سایه تنها (Turn On Speakers)

. . . کسی نمی آید !

سایه تنها (Turn On Speakers)

. . . کسی نمی آید !

نصایح یک دوست ...

 

دوباره من اینجا ایستاده‌ام ... رو به سوی جاده‌ای بی‌انتها ... خاموش و بی‌صدا! ... چشم معذرت دارم به پیشگاه رهگذرانی که از این وادی می‌گذرند و ناله‌های گاه و بیگاه مرا در کنج عزلت و غربت می‌شوند ...کلبه ی محال عشق! ... جان پناهی که در این شبها مرا به پرواز وامی‌دارد و چه دل‌انگیز و آرامش بخش است وقتی با ندای محزون «غریبه» همراه شوی ... که :

"معشوق من چندان لطیف است که خود را به « بودن » نیالوده، که اگر جامه وجود بر تن می‌کرد، نه معشوق من بود ...! معشوق من، منتظری که هیچگاه نمی‌رسد. انتظاری که همواره پس از مرگ پایان می‌گیرد، چنانکه این عشق نیز هم ..."

 

  

 

دوست بسیار عزیزی پس از گذر از این جاده، مطلبی برایم فرستاد (یک نامه دوستانه و خیرخواهانه) که مرا عمیقاً به فکر فرو برد. جداً به فکر فرو رفتم و هنوز ماحصل این تفکر دو هفته‌ای رو دقیقاً نمی‌دونم ولی بر آن شدم آنرا در این وبلاگ قرار دهم، شاید دیگران را هم به فکر فرو برد! هرچند در چند مقوله شاید بنظر آید که کمی بی‌انصافی شده، و یا گاهی بدلیل عدم آشنایی کافی و نگاه یکطرفه کمی اغراق شده و یا ظاهراً این عشق تا حد یک رفع نیاز جسمانی!! تحقیر شده (که حقیقتاً چنین نبود)، اما با دقت بیشتر و نگاه عمیقتر و کلی‌تر به سطح جامعه و طرز تفکرات ظاهراً‌ مدرن شده، الحق که تحلیل زیبایی بود از حقیر دیدن عشق خالص یک زن... سپاس بیکران!

 

سایه عزیز سلام!

من وبلاگ شما را خوانده­ام و هرچند تصویری از تو در ذهن دارم، اما شما را نمی­شناسم. نمی­دانم کیستی و چیستی و چه می­خواهی. از رستنگاه تو و بستر فرهنگی­ات هیچ نمی­دانم. سطح آگاهی و اطلاعات و تحصیلات شما را نمی­دانم. ارزش­های فرهنگی شما را نمی­دانم. سن و سالت را هم نمی‌دانم. باور کنید نمی­شناسمتان اما حس می­کنم خیلی آشنا هستید.

همچنین پوزش می­خواهم به خاطر برخی واژگان و اصطلاحاتی که به کار می­برم. ممکن است زیبا نباشند اما چاره­ای جز به کار بردن آنها نیست.

از حدود 3 ماه پیش نوشته­های شما را خوانده­ام. حاصل گشت و گذار من در وبلاگ شما این بود: کسی از چیزی رنج می­برد و خیلی دنیا را بر سر خودش خراب کرده است. شما اگر پرنده درشتی را در قفس بیاندازید، گوشه­ای کز می­کند و به نقطه­ای خیره. بغض می­کند، در خودش فرو می­رود و شبها چه غمگنانه سر بر بال می­گذارد اما خوابش نمی­برد. اما اگر پرنده کوچک کم­طاقتی را در چنین وضعی نگه دارید، صدایش دل را می­لرزاند، خودش را به در و دیوار سیمی قفس می­زند، خون از بالش می­چکد. آه نمی­کشد، اما او که می­بیندش، آه می­کشد. بغض نمی­کند، اما من که می­بینمش، بغض می­کنم، بغضم می­ترکد... گریه­ام می­گیرد... و چه روزگار غریبی است حال آدمی؛ پرنده به کنار... 

 

راستش چطور بگویم، من طوری تربیت شده­ام که در کار کسی دخالت نمی­کنم اما نسبت به همنوعانم بی‌تفاوت هم نیستم. در تمام کسانی که در این دنیای مجازی وب با آنها سر و کار دارم، تو گویا متفاوتی: انسانی اندوه­زده با بالهای خونین. میل به پرواز دارد اما بی بال پرواز... و نماینده تمام «سایه­های تنها» یی است که از «خود»­شان خبری نیست؛ سایه­شان مانده فقط و از «اصل» نشانی در دست نیست. یعنی « وجود»شان «سایه» کسی است و از «خود» تهی و بی­«خود»؟ یعنی که باید «کسی» باشد تا در «پناه» او معنا یابند؟ «خود»شان هیچ نباشند؟ فقط می­پرسم؛ همین طوری...؟

 

نمی­دانم چرا اسم هیچ «مرد»ی «سایه» نیست؟­ یعنی که او «اصل» است؟ یعنی در نبود «او»، «سایه» شکل نمی­گیرد؟ وجود ندارد؟ نیست؟ چرا فقط نام «زن» را سایه می­گذارند؟ یعنی این یک راز است؟ یعنی جبر خلقت است؟ من که در همه چیز مانده­ام. حتا نمی­دانم اصالت با «سایه» است یا با «اصل»؟ ....

بگذار کمی خشک­قلمی کنم: یک «کلوین­متر» (Kelvin) به دست شما می­دهم و می­گویم: لطفاً درجه تابش «خورشید» را در نزدیکی «سایه» (در شعاع سایه) اندازه بگیر. اندازه می­گیری و عدد را یادداشت می­کنی. (مثلاً 4000 درجه کلوین) بعد می­گویم: لطفاً درجه تابش را خیلی دورتر از سایه (فضای باز) اندازه بگیر. اندازه می­گیری و عدد را یادداشت می­کنی. (مثلاً 5600 درجه کلوین) من و تو، دو عدد را با هم مقایسه می­کنیم. چیز عجیبی به دست می­آید: درجه تابش در نزدیکی «سایه» کمتر است! یعنی چه؟! یعنی: سایه، بر نوری که بر سطح تابیده، اثر می­گذارد و از شدن آن می­کاهد! یعنی «سایه» نیز برای خودش «سایه»ای دارد! یعنی که می­تواند خودش «اصل» باشد. یعنی که «وجود»ش وابسته به کسی نیست! یعنی برای خودش کسی است!

«سایه»  نیز برای خودش «سایه»ای دارد! یعنی که می­تواند خودش «اصل» باشد. یعنی که «وجود»ش وابسته به کسی نیست! یعنی برای خودش کسی است!

 

و حالا می­دانم که نباید فقط نام «زن» را «سایه» بگذارند! اما حکایت دردناکی است، واژه «زن» در این جغرافیای فرهنگی که به «سایه» بودن رضایت داده است. خودش اصالت را به «مرد» داده است. خودش پذیرفته که در پناه «او» معنا می­یابد. حالا «او ـ مرد» دست به کار می­شود... به «سایه» که یقین دارد ملک مطلق اوست، لبخند می­زند... «سایه» لبخندش را پاس می­دارد و با یک لبخند «او» را به سمت خویش می­کشاند... «او» لذت می­برد... «او» به آسمان می­رود... «او» می­بوسد... «او» بو می­کند همه جای «سایه» را... و خالی می­شود... و تمام. و لذت سایه؟ همینکه به او کام دهد... همینکه او را راضی نگه دارد... همینکه « ... »، همینکه به میل او بخوابد... به پشت، به پهلو، ایستاده... تا او راضی شود. و چه لحظه ترشی است. و چقدر گند است. و چقدر بویناک است. و چقدر چندش­آور است...

 

و قاعده حکم می­کند که هر کجا «او» برود، «سایه»­اش نیز به دنبالش باشد. شتاب نکن! همین طور هم هست. اما یک تبصره دارد: او در تاریکی «سایه» ندارد! البته که برای خودش سایه می­سازد؛ «سایه» تقلبی می­سازد، سایه دروغین می­سازد... و حالا دیگر خدا می­داند که سایه اصلی کجا باشد. برایش مهم نیست... او به یک «سایه» نیاز دارد و اگر هم «سایه» اصلی نباشد، کسی پیدا می­شود که سایه­اش شود و در هن و هن نفس­های شهوت­آلود او گم شود و برایش لالایی بخواند تا او بخوابد... ارزان هم تمام می­شود. چه خبر است، قحطی که نیست... یک شهر با این همه سایه!

 

ـ لطفاً چقدر می­گیرید که امشب «سایه» من باشید...

ـ چقدر می­دهی؟

ـ چقدر می­خواهی؟

ـ هر چه قدر بدهی...

 

گور پدر سایه اصلی... خیلی­ها هستند که تمام ویژگی­های «سایه»ی اصلی را دارند. تازه تنوع هم دارد...

 

و ما نام این پروسه بویناک را عشق نهاده­ایم؛ واژه­ای دروغین به وسعت همه تاریخ... اما «عشق» هست؛ نه این که نیست؛ اما گم است... ناشناخته است، پیدا نیست... مشتری ندارد... اگر هم مشتری باشد، او می­شود اکسیر.

مردی که به راحتی سایه خودش را رها می­کند و به دیگری چنگ می­اندازد، نمی­داند عشق چیست و برگ چه درختی است. در حالیکه زنان از غنای روحی بیشتری در این زمینه برخوردارند و تا عاشق کسی نباشند، براحتی دست به دست او نمی­دهند و حاضر نیستند در آغوش کسی جا خوش نمایند؛ مگر زن و شوهری که کارشان از سر عادت است و نمی­توان نام عشق بر آن نهاد.

 

مگر مرد به دنبال چیست؟ کامیابی جنسی. پس چه فرقی دارد که طرفش چه کسی باشد. فقط باید خوشگل و جوان باشد، همین. بیش از 85 درصد مردان متأهل که به سرزمین­های آزاد مسافرت می­کنند، به دنبال شریک جنسی جدید می­گردند. در حالیکه فقط 8 درصد زنان چنین ویژگی دارند. در نگاه شما زنها، آری؛ نمی­شود دونفر را شبیه به هم پیدا کرد. اما در نگاه مردان چنین نیست. پس بهتر است کوتاه بیایید و بیش از این بر طبل عشق راستین با یک مرد نکوبید و پافشاری نکنید.

 

تو باید در وبلاگ، با انتشار تجربه­های شخصی­ات، به دیگران هشدار دهی که این خبط و خطاها را مرتکب نشوند؛ نه اینکه خودت را به در و دیوار بزنی ...

 

 

 

 

کجایی تا ببینی که من برای خریدن پاره ای از رؤیاهای زلال تو خوابهای شیرین شبانه‌ام را فروخته‌ام.

        کجایی تا ببینی در مرگ آرزوهایمان چندین بار جامه سیاه بر تن ترانه‌ها کرده‌ام

        و مجلس ترحیم خاطره‌ها را برپاکردم و به حسرت عبور تو چقدر آینه شکستم تا حضور تلخ ثانیه‌ها تکثیر نشوند.

چشمهایم را دلداری می‌دادم و می‌گفتم باران که دلیل نمی‌خواهد امروز یا فردا چه فرق  می‌کند ؟

اگر قرار به باریدن باشد، بیا به رسم دلهای شکسته برایم از دریا و باران بگو .

خودم کویر و سراب را خوب می‌دانم!

خوب می‌دانم ...

 

البته من سخنان این دوست عزیزم رو کمی سانسور کردم، چون مطالب هم طولانی بود هم شامل چند مثال و برخی سخنان هم کمی شخصیتر! و با وجودی که کلیات مطلب کاملاً می‌پذیرم اما با برخی قسمتهای این متن موافق نبودم چون در وهله اول این سخنان کمی شبهه برانگیز و مایه سوء تفاهم می‌شه که در این مورد با هم مذاکره‌ای هم کردیم. اما وقتی خوب و بادقت به این جملات فکر کردم، دیدم این سخنان خیلی آموزنده و سنجیده و بجاست. از دوست خوبم بسیار سپاسگزارم. و بعد ... به همه کسانی که خارج از گود و یکطرفه این خاطرات رو می‌خونند و وارد قصه می‌شند، حق میدم که او را نالایق برای این عشق بدونند. چون من فقط احساس خودم رو می‌نویسم. اما از احساس او تنها چیزی رو بیان کردم که به من ابراز کرده! من نه کاملاً موافق عقاید این دوستم و نه مخالف! هر کس به نوعی برای خود تعبیری داره، بر آن نیستم که از معشوقم یا از خودم و یا از عشقم دفاع کنم. قضاوت رو برعهده دوستان خوبم می‌گذارم. اما می‌خوام بگم، عشق من یک عشق عمیق بود، نه سطحی، و با وجودیکه می‌دونم یکطرفه بود، همسطح و همپایه نبود و و و ... اما همین اندازه که برام گرامی و مقدس بود، کفایت می‌کنه. نمی‌خوام بگم ازش متنفر شدم چون اینطور نیست. از دیدگاه من، نه مشکل جسمانی او (که البته بزرگنمایی شده)، نه مشکل مالی، نه همسر سابق داشتن و ... مهم نیست! مهم این است که من او را دوست دارم، هر آنچه که هست و به همان صورت که هست. به هر حال روزگاری بود که گذشت و شاید فریبی بود که زندگیم رو زیر و رو کرد. امیدوارم مایه عبرت شما دوستان باشه!

و اما حرف آخر ...:

بیایید هرگز زود قضاوت نکنیم!

 

مدتی ست که در لاک تنهایی خود فرو رفته...

و...

سکوتی خوشایند خود اختیار کرده‌ام....

باور کن ...

فقط یه چیزی ...

بدون اراده خداوند  ...

حتی برگی بر زمین نمی‌افتد...

خود در دو راهی شکی عجیب گیرم ...

خود هم نمی‌دانم چه حکمتی است در حکمت خداوندی ...؟!

شانه‌ای برای گریه باش ...

عجب لذتی داره ...

و شوکرانتر از آن لذت ...

نیافتن شانه‌ای برای گریه ...

ولی مثل هر بار ...

یا علی ...

یا علی مدد

 

 

(برگرفته از نوشته‌های یک دوست)

 

نظرات 79 + ارسال نظر
سعید سه‌شنبه 12 اردیبهشت 1385 ساعت 12:39 ب.ظ http://shalamche.blogsky.com

سلام
وبلاگ قشنگی داری بهم سر بزن.
بای

ن سه‌شنبه 12 اردیبهشت 1385 ساعت 12:53 ب.ظ http://www.taheri.blogsky.com

باسلام
مطالب شما را خواندم موفق باشی
ممنون می شوم نظر شما را هم بدانم

فرشید سه‌شنبه 12 اردیبهشت 1385 ساعت 03:06 ب.ظ http://www.mastaneh.blogfa.com

سلام
اول راجع به این پست نظرم رو بگم
این دوست بسیار عزیزی که اینگونه همه را زیر تیغ گرفته کمی تند روی کردند چرا که اولا طرف مقابل شما هرچه و هر که بود بنا به اعتقاد من نباید به کسی اجازه بدین بهشون توهین کنند وضمنا طبق آماری که نوشتند و نمیدونم از کجا ماخذ داشتند مردان را همه شهوت و فریب انگاشتند خوب البته ایشون که جنسیتشون برای من مشخص نیست ولی همینقدر بگم که من راجع به ایشون جسارت نمیکنم و اگر بهشون و یا هر کس دیگه ای بر میخوره عذر میخوام نامه های اینچنین من زیاد دیده ام که با قصد همفکری و همدردی ... بگذریم بابا یکی نیست بگه بتو چه مربوط مرتیکه
به جهنم اگر دلم غمگین است
به جهنم که غمم سنگین است
دل مارو شکستند به جهنم به درک
به جهنم که که برداشته صدتا ترک
رخصت

فرشید جان
من که چیزی از حرفای تو سر درنیاوردم
خودت فهمیدی؟!
بالاخره تو با کدوم طرفیهایی؟؟!!
با منی؟ با طرف مقابل منی؟ با ایشونی؟ با هر کس دیگه‌ای؟ با این دوست بسیار عزیزی؟

بابا جان ... با کی بودی؟!

س سه‌شنبه 12 اردیبهشت 1385 ساعت 03:11 ب.ظ http://ghorbatzadeh.blogfa.com

سهراب سپهری
--------------------------------------------------------------------------------

و شکستم و دویدم و فتادم
درها به طنین های تو واکردم
هر تکه را جایی افکندم پر کردم هستی ز نگاه
بر لب مردابی پاره لبخند تو بر روی لجن دیدم رفتم به نماز
در بن خاری یاد تو پنهان بود برچیدم پاشیدم به جهان
بر سیم درختان زدم آهنگ ز خود روییدن و به خود گستردن
و شیاریدم شب یک دست نیایش افشاندم دانه راز
و شکستم آویز فریب
و دویدم تاهیچ و دویدم تاچهره مرگ تاهسته هوش
و فتادم بر صخره درد از شبنم دیدار تو تر شد انگشتم لرزیدم
وزشی می رفت از دامنه ای گامی همره او رفتم
ته تاریکی تکه خورشیدی دیدم خوردم وز خود رفتم و رها بودم


فرشید سه‌شنبه 12 اردیبهشت 1385 ساعت 03:12 ب.ظ http://www.mastaneh.blogfa.com

در باره مطلب من در وبلاگم من هیچ نیت خاصی و خاصا به نوعی که شما مطرح کردید درنظر نداشتم فقط میخواستم که ما کمی دور برمون رو هم نگاه کنیم ( مطالب قبلی وبلاگم هم اگر توجه کنید به این نکات برمیخورید ) شب یلدا یکی از این موارد است و فرمایشلت شما ما رو به این فکر انداخت که دست به این اقدام بزنیم تا هم خود و هم افرادی مثل شما در خیر برویشان بسته نباشد و دستی که برای خیر بلند میکنند در هوا بی هوا نماند
رخصت

مرجان سه‌شنبه 12 اردیبهشت 1385 ساعت 04:04 ب.ظ http://www.shifteye-to-azadi.blogfa.com

سایه جونم سلام...خوبی؟عزیزم ببخشید.خب؟این روزا سرم شلوغه...وبلاگت رو می خونم و جواب می دم...بچشم عزیزم...من بیوفام؟آرهههههههههههه؟دوستت دارم عزیزکم...هیچ وقت هم بیوفا نبوده ام...امیدوارم بازم نباشم...میام..از این به بعد زیاد میام...چشم....قربانت

ف.م سه‌شنبه 12 اردیبهشت 1385 ساعت 04:40 ب.ظ

سلام گل مهربونم!

نمیدونم این کسی که این چیزا رو برات نوشته کی بود... حرفهای آشنایی زده... ولی یکجورایی باهاش موافقم نازنین! ما مدتهاست یادمون رفته باید زندگی کنیم و مدام خودمون رو به درو دیوار خاطرات می کوبیم و خون آلود میشیم... یادمون رفته که شاید ماهم بتونیم جوری زندگی کنیم که سایمون رو سر دیگرون بیفته ... نه اینکه خودمون سایه باشیم ... عزیز دلم منم دوست دارم باهات حرف بزنم... راستش یکجورایی با خوندن این مطالب نظرم عوض شده... شاید بتونم دوباره تو وبلاگ خودم مطلب بنویسم...
مرسی نازنین! دوست دارم.
یاحق!

هومن سه‌شنبه 12 اردیبهشت 1385 ساعت 05:10 ب.ظ http://www.shahrvand63.persianblog.com

فغان که با همه کس غایبانه باخت فلک
که کس نبود که دستی ازین دعا ببرد

ربکا سه‌شنبه 12 اردیبهشت 1385 ساعت 07:25 ب.ظ http://www.matarsak.blogfa.com

سلام خوبی وبلاگ خیلی خوبی داری بهم شر بزنی خوشحال میشم شاد باشی بای

مرجان سه‌شنبه 12 اردیبهشت 1385 ساعت 11:37 ب.ظ http://www.shifteye-to-azadi.blogfa.com

خیلی برام جالب بود...چه ترکیب قشتگی از سایه به کار برده بود....من بهت نظرمو می دم گلم...الان بابام صدام می کنه...قربانت

marziyeh چهارشنبه 13 اردیبهشت 1385 ساعت 04:26 ق.ظ http://rahaariyan.blogfa.com

نمی دونم با بعضی حرفای این دوست موافقم و با خیلی هاش نه ...راستش من باور دارم که عشق فقط یک مصداق بیرونی نیست .همون انگاره و اسطوره ی عشق که مهم

فرشید چهارشنبه 13 اردیبهشت 1385 ساعت 10:35 ق.ظ http://www.mastaneh.blogfa.com

سلام سایه عزیز
من جسارتا عرض می کنم که شما اشتباه تصور فرمودید چون اصلا و به هیچ وجه من ناراحت و عصبانی نبودم .
کسانی هم که حرفهای زننده مینویسند تکلیفشون معلومه چرا که اگر شهامت و جرات داشتند ردپا و اثری از خودشون میذاشتند قسمت نظرات تائید نشده من پر از اینگونه مطالب بی پایه و اساس و بی آدرس است که خیلی هم زننده تر مرا به باد ناسزا و فحاشی گرفتند و این یکی که مودبانه تر بود رو تائید کردم تا به نظرات همه احترام گذاشته باشم حتی در ین ردیف چرا که باید خداوند را سپاس گفت که دشمنان ما را از احمقها قرار می دهد این مقال بماند به دیگر مجال
رخصت

[ بدون نام ] چهارشنبه 13 اردیبهشت 1385 ساعت 10:38 ق.ظ

کاش گه گاه اگر لطف به هم میکردیم... مختصر بود ولی ......

ربکا چهارشنبه 13 اردیبهشت 1385 ساعت 11:23 ق.ظ http://www.matarsak.blogfa.com

سلام خوبی مرسی که امدی راستی این ۲تا پست اولی خالیه؟ یا نه واسه من وا نمیشه؟

نه عزیز دلم خالی نیست! احتمالاً مشکل از سرور شماست.

شیلا چهارشنبه 13 اردیبهشت 1385 ساعت 01:18 ب.ظ

غزل شکسته می شود به پای خط فاصله




و واژه ای نـمی شــود دوای خــط فـــاصـله



بدون مکث ونقطه چین سروده ام ازتو ولی



در این غـزل گرفـتـه ام عـزای خـط فـاصـلـه



که نام تو در آن طرف نشسته سرد و بیصدا



و پشت من که خم شد از هجای خط فاصله



و مانـده ام که نـام خود برای اینـکه نشکـند



چگونه میشود نوشت ؟ کجای خط فاصله !؟



* * *



خیال و خواب من ببین که بین ما فقط هوا



ولی هـوای بیـن ما , هـوای خـط فـاصـلـه



شبیه تکه های ابر به هم رسیده ایم و باز



میان ما صدای رعــد , صدای خـط فـاصـلـه



* * * *



چه خوب می شد از تمام واژه ها در این ردیف



کـلام پاک عـشـق بـود , بـجـای خـط فـاصـلـه

سیامک.ب چهارشنبه 13 اردیبهشت 1385 ساعت 01:58 ب.ظ http://www.siamak-behrooz.blogfa.com

سایه جان سلام:

ببخش که دیر آمدم ولی در اسرع وقت خودم را رساندم.

مطلبت را خواندم و باید بگویم که با برخی از صحبتهای این آقا
موافق هستم ولی ایشان گاهی بسیار بی پایه و اساس سخن گفتند.
اولا که اسم ؛ سایه ؛ فقط برای زن نیست . این حکم را ایشان صادر کرده اند!!
یکی از شعرای نامی ایران ؛ هوشنگ ابتهاج ؛ نام مستعار
؛ سایه ؛ را برای خود انتخاب کرده اند!!

- همان چیزهایی که در مورد علت ؛ سایه ؛ بودن زنها عنوان کردند در مردها هم دیده میشود.
احتیاج به یک ؛ همراه ؛ ،‌ ؛ هم سخن؛‌...و ؛ همخواب ؛‌ یک احتیاج طبیعی است که چه زن و چه مرد ( انسان ) به آن محتاج هستند.

- اگر معشوقی احتیاجات جنسی عاشقش را بر آورده کند ،
این بو ی تعفن میدهد ؟ ؟؟! این هم حکم ایشان است!
عشق بدون تماس بدنی کامل نیست !

- ممکن است که مردها به مسایل جنسی بیشتر توجه داشته باشند و این خود ؛ نقطه ضعف ؛ آنها است !!! ضعیف هستند!
اما این دلیل نمیشود که مردی که عاشق است ، عشقش را به خاطر یک زن دیگر ( آن هم فقط برای سکس) زیر پا گذارد.
این اتفاقها افتاده ولی نه فقط از طرف مردها!

- من فکر میکنم نویسنده این مطلب خود هیچوقت عاشق نبوده و از جمله مردها هستند که به قول خودشان فقط ارضای جنسی آنها را راضی نگه میدارد!! چون در جایی میگویند :

؛ مگر مرد به دنبال چیست ؟ کامیابی جنسی ! پس چه فرق میکند که طرفش چه کسی باشد!‌فقط باید خوشگل و جوان باشد.همین! ؛

آقای عزیز، لطفا حکم صادر نکنید و همه را به کیش خویش مپندارید.
هستند مردانی که مانند ؛ سایه ؛ عزیز عاشق میمانند و سکس را فقط با معشوقشان میطلبند نه با : ؛‌ چه فرق میکند فقط خوشگل و جوان باشد ؛ !!!!
به قول یکی از دوستانم که روزی گفت :

؛ من شلوارم را فقط برای زنم در می آورم!! ؛

به هر حال امیدوارم که دوستان نظر شخصی خود را بیان کنند و همه را در یک گونی نریزند !!!

سایه جان این شعر را تقدیم به تو میکنم :


قطار آرام آرام وارد ایستگاه میشود

شهر به نفس کشیدن خود ادامه میدهد.

و تو دور از اینجا.



تو را نزدیک تر از روز میبینم

نزدیک تر از شبی که در زمان فرو میرود.

هر روز و دوباره.



در ذهنم

نمای صورتت را نقاشی میکنم.



قوس زیبای بینی ات،

و خط نرم و لطیف لبهایت را

با بوی خوش رنگ صورتت می آمیزم.

و چشمهای سیاه تر از شب فرو رفته در تاریکی را.



صدایت را در خیالم تکرار میکنم

و با خاطرات خوش گذشته در می آمیزم.



و در این هنگام قلبم تو را میخواهد

تو را به داخل فریاد میزند.



و آنگاه است که نامت را میخوانم.

....



سایه جان من هم آپ کردم. منتظرت هستم.

سعید چهارشنبه 13 اردیبهشت 1385 ساعت 02:11 ب.ظ http://shalamche.blogsky.com

سلام مجدد
دوست عزیز وب شما مشکلی نداره
مطالب زیبایی هم داره خیلی قشنگ بود فقط اگر تونستی قالب رو عوض کن و کد های جاوا رو هم در وب بیشتر بکار ببر.
اما در مورد مشکلات وبلاگ من باید بگم که :
عکس ها باز میشه یا اینترنت تو کند بوده یا سرور یک مشکلی براش پیش اومده بوده.
بعد من اگر رنگ صفحه وب رو تغییر بدم یک مشکلاتی برای وبلاگ پیش میاد که زشت میشه .
امیدوارم که بازهم به وبلاگ من بیای من هم سعی میکنم بیام و مطالب زیبای شما رو بخونم اگر تبادل لینک هم خواستی بکنی بهم بگو من در خدمتم.
.....................: یا حق :......................

احسان چهارشنبه 13 اردیبهشت 1385 ساعت 07:22 ب.ظ http://131165.mihanblog.com

سلام سایه جان
ممنون که به وبلاگم سر زدی. در مورد نیومدنم هم باید بگ که این روزا حسابی گرفتارم امتحانای میان ترم شروع شده . الان هم که یه مسافرت کاری هستم. در مورد بقیه هم بگم که حمید از اون روز که یه سری جک گذاشته بود تو وبلاگ دعواش کردم و در ضمن امتحان هم داره ( آخه حمید هم تو دانشگاه ما هست ) در مورد بقیه دیگه نمی دونم کجا هستن و چه کار می کنن. اینم یکی از مشکلات وبلاگ گروهیه دیگه . باید ساخت.
ببخشید وقت نکردم مطلبتو بخونم و نظر بدم. در اسرع وقت نظرمو میگم.
قربانت
احسان

اسماعیل منصورنژاد چهارشنبه 13 اردیبهشت 1385 ساعت 07:26 ب.ظ

خواندم و مانند همیشه ناراحت شدم. برخی مردها همین جورند دیگر. آدم را وسط راه رها می کنن. در باره نامه دوستتان هم نظری ندارم. بالاخره این هم حرفی و نظری است. (من با برخی از حرفهای وی موافق با برخی دیگر مخالفم.) من که نفهمیدم زن است یا مرد. اما در شگفتم که یکی از اقایان پستی گذاشته و گفته یارو اقاست بعد هم کلی حرف بارش کرده.
یک نفر دیگر هم نوشته که ((نامه های اینچنین من زیاد دیده ام که با قصد همفکری و همدردی ... بگذریم بابا...)) و خواسته این مطلب را القاء کند که باید مواظب یارو باشید!
من به همه این کفی بینی ها آفرین می گویم! اینها همه آدمهای لیبرال و دموکراتی هستند!
امیدوارم رسوب بدگمانی از دل ایرانی جماعت بیرون برود، که البته بیرون نخواهد رفت. انتظار می رود آدمی که با دنیای وب و کامپیوتر سر و کار دارد، مانند نیاکانش بدگمان نباشد.

میترا چهارشنبه 13 اردیبهشت 1385 ساعت 08:33 ب.ظ http://www.gogorimagoory.blogfa.com

سلام
وب لاگ زیبایی داری و دلنشین
موفق و شاد باشی و برقرار

parasto0 چهارشنبه 13 اردیبهشت 1385 ساعت 11:32 ب.ظ http://www.llllparastoollll.blogfa.com

salam saye joon khoobi mibinam ke shokre khoda alan halet yekam behtare azizam .khanoomi man blogam ro up kardam .shoma ham gharar bood ke khabaram konin ke mikhay blogeto up koni ama naiomadi behem begi rasti saye joon babate tabadole link ham mamnoonam manam milinkamet .mer30 azizam .ppas bia behem sar bezan ke khoshhal misham ghorboonet azizam montazeretam boooooooooooooooos

کسری چهارشنبه 13 اردیبهشت 1385 ساعت 11:42 ب.ظ http://kasra2754.blogsky.com

بهای ناز تو جان اگر بود دریغ نکردم
دراین معامله هم بارها بهانه گرفتی

سیامک.ب پنج‌شنبه 14 اردیبهشت 1385 ساعت 12:42 ق.ظ http://www.siamak-behrooz.blogfa.com

با سلامی مجدد:

سایه عزیز ،‌ بعد از کامنتی که برای شما گذاشتم از طرف خانمی که خود را ؛ یک غریبه ؛‌ معرفی کرد یک کامنت توهین آمیزی دریافت کردم که اولا فکر میکنم برعکس اسمشان خیلی هم آشنا بودند !!
ایشان به من توهین کردند و تنها دلیلی که داشتند این بود که ؛ سایه ؛ اونطور که من گفتم اسم مستعار ؛‌هوشنگ ابتهاج؛
نیست و اسم دیگری بردند که چی چیه شعری است نه اسم مستعار!!!! و به من توصیه کردند که عقلم را به کار بندازم!!!
در جواب این ؛ یک غریبه عاقل ؛ :

حالا هر چه میخواهد باشد، باشد ! فقط این مهم است که
زیر اشعارش ؛ ه.ا.سایه ؛ مینویسد !! و مرد است!!

؛‌ سایه ؛ ........ ؛ مرد؛ !!!!!!!!!!!!۱
حالا شما اسمش را هر چه میخواهید بگذارید.
چرا به من توهین میکنید؟؟!! شما در تمام حرفهای من چیزی گیر نیاوردید و به ؛ اسم مستعار؛‌ گیر دادید!!
خلاصه که ؛ سایه ؛ فقط از طرف ؛ زنان ؛ استفاده نمیشود !!!!
این را قبول کنید که آن آقا بسیار در اشتباه هستند که این حرف را زدند!!

دوما من به عنوان یک مرد از خودم در قبال توهینهایی که این
؛ دوست شما ؛ به مردها کرد دفاع کردم و تهمتهایی که به زنان وارد کردند را رد کردم و اگر با زبان ایشان کامنت گذاشتم از
سایه عزیز معذرت میخوام.

موید باشید.


تنها پنج‌شنبه 14 اردیبهشت 1385 ساعت 08:28 ق.ظ http://www.mahekhamush.blogfa.com

سایه جان سلام
۱) در مورد پستت باید بگم این دوست شاید خیلی از حرفاش با عقیدت نخونه اما اون فقط سعی کرده روی دیگه سکه رو نشونت بده
سایه جان غرق شدن هیچ فقط زیبا نیست ، نه وقتی کسی تو ساحل منتظرت نشسته و نه وقتی که کسی چشم به راهت نیست
در هر حال همیشه برات آرزوی موفقیت و سلامتی دارم
۲) ممنون که این افتخار رو بهم دادی ، من لینکت کردم

منتظرت هستم

فرید پنج‌شنبه 14 اردیبهشت 1385 ساعت 10:13 ق.ظ http://www.golhayekaghazi.blogfa.com/

آه چه شام تیره ای از چه سحر نمی شود
دیو سیاه شب چرا جای دگر نمی شود
سقف سیاه آسمان سودئه شده ست از اختران
ماه چه ماه آهنی اینکه قمر نمی شود
وای ز دشت ارغوان ریخته خون هر جوان
چشم یکی به ماتم اینهمه تر نمی شود
مادر داغدار من طعنه تهنیت شنو
بهر تو طعن و تسلیت گرچه پسر نمی شود
کودک بینوای من گریه مکن برای من
گر چه کسی به جای من بر تو پدر نمی شود
باغ ز گل تهی شده بلبل زار را بگو
از چه ز بانک زاغها گوش تو کر نمی شود
ای تو بهار و باغ من چشم من و چراغ من
بی همه گان به سر شود
بی تو به سر نمی شود

یاسمن پنج‌شنبه 14 اردیبهشت 1385 ساعت 08:56 ب.ظ http://eshgh-jorm-to.blogfa.com

سلام سایه جان
می دونم خوب نیستی
واسه همین سوال نمی کنم
امیدوارم هرچه زودتر خودتو به این وضعیت وفق بدی
بای

محمدرضا پنج‌شنبه 14 اردیبهشت 1385 ساعت 09:16 ب.ظ http://mrb65.blogfa.com

سلام
بابا ایول چه بحثی راه انداختی تو وبلاگت
بیا از اون ورا گذری
بای

فرید جمعه 15 اردیبهشت 1385 ساعت 10:36 ق.ظ http://www.golhayekaghazi.blogfa.com/8502.aspx

من شیفته ی سرود بارانم ،
این نغمه ی جانفریب دریا راز .
افسوس که شیشه ی اتاقم ، دوش
در گوش دلم نریخت آن آواز ،

مهتاب ولی به لطف و زیبایی
می خواند ترانه های لالایی .
من شیفته ی سرود مهتابم ،
این نغمه شام های تنهایی


دوست با صفایم در انتظار شما هستم../



مرجان جمعه 15 اردیبهشت 1385 ساعت 02:51 ب.ظ http://www.shifteye-to-azadi.blogfa.com

سایه جونم من خیلی وقته دارم روی حرفاش فکر می کنم...فکر می کنم یه جاهایی حق با دوست توست اما خیلی جاها تند رفته و این واقعیت نیست.به نظر من نوشته های تو و شاید غم پنهان دل من نشان دهنده ی از دست دادن اصل وجودمون نیست...نه!ما می تونیم بخندیم و طوری زندگی کنیم که کسی نفهمه واقعا چنین چیزی واسه ما اتفاق افتاده،می تونیم دوباره دوست بداریم کسی رو به مرور زمان اما ...محمد رضا و عشق من اومدند و شدند قسمتی از وجود ما...حالا اگه اونا هوسشون بود و هر چیزی من به اونا کاری ندارم.به خودمون کار دارم.واسه ما (بذار جمع نبندم)حالا که قسمتی از من و تو شدند دیگه یه احساس خاص بهشون داشتیم.اسمشو هر چیزی می شه گذاشت...عشق،دوست داشتن،عادت....نمی دونم.نمی خوام با واژه ها بازی کنم.آدم واسه یه گربه ای که داشته و گربه بهش یه دفعه محبت کرده احساس داره و از دست دادنش براش سخته چه برسه به بودن یه آدمی که چرب زبون هم باشه و با کاراش دل آدمو ببره...پس فکر نمی کنم ناراحتی تو نشان دهنده ی اصل نبودنت باشه.نه!می تونی زندگی کنی...من از حرفای این دوستت حدس زدم که باید یه مرد یا پسر باشه چون یه زن نمی تونه این حرفا رو بزنه...به عقیده ی من البته! فرق اساسی مرد و زن در جسمشون نیست بلکه در احساس و عواطف زن هستش.اگه خانواده به وجود می یاد،اگه مادر و فرزندی هست به خاطر همین دل نازک و فرق خانو ها با آقایونه...شاید یه گفتن دوستت دارم واسه مردا خیلی راحت باشه و ساده فراموش شه.اما برای یک زن اینطور نیست و ژیامبر اسلام چقدر زیبا گفتن: دوستت دارم مرد به همسرش هیچ وقت از دل او بیرون نمی رود!!....من از تعبیر های دوستت لذت بردم اما...می دونی سایه من خودم هم با ایشون هم عقیده بود قبلا.چون خودم یک شخصیت قوی داشتم و همیشه به خودم متکی بودم و همیشه از خودم می پرسیدم چرا زن ها به همسرانشون تکیه می دن؟الان می تونم بفهمم نه به خاطر عاشق شدنم بلکه به خاطر اینکه شرایط زن بودن چه از جهت ظرافت جسمانی اش و همچنین ظرافت روح لطیفش دلش می خواد اطمینان داشته باشه که مردش مال خودشه و می تونه در آXنده و هر وقت خواست بهش تکیه کنه.اون وقت قوی می شه و در مقابل همه سختی ها تحمل می کنه.در این زمان مردا هستند که به همسرانشون تکیه می کنند اما فکر می کنم مردا به خاطر غروری که شاید خیلی وقتا کاذبه و دارن باید به روشون نیاورد که به ما تکیه می کنن و اگر زن نبود شاید مرد ها خیلی بیش از آنچه که هستند ضعیف بودند...البته من قبول دارم که واژه ی زن در جامعه ی ما آنقدر ها که باید مورد احترام نیست و گاهی مثل برده با او رفتار می شود.من توی خانواده هایی مثل خانواده ی خودمون تحصیل کرده بحث می کنم و کاری با بقیه ندارم چون دوست تو هم در مورد تو حرف زده.من فکر می کنم بزرگ ترین اشتباه تو و شاید خود من هم این بود که محمد رضا رو در سایه ی رقیب نگه نداشتی و بهش اطمینان دادی که مال اونی و همین بر عکس اینکه ما زن ها فکر می کنیم مردمون رو برامون نگه می داره بدتر اونو زده می کنه و دور نگه می داره چون مردا دوست دارن کسی رو داشته باشن که نمی تونن بدست بیارن.مخصوصا تو هم که حاضر شده بودی اونو به خلوتت راه بدی.و باید بگم پسرا تا قبل از ازدواج نباید به این حریم راه پیدا کنن چون به قول داییم می گه ما پسرا بی جنبه ایم.باید ما رو دنبال خودتون بکشونید...درسته...من موافق بودم که مرد در شب سایه ندارد.و براش فرق نمی کنه که من پیشش بخوابم یا دیگری...برای همین باید عاقلانه برخورد کرد.و باید احساسمون از عقلمون پیروی کنه...باید به خواسته های مرد احترام گذاشت چون دوسش داریم اما نه به حدی که اونو پررو کنه.تعادل لازم بود سایه و شاید ما اینکارو نکردیم...بحث دیگه ای که دوستت مطرح کرده بود پای محمدرضا و محمدرضاهایی رو وسط کشیده بود و اونا رو نقد کرده بود.ما خودمون می دونیم.نه!اونا خوب نبودن.نه!ما گول خوردیم یا شاید خواستیم که گول بخوریم ..هنوزم می دونیم بدن.می دونیم عاشق نبودن.می دونیم خودخواهن اما به عشق عاشقم نه بر وصال تو...من به احساس خودم افتخار می کنم و عاشقم و کاری ندارم اون لیاقتش رو داره یا نه...درسته مردی که می ره سراغ دیگری بهتره که همینجا تموم شد وگرنه بعد از ازدواج و با بچه می خواست بره دنبال این زن و اون زن.بنیاد آدم باید درست باشه...اگر چه در زن ها حس عشق و محبت زیاده اما در مرد نیاز جنسی هستش که حرف اول رو می زنه.می تونی خودت ببینی که وقتی یه زن خوشگل می بینن در حد حیوان خودشونو پایین می آرن و قید همه چیزو می زنن...از این قسمت نوشته اش اصلا خوشم نیومد.علف باید به دهن بزی شیرین بیاد.من فکر می کنم معیارهای همه با هم یکسان نباشه.واسه یکی پول مهمه و حاضره بره زن پدربزرگ ایشون بشه اگه پدربزرگ پولداری داشته باشه اما یکی مثل من به کتابخونی و تحصیلات و در درجه ی اول اخلاق و آقایی طرفشون اهمیت می دن.من فکر می کنم گاهی آدم چشماش کور می شه و یا گاهی به خاطر دلیل هایی که مختص خودشه حاضر می شه با همین آدم آس و پاس بمونه.اما سایه ی بی نظیر من ،این هم هست که زندگی و عشق و دوست داشتنی پایدار تره که عقل رو هم به همراه داشته باشه...دوست تو می خواست کمکت کنه و این محبت از نوشته ها مشخصه اما کمی تند برخورد کرده و واژه ها رو اینقدر صریح به کار برده و گاهی با دید بسته که آدمو شکه می کنه.من از تو و دوستت ممنونم چون استفاده کردم از میلش.باید سعی کنیم که از یاد ببیریم گذشته رو بذاریم شراب عشق به موقعش جا بیفته...کتاب بامداد خمار کتاب عبرت انگیزی بود.توی اونجا گفته بود دلیل نداره تو دختر یه شاهزاده باشی و عاشق یه پسر نجار بشی تا شکست بخوری..همین که اختلاف فرهنگی داشته باشین کافیه....سایه جونم فدات بشم...گل من می دونی که می تونیم بهترین زندگی رو داشته باشیم.بذار یکی رو دوست داشته باشی و به مرور عاشقش بشی.نمی گم فراموشش کن.می گم کتابش رو ببند و بذار توی صندوقچه ی قلبت و درشو قفل کن.بذار پاکی و صداقتش از بین نره.نذار کش پیدا کنه که می رسی به من و....ببخش که زیاد حرف زدم.از دوستت هم معذرت می خوام.در اسرع وقت بهت زنگ می زنم...یه دنیا دوستت دارم و خداحافظ

چنگیز جمعه 15 اردیبهشت 1385 ساعت 05:19 ب.ظ http://www.changiz1362.blogfa.com

سلام خوبی
وبلاگت خیلیم قشنگه حالیست
به منم سر بزن
باییییییییی

ف.م شنبه 16 اردیبهشت 1385 ساعت 11:17 ق.ظ

سلام گل مهربونم!

تصمیم گرفتم دوباره تو وبلاگ خودم بنویسم... نمیدونم درسته یا نه ولی فکر کردم نباید جا بزنم!
یاحق!

علی شنبه 16 اردیبهشت 1385 ساعت 12:21 ب.ظ http://alishar.blogfa.com/

زندگی خالی نیست مهربانی هست سیب هست ایمان هست
ولی
...................
تا شقایق هست زندگی باید کرد
عشق واقعی می تونه خیلی از کاستی ها رو جبران کنه
نباید تنگ نظر باشیم
و اگر چیزی را خوب نمی بینیم
منکرش شویم
حقایق بسیاری هستند در این گیتی بهناور
که ما یک از هزارش را نمی دانیم

خودم شنبه 16 اردیبهشت 1385 ساعت 12:49 ب.ظ

خطاب به نویسنده بی نام و نشانی که یک مصرع شعر به یادگار گذاشتند:

دوست عزیز
ایکاش شما نامی یا آدرسی از خود بجا می‌گذاشتید تا جوابتان را خصوصی بدهم، اما متأسفانه مجبورم اینجا شما را مخاطب کنم
اولاً‌ محبت گاه گداری که شما فرمودید در مورد ما صدق نمی‌کند زیرا نام محبت مداوم و مستمر را عشق می‌گذارند، ثانیاً اگر هم محبت و لطفی کردیم، نه از سر دلسوزی بوده و نه برای جلب توجه کسی، که شما فرمودید کاش ساده و پنهانی بود.
ضمناً ‌در این وبلاگ بجز یکی از دوستان، کسی نه مرا می‌شناسد و نه ایشان را) البته ایشان را هم هیچکس بطور فیزیکی نمی‌شناسد! اینجا مرا فقط به عنوان سایه می‌شناسند، هزاران سایه در این دنیا وجود دارد اما تنها یکی است که هیچ مشخصات دیگری ندارد، مانند سایه، پنهان، خاموش، بی‌توقع و همراه ... فقط سایه است و بس!

کیا شنبه 16 اردیبهشت 1385 ساعت 01:21 ب.ظ http://parastouh.persianblog.com

سلام ..خوبی عزیز ..من آپ کردم ..منتظر حضور پر از مهرت هستم ..فعلا

دوست سایه و نویسنده نامه شنبه 16 اردیبهشت 1385 ساعت 08:39 ب.ظ

در پاسخ به آقا فرشید:

گفته ام: بیش از 85 درصد مردان متأهل که به سرزمین­های آزاد مسافرت می­کنند، به دنبال شریک جنسی جدید می­گردند. در حالیکه فقط 8 درصد زنان چنین ویژگی دارند.

آماری را که اعلام کرده ام، کاملا معتبر و جزو تحقیقات اجتماعی خودم است و چون سفارشی برای یک موسسه خصوصی آن را انجام داده ام، نمی توانم رفرنس بدهم.

جامعه آماری من ۶۰۰ نفر در پروازهای خارجی هواپیمایی جمهوری اسلامی بوده است. ۴۳۵ نفر (در ۶ پرواز از تهران به ترکیه - فرانکفورت - دبی - آنتالیا - استکهلم - رم) در فرودگاه مهرآباد پرشسنامه را پر کرده اند و بقیه در فرودگاه فرانکفورت. (۴ پرواز از فرانکفورت به تهران)

پژمان شنبه 16 اردیبهشت 1385 ساعت 08:56 ب.ظ http://www.sportboy.blogsky.com

سلام ! خوبی سایه عزیز
نتونستم نامه ای که ازش گفتی رو کاملا تحلیل کنم !
خوبی ؟؟!؟!؟!؟!
حرف واسه گفتن زیاده ولی فرصت نیست!
ممنونم از حظورت.
التماس دعا
بازم میام......

هم و ها دوشنبه 18 اردیبهشت 1385 ساعت 08:03 ق.ظ http://gozargahh.blogsky.com/

سلام سایه جان مرسی که به وبلاگمون سر زدی .
منم یه جورایی با نویسنده نامه موافقم اما باید فرصت بشه کاملا پست های قبلیت رو بخونم.
عزیزم ما شما رو لینک کردیم ممنون میشم شما لینک ما رو تو وبلاگ خوبت بزاری.
بای

مسعود دوشنبه 18 اردیبهشت 1385 ساعت 09:11 ق.ظ http://bi-too-tanhaiam.blogfa.com

سلام سایه خانوم
خوبید ؟
وبلاگ قشنگی دارید
هر وقت آپ می کنی منو خبر کن
ممنون میشم
قربونت

ونوس دوشنبه 18 اردیبهشت 1385 ساعت 07:05 ب.ظ http://www.venouse.blogfa.com

سلام سایه عزیزم

این دوستی که واست کامنت گذاشته
مطمئن هستم که خیلی نگرانت بوده
و میخواسته که مقداری از بار غمت رو کم کنه
و از این جهت
همنوع دوستی قابل تقدیر
و خالصانه نظر خودشو بیان کرده
بیشتر با دید تسکین تو که دیگه سایه نباشی
اصل بشی

اما من که دوست نزدیک تو هستم میدونم
که از هر اصلی اصیل تری عزیزم

فقط به درد عشق گرفتار شدی
که هیچ درمانی نداره

تو حق داری
این به در و دیوار زدن نیست
عشقه یه حس ناب ...

اگر خودت هم بخواهی فراموشش کنی
باز هم به این سرعت امکان پذیر نیست

و این حس قشنگو خدا به ما هدیه داده
با تمام غمهایی که همراه خودش داره باز هم شیرین

یه شعر تقدیم به تو

سر ارادت ما و آستان حضرت دوست
که هر چه بر سر ما می رود اراده اوست .




کسری دوشنبه 18 اردیبهشت 1385 ساعت 07:16 ب.ظ http://kasra2754.blogsky


گر چه زچشمم رود همره اشک وداع
مهر عزیزان کجا از دل ما میرود؟

سیامک.ب دوشنبه 18 اردیبهشت 1385 ساعت 08:30 ب.ظ http://www.karikolmator.blogfa.com

با سلام به سایه عزیز:

از حضور گرمت در وبلاگ حقیرم بسیار خوشحال میشوم و اگر سریع جواب نمیدهم به علت کمبود وقت است.شرمنده.

در مورد اولین کامنتت بگویم که من با کسی جنگ و دعوا ندارم
و اگر در جواب دوست شما لحن تند و تیزی داشتم به این خاطر بود که واقعا به عنوان یک مرد از حرفهای ایشان ناراحت بودم .

کامنت دومت هم نثر زیبایی بود که حاوی یک دنیا حرف بود .
مرسی.

نیستم گاه در این چرخه که میچرخد نرم
هستیم در پی آن خواهش داروی شفا
چه عبث میچرخد.



منتظر پست بعدی تو هستم.
شاد باشی.

سیامک.ب سه‌شنبه 19 اردیبهشت 1385 ساعت 01:27 ق.ظ http://siamak-behrooz.blogfa.com

سایه سلام:

بیا ببین چه کامنتهایی برام اومده!!

خودم سه‌شنبه 19 اردیبهشت 1385 ساعت 10:35 ق.ظ

دوستان عزیزم

ظاهراً اینجا جایی شده برای دعوا و کتک کاری!!
بحث و تبادل نظر خوبه، خیلی هم آموزنده است. اینکه دوستان نظرات خودشون رو بنویسن و دیگران هم استفاده کنن، و حتی اگر مخالف هستن، دلیلش رو بنویسند! ولی اگر کسی مخالف نظر دیگریست، دلیل بر بی‌حرمتی و ارسال حرفهای زننده نیست!
از همه شما سروران گرامی خواهشمندم دوستانه مسائل خودتون رو حل و فصل کنید و کاسه کوزه‌ها رو سر سایه ی بیچاره نشکنید.
اگر بیشتر ادامه پیدا کنه،‌ در این وبلاگ تخته خواهد شد! این یک تصمیم جدی است!!

ف.م سه‌شنبه 19 اردیبهشت 1385 ساعت 12:10 ب.ظ http://aramedel.blogsky.com

سلام مهربون!

ممنون که اومدی و برام حرف زدی... خوشحال میشم حرفات رو بخونم... زیاد هم به کامنتهایی که میگذارن توجه نکن، خیلی ها فقط میان و با شخصیت و منش خودشون با مسائل برخورد میکنن ونه براساس واقعیت ها... دوستت دارم گل نازم. مواظب خودت باش.
هرکسی از ظن خود شد یارمن
از درون من نجست اسرار من..

یاحق!

دیوانه سه‌شنبه 19 اردیبهشت 1385 ساعت 12:18 ب.ظ http://www.partpala.blogfa.com

سلام گرامی

ممنون از حضور گرم شما در وبلاگم. با اینکه حال مساعدی ندارم گفتم بیایم و معذرتی بخواهم از شما گرامی. دوست عزیز باور کنید من در امر وبلاگ داری بسیار نادان هستم. برای مثال هنوز که هنوز است نمی دانم که چطور میشود به تعداد لینکها در قسمت پیوند ها افزود. باور کنید دیوانه شخصی نیست که بخواهد خودش را برای کسی بگیرد. من هم مطالب شما را خواندم و لذت بردم.

موفق باشید

مسعود چهارشنبه 20 اردیبهشت 1385 ساعت 09:37 ق.ظ http://bi-too-tanhaiam.blogfa.com

سلام
خوبی ؟
من آپ هستم
منتظرتم
قربونت

فرید چهارشنبه 20 اردیبهشت 1385 ساعت 10:14 ق.ظ http://www.golhayekaghazi.blogfa.com/

آب خنک بود و موجهای درخشان
ناله کنان گرد من به شوق خزیدند
گویی با دست های نرم و بلورین
جان و تنم را بسو خویش کشیدند
بادی از آن دورها وزید و شتابان
دامنی از گل بروی گیسوی من ریخت
عطر دلاویز و تند پونه وحشی
از نفس باد در مشام من آویخت
چشم فروبستم و خموش و سبکروح
تا به علف های ترم و تازه فشردم

peJman چهارشنبه 20 اردیبهشت 1385 ساعت 11:19 ق.ظ http://www.sportboy.blogsky.com

بازم سلام
ممنون از حظورت
چه کردی با نوشته هات ......! قشنگه
*عقیده ات را به خاطر عقیده هایت زیر پا مگذار*
امیدوارم به آرزوهات برسی و خاطرهات زنده بشن

هجران چهارشنبه 20 اردیبهشت 1385 ساعت 12:59 ب.ظ http://www.hejranpoems.blogfa.com

سایه ی بی نظیرم سلام!
مرسی گلم که بهم سر زدی
عزیز دلم اجازه ی منم دست توئه! اجازه واسه چی می گیری؟
خیلی هم خوشحال می شم که بتونم کمکی بهت بکنم
نگران این اوضاع نباش.
من یقین دارم عشقت انقدر بزرگ هست که معشوقت تردیدی بهت نکنه.
هرچند که این اوضاع تو روز تولدش حتما دلگیرش کرده اما
عظمت تو و احساست همه چی رو بر می گردونه سر جای اولش
اون هم اینو می دونی
دوست دارم بی نظیر من!

سیامک.ب چهارشنبه 20 اردیبهشت 1385 ساعت 03:37 ب.ظ http://www.siamak-behrooz.blogfa.com

سایه جان سلام:

خوب کردی آن کامنتها را تایید نکردی چون همانطور که توضیح دادم فکر میکنم که متوجه شدم که جریان از کجا آب میخورد!
از کامنتت متوجه شدم که تو هم خوب فهمیدی چی شده!!

دیروز که فهمیدم که دو تا از ایمیل آدرسهای من هک شده است بسیار ناراحت بودم و حدس میزدم که شاید ....بقیه را خودت میدانی!
ولی در اشتباه بودم.

من به وبلاگم خیلی علاقه دارم و براش خیلی زحمت کشیدم ولی میبینم که چاره ای ندارم به غیر از که آن را ببندم چون به احتمال
۹۰٪ وبلاگ من هک شده است و ممکن است که باز از این مسایل پیش آید!!
باور کن هنوز هم نمیدانم با وبلاگ یا نام من چه کار کرده اند!!

آنها اگر میخواستند بعد از آن تهدید به هک کردن من و دو نفر دیگر، وبلاگ ما را خراب میکردند برای ما به یک تبلیغ تبدیل میشد!! به همین خاطر به این طریق خود من را مجبور به بستن آن کردند!!! خوب کار کردند!! این جور کارها کارهای آدمهای معمولی نیست! حرفه ای هستند !!!!

ولی من هم به همین سادگی شانه خالی نمیکنم!
حال نمیدانم چه کنم ولی بالاخره یک فکری به حالش خواهم کرد.

از لطفت بسیار ممنونم و به خود میبالم که در دل دوستان خوبی مثل تو قرار گرفته ام .
حتما بهت سر خواهم زد.
دوست و دوستدار تو .سیامک.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد