنهایی، وادارم کرد که پست
آینده ام را پیش پیش رو کنم !

چون از تنهایی گفتی و من هم این نوشته رو برای پست بعدیم آماده داشتم، برایت کپی کردم چون نتوانستم تا پست بعدی صبر کنم که امیدوارم خوشت بیاد :

؛ تنهایی ؛

در برابر اوج فشارهای وارده بر نیلگون آبی نفتی بی واژه گیها، از فرط پژوهشهای بی حاصل و از کمبود سایه های نترس،
خیلی هوای هفت سین کرده ام!

از بس که در زیر فشار اماکن عمومی استفراغ کردیم و بالا نیاوردیم خسته شدم!

دلم میخواست یه گوشه دنیا، تنهای تنها با همه آنهایی که

دوستشان دارم به کشف خودم میپرداختم!

تنها...

تنها با کرده هایم و تنها با پشیمانیهای بی سود.

با تو،

تنها.

بی تو،

تنها.

تنها، تنها نیستند که تنهایی را از تنها میگیرند!

خاطرات هم تنهایند!

بی تو.

بی من.

سطرهای گمشده در قعر تاریخند که موضع و موقعیت ما را برای دشمن مشخص میکنند!

معانی شکسته و غلط بند زده شده هایی که واژه ها را معنی زدایی میکنند!

آنهایند که تو را و مرا وادار به تنهایی میکنند و خودشان با تنها تنهاتر از ما هستند !!

ما همه تنهاییم.

همه با هم تنهاییم.

رضا ... ترلان دوشنبه 8 آبان 1385 ساعت 12:10 ق.ظ http://www.rezatarlan.blogsky.com

سلام سایه ی عزیز

ممنون که بهم سر زدی ... داستان این به قول تو ( سیاه

نویسی ) ... مفصله ...

صاحب قصر یخی دوشنبه 8 آبان 1385 ساعت 02:20 ق.ظ http://ilighasryakhi.persianblog.com/

سلام سایه جان
بی خبر اپ میکنی یه سرم به ما نمیزنی
نمی دونم چی بگم من فقط رفتم زیر بارون تا کسی نبینه حسرتمو از تنهای
اپم بیا

تنها یک لحظه با روحت فاصله داشتم ولی این توهمی تلخ بود رفتن تو وماندن من
اینگونه روزگار برایم مقدر ساخته بود گریهایم را در زیر باران به یادت پنهان کردم
تا کسی نفهمد که با روحم چه کردی اگر روزی اشکهایم را زیر باران یافتی بدان حرمت دلم را فقط به خاطر تو شکتم تو با دیگری چنین نکن و سیاهی دلت را در کنار اشکهایم از یاد ببر و چون اول راهمان زیبا بمان...(.نوشته مازیار در 7/8/۸۵

وحید دوشنبه 8 آبان 1385 ساعت 05:35 ب.ظ

سلام خیلی قشنگ نوشتید مثل همیشه وحید پیر رو فراموش کردی سایه خانوم. موفق باشی

ایرج سه‌شنبه 9 آبان 1385 ساعت 08:01 ق.ظ http://irajsalarvand.blogfa.com/



و دو باره می یافتم

ساده ترا قدم / قدم

به بی راه های که مانده روشن

به بغض

آفرینشت .

فرزانه سه‌شنبه 9 آبان 1385 ساعت 08:07 ق.ظ

اینهم نتیجهء سکونِ گریه ها

اینهم نتیجهء لجبازیِ دل و مهر

اینهم نتیجهء سنگیِ ما

اینهم نتیجهء تاریکیِ نگاه

اینهم نتیجهء فریادِ نهان

اینهم نتیجهء هر چه نتیجه

اینهم نتیجهء لجبازیِ تو و تو

.

.

.

اینهم سایه ها که دور میشوند !!!!!

هجران سه‌شنبه 9 آبان 1385 ساعت 02:10 ب.ظ http://www.hicran.blogfa.com

شبنم اشک هایم

سردی گونه هایم را طی می کند

این منم!

گویی باز هم گریسته ام....

........................................
دیگه دوستم نداری مردنم میاد
اینو حس می کنم
حقم داری خوب
باشه به سایه ای ازت هم راضی ام
تقصیر خودمه..............
................................
چرا صفحه ی نظرات همراز دریا باز نمی شه؟؟؟؟؟

خودم (سایه) سه‌شنبه 9 آبان 1385 ساعت 05:50 ب.ظ

قابل توجه برو بچه های صاحب وبلاگهای بلاگفا

من هر کاری میکنم نمی تونم پاسخ کامنتهای شما رو بدم. یک صفحه عجیب و غریب باز میشه. اگر دیر اومدم و جواب دادم منو ببخشید... لطفاً صبر کنید تا مشکل ِ وبلاگ شما یا احتمالاً مشکل من حل بشه !! ;))

عبس حمزوی چهارشنبه 10 آبان 1385 ساعت 09:32 ق.ظ http://www.abhamzavi.blogfa.com/

نمی دونم چطوری شروع کنم ؟ از بس که ازتون تشکر کردم و باز هم اومدید و بیشتر خجالتم دادید خسته شدم !! (مزاح)
شما خیلی بزرگوار هستید ... و اما اون کلمه "نابغه" ؛ چقدر در مورد اون حرف نگفته دارم . اما من شایسته آن نیستم.
منو ببخش اگه در مورد این پستهای شما با وجود اینکه مدتهاست به شما قول داده ام چیزی بنویسم هنوز ننوشته ام. شاید دلیلش رو متوجه شده باشی ! اما قول میدم یک روزی برای شما بنویسم .. یک روزی ..
"عبس" ببین اما "عبث" بخوان ! به نظر شما من یکی از کی می توانسته باشم این شده باشم ؟ (فعلهای التزامی را می بینی چطور پشت سر هم آورده ام ؟) همیشه بوده ام ، ولی حالا یاد گرفته ام که آنرا اینگونه بگویم.
شخصیتهای آن داستان همه خود من هستم ... برای نقد اومدی اینو در نظر داشته باش !
اتوبوس ادوار و تکرار و شباهتهای زندگی های همه ما !
با درود

آوا چهارشنبه 10 آبان 1385 ساعت 09:40 ب.ظ http://nesfe.blogsky.com/

سلام سایه جونم خوبی خانومی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟/
سایه جون من همون شبی که آپدیت کردی برات کلی نوشته بودم فکر کردم حرف هام اومده. ولی مثل اینکه به دستت نرسیده. آخه یه دفعه هم can not داد.
سایه خبر داری که برگشتم؟؟؟؟
شاد باشی.

خراباتی پنج‌شنبه 11 آبان 1385 ساعت 03:12 ب.ظ http://www.nasimetanhaayi.blogfa.com

"کارت پستال"



کارت پستالی قدیمی



"دوستت دارم فراموشت نخواهم کرد"



جمله‌ای بی‌روح و بی‌حس بود



با غباری از فراموشی ایام



یادگار لحظه‌ی طوفانی دیدار



گرچه از آن جمله دیگر موج‌های عشق او طغیان نمی‌کرد



مانده بودم



سخت حیران و پریشان



هیچ راه دیگری باقی نبود



آتشی افروخته در پیش رویم بود



سایه‌ها لرزان و مبهم رقص می‌کردند بر دیوار



لحظه‌ای تردید... اما نه!



کارت‌پستالی در آتش، باورت می‌شد؟



دوستت دارم فرامو ... باقیش می‌سوخت



دوستت دارم فرا ... دود و لهیب سرخ آتش بود



دوستت دا ... آی آتش صبر کن



این تمام هستی من بود روزی



شاهدی بر قطره قطره اشکهایم



شاهدی بر عشق پاکم آی آتش...



اما بعد...



دو ... و دیگر هیچ



دود شد هر آنچه بود از خاطراتش...



***



باز هم من بودم و این روح دردآلود



بر نگاه غربت‌‌آلودم ندیدن حکم‌فرما بود



باد بود و خاطراتی این‌چنین بر باد رفته



آسمان خاکستری بود



آری



دود شد هر آنچه بود از خاطراتش



بغض سنگینم شکست آخر



راه خوبی بود



آب بر آتش.


( سپاس از حضور سبزتان )

داوود پنج‌شنبه 11 آبان 1385 ساعت 07:18 ب.ظ http://www.jharf.blogfa.com

سرود شیطان

با لشگر ویرانی جمع شده ایم . چه کسی در زیر پرچم مرگ می راند

مرگ دیگر تحمل نمی کند . اکنون زمان جنگ نفرت است

در چشمان ما خشم ، نفرت و طغیان را خواهی دید

صدای قهقهه شیطان در این میدان جنگ و این شب سرد

شیاطین بالهایشان را می گسترانند و با فریاد می گویند " ما در این جنگ پیروز می شویم "

یهوه ، بودا و الله می بینند رفتار و گریستن ما را

بال فرشتگان می شکند

بالهایشان در خون خیس می شود

ارباب بادهای تاریک

صورت بز را می سازم

سرودی کفر آمیز ارواح را هدایت می کند

آتش در آسمان خاموش شده و آبهای آبی دیگر گریه نمی کنند . رقص درختان متوقف شده .

صدای چکیدن خون کودکی که در این نزدیکی مرده ، خاموش شده

اکنون تنها باقی مانده سنگ قبری سیاه است با یک محراب

اما در این زمان یک روح فراموش شده به جرم رسیدن به ازل مجازات می شود

سلام
ممنون اومدی پیشم
سعی میکنم دوباره با قلمم کار کنم
و باز بنویسم بنویسم
ولی الان یه خورده نیستم
منظورم اینکه الان به هم ریختم
باید دوباره اون احساسم بار ور بشه
و براش زمان لازمه
نمیدونی شکست چقدر ادمو میشکنه
موفق باشی
و باز هم ممنون
اگه اپ کردی هتمآ خبرم کنی
منتظرم
موفق باشی
و بدرود
تا دیدار
[گل]

بی صدا پنج‌شنبه 11 آبان 1385 ساعت 07:26 ب.ظ http://www.masoodb3da.blogfa.com

سلام...
زیبا بود و هست...خیلی....
منو لینک کن خوشحال میشم...
بهم سر بزن....

پژمان پنج‌شنبه 11 آبان 1385 ساعت 09:13 ب.ظ http://www.sportboy.blogsky.com

سلام
خوبی ؟
ممنونم ازت
پستت حرف نداره
بازم میام
فعلا

پرنده شب پنج‌شنبه 11 آبان 1385 ساعت 10:36 ب.ظ

سلام سایه جان!
قبل از هر چیزی معذرت میخوام که دیر بهت سر زدم. راجع به کامنت دوستان باید بگم که چند وقتیه که سرم خیلی شلوغه. و دلم می خواد وقتی تو بخش نظرات دوستانم چیزی مینویسم با دقت قبلش مطلبشون رو خونده باشم. و فقط نیام و بنویسم، پست قشنگی بود، آفرین ادامه بده، به من هم سر بزن...
بخش کامنت وبلاگ دوستان هم که همیشه مشکل داره. یا سخت باز میشه یا اصلا باز نمیشه... سعی می کنم یه جواب کوتاه اول توی بخش نظرات خودم بذارم تا دوستان بدونن که حرفاشون رو خوندم...
منم که همیشه بهت سر زدم و واسه هر پستت کامنت گذاشتم... از این به بعد هم بازهم سر می زنم....
××××××××××××××××××××
قسمت دوم... اجازه نیست خیال کنی مال توام... خیال کنی با رفتنم دل تو رو نمیشکنم...
شوخی کردم...
راستش حدود 1 ماه و نیم دیگه مسافرم. دارم از ایران می رم. شاید برای همیشه... شایدم برای چند سال...

می دونی من یه چیزی یاد گرفتم. این که ماها باید توی زندگی با عشق زندگی کنیم. همه ما به عشق نیاز داریم...
ولی این نیاز ما به عشقه ، نه نیاز به عشق کسی خاص...
ماها وقتی فکر می کنیم که به عشق کسی خاص نیاز داریم تا زندگیمون معنی پیدا کنه ، اون وقته که شکننده میشیم و ممکنه که شکست بخوریم...
×××××××××××××××××××××××××
بازم بهت سر میزنم.... تو هم سر بزن...

یک دل شکسته پنج‌شنبه 11 آبان 1385 ساعت 10:39 ب.ظ http://deli-gerefte

سلام خیلی عالی بود تبریک می گم
نوشته هات خوندم آدم اشکش در می یاد
منتظر آپت هستم تا دوباره اشکم در بیاد

محمود شنبه 13 آبان 1385 ساعت 09:29 ق.ظ http://www.mkamali.blogfa.com

سلام..اگه همه چیزو میشد به این راحتی فراموش کرد یا قیدشو زد خیلی چیزا بی معنی میشد!
از همین پله های سنگی سفید بالا و پایین می رویم و می دویم.

بی شک کودکیم! چرا که شادی کودکانه با همه ی خنده ها و شادی های دنیا فرق دارد!

گذشته نیست... آینده نیست... ما به رویای کودکی رفتیم...

آه! خنده های بی دلیل!

شادباشی

فرهاد شنبه 13 آبان 1385 ساعت 11:31 ق.ظ http://paragraph.blogfa.com

سلام
به آرامی یک خیال در میان سکوت شبانگاه از کنارم کذشت...آرام و سبکبال ... اما گرمی نفسهایش تمامی وجودم را ملتهب ساخت و چون جویباری گداخته بدنبالش کشاند ...اما دریغا که بیشتر از لحظه ای دوام نداشت و مرا با تمامی خود باختگی هایم تنها گذاشت...
بسیار زیبا بود
موفق باشید


پژواک شنبه 13 آبان 1385 ساعت 11:51 ق.ظ http://pejvak-poem.persianblog.com

سلام سایه جان
بالا تر از سیاهی رنگی هست. رنگ تو .تویی که تنها موجودییت مطلقی.
بازهم به من سر بزن. آپم

جینی - نگذار بروم - شنبه 13 آبان 1385 ساعت 04:06 ب.ظ http://www.jini.blogfa.com/

و خدا نخواست
دلهایمان بهم گره بخورد ...
و دست هایمان ،
بوی عطر بهار نارنج گیرد ...
راه در راه است و من
همیشه تنها ..

سلام ...
سایه جان میسی از اینکه قابل دونستی و بهم سر زدی ... واقعا خوشحالم کردی و از این بابت ازت ممنونم ...
این پستتم من خونده بودم اما دیگه نرسیدم که کامنت بذارم ... فقط می تونم بگم که مثل همیشه قشنگ بود ... همین ...

موفق باشی ...

فرید(گلهای کاغذی) یکشنبه 14 آبان 1385 ساعت 09:47 ق.ظ http://www.golhayekaghazi.blogfa.com/

سنگ و صدف
کنار هم
مرجان ، خزه ها
تابش خورشید رو به سوی دریا
هاله می سازد نور بر صدف
جان می گیرد
گل مروارید
در باغ صدف
سنگ ، رنگ چهره می بازد
ذرات وجودش
از سوزش عشق ، به دور مروارید
پروانه وار می رقصد
شمع گونه می سوزد
آری ، زیباتر از مروارید چه می توان دید ؟

**************************************
بگو بگو، بگو به من
مگر چه دیده ای ز من
بگو به من
تو خوب من
چرا ، چرا ، مگر چه کرده ام به تو
ببین که گلشن وجود من
چگونه تشنه ی بهار توست ؟
مگر امید من رسیدن وصال توست
بگو بگو ، قسم به جان تو
به رویش ستاره ها
به ماه ، کهکشان و راه آن
قسم به شب ، به روز
به ظلمت شبانه ام
به کلبه ی خرابه ام
قسم به روح پک خود
که چون نسیمی از سحر
به روح پر شرر زند
مرا نمی رسد خبر
ز فطرت درون تو
بگو ، بگو ، مگر چه کرده ام به تو؟

نونوش یکشنبه 14 آبان 1385 ساعت 11:15 ب.ظ http://sampange.blogfa.com

دلم برای خیلی حرفها تنگ شده.واسه خیلی چیزها دلتنگم.دلم تنگه برای یک عشق.برای کسی که عاشق باشه.برای کسی که یه بار هم شده تو عشق دروغ نگه.سایه جونم دلم می خواد یکی را دوست داشته باشم اما نمیشه.

شاید سیاهی دوشنبه 15 آبان 1385 ساعت 07:53 ق.ظ http://sayehetanha.blogsky.com

ابتدا سلام . در جستجوی یه هدیه تولد بودم که آدرس بلاگت توی لیست گوگل پیدا شد. چند تا از نامه هات رو خوندمشون فقط می تونم بگم در این دنیا که آدمهاش خیلی کوچیک هستند ما خیلی زود بزرگ شدیم ... آره . واقعیت داره .

omide007 سه‌شنبه 16 آبان 1385 ساعت 04:01 ق.ظ http://www.omide007.blogfa.com

سلام...
وبلاگتون زیبا بود همینطور مطالب آن
در تمام مراحل زندگی برایتان بهترینها را آرزو دارم
اگر مایل بودی سری هم به کلبه من بزن خوشحال میشم
تا درودی دیگر
بدرود ای دوست
[گل][گل][گل][گل][گل]

سایه سه‌شنبه 16 آبان 1385 ساعت 09:52 ق.ظ http://www.blogsk.com

سلام سایه جان
واسه هم اسم خودم دارم مینویسم
عزیزم نوشته هات خیلی قشنگن ولی دوست ندارم اصلا سایه رو که اینهمه با احساس مینویسه غمکین ببینم
هرچند که خودم هم مثل تو عزیز خیلی غمگینم به قول دوستت از کسایی که اطرافم هستن و کاراشون را به روشون نمیارم وآنها می زارن به پای حماقتم متنفرم.
ولی چه میشه کرد انسان محکوم به زندگیست وتازمانی که وقت رفتن برسه پس برای تو نازنین همیشه و از ته قلبم آرزو میکنم که شاد باشی و موفق. روزهایت همیشه بعد از این سبز باشد. تشکر از این که به من سرزدی

سایه سه‌شنبه 16 آبان 1385 ساعت 10:06 ق.ظ http://www.sayeaftab.blogsky.com

سلام سایه جان عزیز هم اسمم
نوشته های زیبایی داری ولی دوست دارم تو عزیز رو شاد ببینم نه غمگین هرچند که خودم هم غمگینم ولی سایه جان انسان وقتی وارد این دنیا میشه بالا اجبار محکوم به زندگی
به قول دوستت ننوش حرف خوبی زد .
از کسایی که اطرافم هستن و کاراشون را به روشون نمیارم وآنها می زارن به پای حماقتم متنفرم.
از آدمای دوزو متنفرم ولی همونطور که گفتم بناچار باید زندگی کرد . اما برای تو عزیز از ته قلبم آرزو میکنم که شاد باشی و زندگیت همیشه سبز باشه. با تشکر از اینکه به بلاگ من سر زدی دوباره متنظرت هستم عزیزم۰ سایه

omide007 سه‌شنبه 16 آبان 1385 ساعت 08:30 ب.ظ http://www.omide007.blogfa.com

سلام...خسته نباشید.
خیلی,خیلی ممنون که به کلبه من پا گذاشتی.
در وطن خود اگر مشکل یا غمی داشته و کسی هم کمکت نکند ولی همدرد زیاد داری و همین همدردیها باعث تسکین هست ولی در غربت در هر ۲ حالت تنها هستی.
در وطن خود اگر به هنگام حیات دوستی نداشته باشی لا اقل وقتی مردی زیاد هستند که زیر تا بوتت را می گیرند.
ولی در غربت در هر ۲ حالت غریب و کسیم.
و.......
پس درد ما بیشتره ولی رنگا رنگی خارج بعضیها را کور کرده
اما من بیدارم و میبینم
بازم ممنون از لطف شما از صبح خیلی سعی کردم بیام ولی وبت دیر باز میشد.
تا درودی دیگر بدرود ای دوست

سیامک.ب چهارشنبه 17 آبان 1385 ساعت 04:25 ق.ظ http://www.siamakbehrooz.blogfa.com

سایه جان سلام:
با شعری به روزم و فکر کنم که باب دلته!
پس منتظرتم.

شاد باشی.

آرزو چهارشنبه 17 آبان 1385 ساعت 08:13 ق.ظ http://ffaarraarrii.persianblog.com

سلام
مرسی از اینکه سر زدی
سیاهی رو با سفیدی قلبت رنگ بزن

رضا چهارشنبه 17 آبان 1385 ساعت 08:32 ق.ظ http://island1383.persianblog.com

سلام و درود بر شما دوست عزیز و گرامی باستحضار میرساند کلبه درویشی حقیر با مطلبی
آموزنده تحت عنوان ...چشم دل بگشا تا محرم اسرار شوی.....بروز شده است ..خوشحال
میشوم تشریف بیاورید ...پس منتظر حضور گرم و قدوم سبز شما هستم ..
.آرزوی تندرستی و سعادتمندی شما را در تمامی مراحل زندگی دارم در پناه حق ........................................
نشود فاش کسی آنچه میان من و توست
بـا اشــارت نظــر نامــه رســان من و توست
گوش کن با لب خاموش سخن میگویم
پاسخــم گــو بــه نگاهی که میان من و توست

هجران پنج‌شنبه 18 آبان 1385 ساعت 12:56 ب.ظ http://www.hicran.blogfa.com

آهنگ جدید مبارک.....!

سرهنگ پنج‌شنبه 18 آبان 1385 ساعت 05:22 ب.ظ http://ghorbatzadeh.blogfa.com/

کلیدی در قفل در چرخید
کلیدی در قفل در چرخید
در با آن جیغ دلخراش و زننده خود باز شد
جیغی که به دروغ آزادی را مژده می داد.
مردی لاغر و ضعیف در گوشه آن زندان افتاده بود
در حالی که نور چشمانش را آزار می داد به بیرون نگاه می کرد
زندانبان بی هیچ حرفی او را برد
لحظه ای به عقب نگاه کرد
و رفت
از پشت حفاظ شیشه ای آن مرد را دیدم که در پای جوخه دار با افتخار ایستاده بود
و به خورشید که تازه داشت خودنمایی میکرد، نگاه میکرد
چشمهایش را بستند و....
آزاد شد. و رفت........
تنها خورشید بود که می توانست خیره به پیکر بی جانش نگاه کند
آری در آن روز مردی را به جرم فریاد از پای در آوردند
و گلویش را با طنابی فشار دادند تا سکوت باقی بماند.
دلم از سکوت گرفت...
دلم از سکوت گرفت...
داشتم از آن مکان می رفتم که ناگهان فریادی از درد مرا به خود اآورد
دستان مرد دیگری را با طناب بسته بودند و پاهایش را با زنجیری قفل کرده بودند
شکنجه بود و بی وجدانی طنازی میکرد
در اندیشه جرم آن مرد و فریادهایش بودم که ناگهان صدا خاموش شد
و جریان خون تمام بدن او را گرفت
خضاب خون زیبایی خاصی به پیکر بی جانش داده بود
چشمهایش باز بود
فهمیدم که جرمش سکوت بود و آنان گلوی او را پاره کرده بودند
ولی هنوز سکوت باقی بود
سکوت آن فریاد و فریاد آن سکوت مرا در خود غرق کرد
با تما وجود دویدم تا به خاطری نو برسم
چه می توانم بکنم
چگونه سکوت را با فریاد و فریاد را با سکوت معنی کنم؟
وای بر من
وای بر من...

علی اکبر ثابتیان

مسافر شهر غم جمعه 19 آبان 1385 ساعت 04:53 ب.ظ http://www.sportboy.blogsky.com

سلام
کاش می فهمیدیم که آدما چقدر بی وفایند کاش می فهمیدیم که باید دل به این آدما نبندیم و کاش می فهمیدیم که یه کسی توی آسمونا نشسته که همش مارو صدا می زنه اما ما بهش بی اعتنایی می کنیم بیاید بفهمیم که عشق حقیقی همون خدای مهربونه فقط همون.

[ بدون نام ] شنبه 20 آبان 1385 ساعت 08:27 ق.ظ http://aramedel.blogsky.com

سلام مهربون!

امیدوارم خوب باشی.

یاحق!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد