سایه تنها (Turn On Speakers)

. . . کسی نمی آید !

سایه تنها (Turn On Speakers)

. . . کسی نمی آید !

۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰!!!

آخرین حرفم با تو

آسمان ترک خورده

آینه شکسته

و طپش‌های هراسناک

در فاصله میان درد و مرگ

اینست تصویری روشن از دنیای تاریک من

ضجه من همه برای گریز از درد بود

در فاصله تاریکی و سرما

من در دردناکترین شبها

تو را به دعایی نا ممکن طلب کرده بودم

در هیچستانی که نه نور بود و نه گرما

من دستان و اطمینان تو را طلب کرده بودم

من خدا را به تو طلب کرده بودم

اما اینک فواره خونی که از آسمان یقین دلم جاریست

و صدای ناله‌های دعا ....

من ایمانم را از دست داده ام

من دعا را از دست داده ام

من عشق را از دست داده ام

در خلائی که نه نور هست و نه گرما

من خدا را نیز از دست داده ام

وقتی دیگه بهانه‌ای برای ماندن نباشه، ... وقتی دیگه ریشه اعتمادت خشک شد، ... وقتی دیدی هر کسی به نوعی تو رو به بازی گرفت و به ریشت خندید، ... وقتی دیگه نتونی نفس بکشی، ... وقتی قفسه سینه‌ات چنان ناتوان بشه که برای تحمل وزنه ی هر نفس، به جان کندن بیفته، ... وقتی ایمان پیدا کنی که حتی یک نفس برای تو کشیده نمی‌شه، وقتی تنها امیدت رو تو کیسه توکل به خدات بریزی و یکسال با خودت از این مطب به اون مطب به دوش بکشی و بعد یکباره با نظر آخرین پزشک، آخرین پناه، از دستش بدی، ... وقتی بدونی زندگی و آدمهاش چقدر پوچ، خنده‌دار، مشمئزکننده و فناپذیرند، ... وقتی دیگه نخوای زندگی رو، آدمها رو ... هیچکس رو ... وقتی حتی نخوای کسی زیر تابوت بی‌کسی‌ات رو بگیره... اونوقت تصمیم می‌گیری کوچ کنی!

بری به جایی که اگر ماندی، خودت باشی و خودت ... و اگر نماندی، باز خودت باشی و خودت!

به مناسبت تولدم

و بزرگ می‌شویم و شاید هم کمی بزرگتر، هنگامی که زمان به سرعت می‌گذرد و تجربه‌هایمان افزون می‌گردد و اندیشه‌مان نیز وسیع و آزادتر.

و به همان اندازه و گاهی هم کمی بیشتر کوچکتر می‌شویم، آنگاه که دنیای تفکرمان کوچک می‌شود و در عین حال احساس بزرگ بودن می‌کنیم.

وقتی به همه ی جهان بیندیشیم، می‌بینیم دنیای خودساخته‌مان چقدر کوچک است!!

آری وقتی همه را دوست بداریم بزرگ شده‌ایم!

وقتی که یادمان نرود همه چیز این دنیا قراردادی است و پایان پذیر.

حتی خودمان

که یکروز پایان می‌پذیریم.

راستی امروز بیست و ششم دی، روز تولد من است.

باید بروم خودم را با متر اندازه بگیرم تا ببینم چقدر بزرگتر شده‌ام.

و شاید متراژ خانه‌ام را

و قیمتی که بر روی لباسهایم فروشنده زده بود

و یا میز کارم را ...

و شاید بلندی تقدیرم را ...

یا بی‌مهریهای انسانها را ...

نمی‌دانم با کدام یک کمی بزرگتر شده‌ام؟!!

اما...

مهم نیست چقدر بزرگ شدم ... مهم این است که با همه کوچکی‌ام فهمیدم :

نه زندگی، نه عشق، نه آدمهاش، نه دارائیها، نه این آسمون آبی دودزده، نه خاک وطن، نه غربت، نه تنهایی، نه دوست و آشنا، نه حتی تو ... دیگه هیچکدوم، آرامش بخش نیست! دیگه هیچکدوم بهانه‌ای برای ماندن من نیست... نیست!

میرم به جایی دور ... جایی که نه آدمهاش رو بشناسم ... نه عشقشون رو ... نه خاکش رو ... جایی که هیچکس نباشه ... هیچکس ... حتی تو!

راستی ... برای تولدم نیستم و تو باز، آخرین فرصت تبریک و خداحافظی رو از دست دادی!!!

خداحافظت!