سلام . دارم مینویسم . بدون اینکه بدونم آیا این نامه به دستت میرسه یا نه . و اینکه اگه برسه میخونیش یا نه :
« امروز روز نحسیه!
خاطره آخرین صحبتمون مثل جزام دونه دونه سلولهای کوچولوی بیگناه مغزم رو متلاشی میکنه. هنوز نمیتونم باور کنم که خودت اعتراف کنی درست بهترین روز زندگیمو با یکی دیگه هم داشتی قرار ازدواج میذاشتی!
خوب، بهت حق میدم که بری دنبال سرنوشتت، ولی دیگه وجود من این وسط چه معنایی داره؟ با من قدم در راه عشق برداری و به موازات قدمهات با من زندگیت رو با یکی دیگه طی کنی؟
بهت گفتم: پس برای همیشه خداحافظ. از کادوت ممنونم. ولی ایکاش اینو زودتر میگفتی! مگه قرارمون نبود اگر هر کدوم خواستیم بریم سراغ نفر سوم، نفر دوم رو حذف کنیم؟ تو گفتی: خوب حالا که هنوز چیزی معلوم نیست! شاید نشد ...!!
شاید نشد!
شاید نشد...!
این جملهات تو سرم مثل چرخ و فلک میچرخه. سرم دوران پیدا کرده، حالم داره بهم میخوره! میگی شاید نشد ... یعنی حالا تو باش ... اگر این یکی جور شد که شد میتونی بری پی کارت وگرنه تا من یکی رو برای زندگیم پیدا کنم تو اجازه داری بمونی و منو سرگرم کنی!
ملیجک
اسباب بازی
معشوقه موقتی!
بهم اجازه میدی که موقتاً بمونم! مغزم میکوبه! مثل اینه که صدای ضبط صوت رو تو گوشم تا آخرین ولومش بلند کردم! چیکار دارم میکنم. به حرفای پر از اهانت یک اسطوره خیالی که همه زندگیمو توش رؤیا کرده بودم گوش میکنم.
فقط گفتم: دیگه بهم زنگ نزن. دیگه با من کاری نداشته باش. دیگه نمیخوام ببینمت. بغض کردی ! گفتی خداحافظی نکن ... اما دل نازک من نسوخت. خنک شد. گفتی حالا این کارا چیه؟ بمون. ما که با هم توافق کرده بودیم که هر کدوم از ما حق داره آزاد باشه تا راه خودشو پیدا کنه!
.
.
.
آره عزیزم ما با هم قرار گذاشتیم. ولی قرار نذاشتیم که همدیگه رو برای روز مبادامون نگه داریم. قرار بود ما اگر با هم به توافق رسیدیم تمام راه رو با هم باشیم و اگر نرسیدیم دیگری رو به بازی نگیریم. یادته اونشب بارونی با هم چقدر صحبت کردیم؟ ... قرار دوستی واقعی گذاشتیم نه اینکه هر وقت تنها شدیم، همدیگه رو موقتاً از تنهایی دربیاریم. پس اینهمه عشق، اینهمه نوازش، اینهمه علاقه و محبت کجا رفته؟ چرا همدیگه رو زجر میدیم؟ چرا حتی نمیتونیم مثل حیوونا به شریکمون وفادار بمونیم و برای اون با بقیه بجنگیم؟
سرم ... آخ سرم! داره میترکه. کاملاً فشار هجوم خون رو توی رگهای شقیقههام حس میکنم. چه فشار دردناکی . انگار داره مغزم به کما میره ...
اون روز مثل یک سال گذشت ... با یک دنیا آه و اشک از توهینی که بهم کردی
تو اتاقم موندم. توی شوک روانی بین زمین و آسمون. مامان و بابای بیچاره مستأصل شدند.
بعد از دو روز که نه ... دو قرن سنگینی و لَختی، زنجیر رو از پاهام باز کردم و دل به دریا زدم.
حالا دارم میرم سفر . بهت که گفتم میرم . اما هنوز هیچی برنداشتم . انگار نه انگار که دارم میرم و باید قبل از رفتن یه چیزایی رو بردارم . میخوام برم دریا . گفتم که ! میخوام برم دریا ببینم . دریا ببوسم . دریا ببویم . صداشو بشنوم. دریا بشم . میخوام برم خودم رو به موج بسپرم . برای غوطه ور شدن به تن پوش نیازی ندارم . کاغذهایم رو برمیدارم و کمی دیوانگی همراه میبرم . همین . و مسلم تو رو . نمیای ؟ ازت خداحافظی کردم ولی خاطرههات تنهام نمیذارن. میرم که غروب عشقمون رو توی غروب کیش به تماشا بشینم. میخوام وقت غروب بی هیچ خجالتی از آدمها گریه کنم. یه جای دنج و خلوت که غریبهای توش نباشه. آخه هنوز برای عشقم اشکی نریختم. شاید اونجا تو رو به ساحل مرجانی کیش سپردم. شاید هم مجبور بشم برای خاک کردنت خودم رو به خاک بسپرم. چون تو جزوی از وجودم شدی. یکی بهم بگه چطوری میشه آدم قلبشو ببرّه و خاکش کنه ولی هنوز زنده باشه؟ ... فقط زنده! »
میدونی چیه؟ ... دلم بهم میگه تو دوباره برمیگردی ... دل انگار یه عمره گوش به زنگه ... اما اینبار ............
دوست دارم با ناخنهای فریاد
صورت سکوتت را بخراشم
اینجوری تو هم از من، زخمی تا همیشه به یادگار خواهی داشت
زندگی ممکن نیست
باید از عشق گذشت
باید از خاطره ها خالی شد
باید از سرخی خورشید گریست
انتظار ممکن نیست
راه برگشت برایم دور است
آسمان سرختر از جامه من پوشیده است
سلام خووبی
وبلاگ قشنگی داری
سعی کن بیشتر بهش برسی
خوشحال میشم بهم سر بزنی
موفق باشی
کجایی تا ببینی که من برای خریدن پاره ای از رویاهای زلال تو خوابهای شیرین
شبانه ام را فروخته ام.
کجایی تا ببینی در مرگ آرزوهایمان چندین بار جامه سیاه بر تن ترانه ها کرده ام
و مجلس ترحیم خاطره ها را بر پا کردم و به حسرت عبور تو چقدر آینه شکستم
تا حضور تلخ ثانیه ها تکثیر نشوند.
چشمهایم را دلداری میدادم میگفتم باران که دلیل نمیخواهد امروز یا فردا چه فرق
میکند ؟
اگر قرار به باریدن باشد بیا به رسم دلهای شکسته برایم از دریا و باران بگو . خودم
کویرو سراب را خوب میدانم.
تمام خاطره های من سیاهند
با لکه های ریز نورانی
درست مثل آسمان پر ستاره شب
آن روز که تو ستاره صدایم کردی
بر کجای تاریکیهایت تابیده بودم؟
جوان بودم و نگاهم سرشار از قصه های عاشقانه
تو از من دروغ بافته بودی
و من از تو
گلیمی که زیر پای خانی انداخته باشند
حالا
چه فرقی میکند که تو مرا سیاه
و من تو را زرد یا سرخ
بافته باشم
ما هر دو پایمال شده ایم
اگر فکر می کنی
اگر فکر می کنی که رفتنت باعث شکستنم می شود
اگر فکر می کنی که از پس رفتنت اشک می ریزم
اگر فکر می کنی که با نبودنت لحظه هایم خالی می شوند
اگر فکر می کنی که هر لحظه دلم برای بوسه هایت تنگ می شود
اگر فکر می کنی که بی تو می میرم
بسیار درست فکر کرده ای
خب تو که می دانی نبودنت را تاب نمی آورم
پس بمان .......
سلام دوست عزیز
آپم خوشحال میشم سر بزنی
باید یه کم هم احساست رو تو نوشته هات بیاری
و سعی کن نوشته هات بیشتریاش ماله خودت باشه
بازم میام
فعلا....!
سلام دوست خوبم.
باز هم از راهنمائیت ممنونم.
اما دوستانی که از داستان زندگی من خبر دارند، میدونند که هیچیک از این نوشته ها از جایی آورده نشده زیرا داستان زندگی خودمه. فقط بعضی از اشعاری که دوست دارم و استفاده میکنم، طبعاً مربوط به شاعران نامدار ایرانی است. برای اینکه دوستان دیگرم هم مطلع باشند (و برای پیشگیری از اعتراض احتمالی)، متنی توضیحی در نوشته ام آوردم.
پژمان عزیز باز هم به من سر بزن و نظرات پیشنهادی خود را بگو. سرافراز میکنی.
شاد زی!
سلام . خوبی سایه جان . ممنون که اومدی پیشم این کد رو بذار اوله اوله ویرایش قالبت :
<bgsound src="http://users.pandora.be/iranianmidi/pol2.mid" loop="1"
امیدوارم همیشه موفق باشی . این کد آهنگ برای وبلاگه .
جغد بارون خورده ای تو کوچه فریاد میزنه
زیر دیوار بلندی یه نفر جون می کنه
کی می دونه تو دل تاریک شب چی میگذره
پای برده های شب اسیر زنجیر غم
دلم از تاریکیا خسته شده
همه درها به روم بسته شده
من اسیر سایه های شب شدم
شب اسیر تور سرد آسمون
پا به پای سایه ها باید برم
همه شب شب تاریک جنون
دلم از تاریکیا خسته شده
همه درها به روم بسته شده
چراغ ستاره من رو به خاموشی میره
بین مرگ و زندگی اسیر شدم باز دوباره
تاریکی با پنجه های سردش از راه میرسه
نوی خاک سرد قلبم بذر تاریکی می پاشه
مرغ شومی پشت دیوار دلم
خودشو اینور و اونور میزنه
تو رگای خسته سرد تنم
ترس مردن داره پرپر میزنه