سایه تنها (Turn On Speakers)

. . . کسی نمی آید !

سایه تنها (Turn On Speakers)

. . . کسی نمی آید !

زندگی سرگذشت درگذشت آرزوهاست!

نیمه ی تاریک این اتوبوس..
خط ویژه ای برای بیاد نیاوردنت بود..
 
نتوانستم سوار شوم
حتی آن زمان که با تردید گفتی برو!

 

تنها ثروتِ فرداهای نیامده ...

مانده تا حالم آن جوری شود که بتوان راستش را برایت نوشت..... ..... اگر هم لا به لاى حرفهایم طعمِ خوشى را حس کردى بدان ناخواسته از دستِ قلمم در رفته است.


خیلى روز
مىشد که حتى هیچ چیز برات پاره هم نکرده بودم چه برسه به اینکه بنویسم.......


خسته
ام .... حوصله خودم رو هم ندارم..... تنها به این فکر مىکنم که تمام افرادى که ناخواسته دلیلِ تولدِ دیگران مىشن، محکومند اما هیچ راهِ قانونىِ مناسبى براىِ صدورِ هیچ حکمى در مورد اونا پیدا نمی‌کنم.  


ببین!!!
دیشب که در نوشتههاى تکه تکه دفترم پرسه مىزدم، حرفى رو یافتم که مناسبترین عنوان براى نامه بىدلیلم بود. راستش تمام اینها رو نوشتم که اون جمله رو بنویسم :  


حق با کسى بود که براى اولین بار این حرفِ غم
انگیز رو از روى بدست آوردن تجربهاى به قیمتِ دانههاى یاقوتىِ اشکهایش زده بود ... تو هم بخون ... شروع کن و لطفاً باورت بشه که "هیچکس لیاقتِ اشکهاى تو را ندارد و کسى که لیاقتِ اشکهاى تو را دارد، هیچگاه اشکِ تو را در نخواهد آورد." جسارت نباشه، اما ... تو خیلى اشکِ منو درآوردى.... کم دیدى و کلى هم ندیدى و حتى کسى نگذاشت خبرت بشه، ... اما مهم نیست.

 

نمىدونم نامه عاشقانه برای تو مىنویسم یا خاطراتِ امروز و دیروز رو !


عزیز دلم، شبى از آواى آسمانى جواب گرفتم کسى که دو رو داره، در جستجوى یک "رنگ" و "یکرنگی" نیست و هیچ دفاعیهاى برات نیافتم ... دروغ چرا؟ ... خیال هم نبافتم! وگرنه مىشد مثلِ همه ی شعرها، حق رو به تو داد و پرونده رو مختومه اعلام کرد.


حتی می‌تونستم نزد خودت برگردم و همه چیز رو به خیر و خوشی و به بهای خریّت خودم تموم کنم، اما نکردم! چون نخواستم ... چون گاهى وقتى به آخرِ یک خط مىرسى بازگشت از اون دیوانگیست...


گاهى این آخرِ خط
ه که به انسان یاد میده اولِ یک خط کجاست. نه! اشتباه نکن جا نزدم، پشیمون هم نشدم و عینِ بچه ها که امروز و دو روز بعد از خرید اسباب بازى جدیدشان اون رو به بقیه ترجیح میدن و اگر روز بعد کسى جدیدترش رو بخره، اون رو هم یه گوشه پرت میکن، تصمیم عوض نکردم. فقط می‌خوام در مورد همه ی قضایا بیشتر فکر کنم ... باید برم ... باید تنها باشم... باید همه چیز رو دور بریزم! حتی خاطرات تو رو ...

 

خاطرات تو داره دیوانه‌ام می‌کنه ...

می‌دونی مدتهاست چه چیزی به خاطرم میاد؟ اون روزی که من خیلی افسرده بودم. تو طبق معمول سر ظهر محل کارم تماس گرفتی. من خیلی کسل بودم، خیلی دلگیر و بی‌حوصله! هیچ می‌دونی؟ هنوز هم دلتنگ و منتظر تماسهای ظهرت هستم؟!

گفتی: چته؟ چیزی شده؟ انگار منتظر دلجویی تو باشم، بغض کردم و گفتم: نمی‌دونم. حالم خوب نیست! تحمل اداره رو ندارم. گفتی: خوب، می‌خوای امروز بریم بیرون؟ می‌خواستم برای چشمم برم دکتر، میام دنبالت، با هم بریم! حال داری؟

تغییر وصف ناشدنی‌ای که باور خودم هم نبود، در حالم بوجود اومد. انگار روح گرفتم. با سرخوشی گفتم: آره حتماً! و دم مطب (خیابون شریعتی، ساختمان آ.اس.پ) قرار گذاشتیم. زمستون بود و هوا سرد. وقتی رسیدم، سرما بدجوری به تنم نشسته بود. به همین دلیل داخل ساختمان پزشکان شدم و با کنجکاوی بدنبال تو به اطراف نگاه کردم. آرام آرام از پله‌ها بالا اومدم و سر پیچ طبقه دوم سرم رو که بالا کردم، صورت یک وری و خندان و مهربون تو رو دیدم که با شیطنت به من نگاه می‌کرد!

نگاهت آرومم می‌کرد. دست دادیم و کمی کنار نرده‌ها به حرف مشغول شدیم. بهم گفتی چه ست هماهنگ و قشنگی زدی! همین سلیقه و ست پوشیدنت رو دوست دارم! رنگ سبز خیلی بهت میاد! از تحسینت لذت بردم. ساختمان از طبقه ی اول به بعد مثل یک استوانه بود که وسطش خالیه و نرده‌ها از داخل دور تا دور ساختمون رو گرفته بودند و درست وسطشون محوطه ی باز بود و ما از اون بالا به طبقه ی همکف نگاه می‌کردیم. گفتی: نمی‌گی چت بود؟ گفتم: نمی‌دونم، احساس افسردگی بدی دارم. حالم چنان دگرگونه که دلم می‌خواد از این بالا سقوط کنم و راحت بشم! ... عکس‌العملت انقدر شدید بود که یکه خوردم! با عصبانیت گفتی: دیگه اینو نگو. دیگه اینجوری حرف نزن! گفتم: چی شد مگه؟ برافروخته بودی و تته پته می‌کردی! باورم نمی‌شد... یعنی بخاطر من اینطور شدی؟ ... آهان! چقدر ابله و خوش بینی دختر! نه بخاطر تو، که بخاطر یادآوری خاطرات گذشته است، اما نه ... گناه داره! مگه نمی‌دونی از خاطرات خودکشی زنش چی می‌کشه؟ هنوز یادآوریش آزارش میده ... و بلافاصله خودم رو جمع و جور کردم و بزور خنده تصنعی کردم و گفتم ای بابا! جدی نگیر. شوخی کردم. باشه دیگه نمی‌گم. اصلا بیا بریم تو خیابون تا نوبت ما بشه، کمی قدم بزنیم. و رفتیم بغل هانی، یک لیوان آب میوه برام گرفتی. خودت چیزی نخوردی. دوباره به ساختمان برگشتیم و دیدیم چند تا صندلی خالی شده، رفتیم نشستیم.

آه ... و تو مثل پسر بچه‌های شیطون، در گوش من مثلاً پچ و پچ می‌کردی و خاطرات خنده‌دار تعریف می‌کردی! اما هیچوقت نتونستی با صدای آهسته حرف بزنی! انقدر سرمون توی بغل هم بود و ریز ریز می‌گفتیم و می‌خندیدیم که متوجه ی نگاههای کنجکاو و بعضاً اخموی دیگران نشدیم. اما یک مرتبه که سرم رو بالا بردم و به تک تک چشمها، چشم دوختم، خودم خجل شدم. همه به ما نگاه می‌کردند. دوباره سرم رو در گوش تو پنهان کردم و گفتم: هیس! یواشتر عزیزم! همه دارند به ما نگاه می‌کنند... اما تو شیطون تر از این حرفها بودی که با یک هیس آرام بشینی! مجله‌ای رو برداشتی و ورق زدی و شروع کردی به اظهار نظر کردن در مورد تک تک صفحات ... بی‌خیال نگاههای کنجکاو و محیط ساکت مطب!!

با اینکه به مامان و بابا نگفته بودم که کجا هستم و دیر خواهم اومد، اما از انتظار طولانی مطب و کنجکاوی دیگران هم لذت می‌بردم... چون در کنار تو بودم، و کاملاً سرگرم تو !

 

 

کمی که گذشت، یک مرد مو سفید با دو سه تا مرد درشت هیکل وارد شدند و اولین مریض که از مطب بیرون اومد، پریدند داخل مطب و چیزی در گوش دکتر گفتند. خانمی چادری که کنار من نشسته بود، در گوشم گفت: این آقا رو شناختی؟ گفتم: کدومشون؟؟ گفت: همین آقای مسن! گفتم: نه. مگه کیه؟ گفت: ...، وزیر بازرگانی و اونها هم بادی گاردهاش هستند. با عصبانیت گفتم: وزیره که باشه! دلیل نمیشه بی نوبت بره داخل! اگر مقام و شخصیت مهمی داره، تو محیط کارش داره! اینجا همه مریضند و همه برابر! مثل بقیه مریضها باید می‌نشست تو نوبت!! نه اینکه بدون عذرخواهی از بقیه سرش رو بندازه پایین و بپره تو!

نخند! حرف خنده‌داری زدم؟ آره؟ اون موقع خیلی از حرفم خندیدی و شروع کردی به توضیح دادن تفاوت مقامها... اما هنوز هم تو کت من نرفته!

کمی که مطب خلوت تر شد، زنگ زدم خونه و به بابا گفتم یکی از دوستام اومده مطب چشم پزشکی و من هم باهاش اومدم دکتر منو هم معاینه کنه!!!!! چشم نمره ی 10 رو !!! فکر کنم شاخ بابام دراومده بود! و تصور میکنم از تعجب از روی چیزی افتاد! چون صدای بلندی اومد و بابام گفت: چی؟ مگه تو چیزیت بود! هول شده بودم. گفتم: اممم ... آخه ... یه مدته چشمام میسوزه و اشک میزنه!! ... فکر کنم از کار زیاده بابا جون! بابا، پوزخندی زد و گفت: آره... راست می‌گی!! باشه بابا، ولی زود بیا خونه! تو دلم گفتم: قربونت برم بابای گل روشنفکرم. مرسی که انقدر باهام دوستی و درکم می‌کنی!

 

تو با تعجب گفتی: وای!! راستش رو به بابات گفتی؟ چرا گفتی اینجایی؟ حالا بابات از روی آی دی کالر شماره رو برنداره و زنگ بزنه؟! با دلخوری گفتم: بابام هیچوقت اینکارو نمی‌کنه.

مادر و پدری با بچه ی لوسشون اومده بودند که موقع بازی تو کوچه توپ به چشمش خورده بود و از ترس دیگه بازش نمی‌کرد و هر کاری می‌کردند، راضی نمیشد دکتر معاینه‌اش کنه! یادمه کلی در مورد تربیت بچه و عادات بچه‌ها و غذا خوردنشون با مادر و پدرهای توی مطب صحبت و اظهار نظر می‌کردی! ببینم، مگه تو تا بحال چند تا بچه بزرگ کردی؟! جوجوی کوچولو؟

 

نشنو از نِی ، نِی حصیری بینواست

بشنو از دل خانه ی امن خداست

نی چو سوزد خاک و خاکستر شود

دل چو سوزد خانه‌ها ویران شود

 

و .... بالاخره نوبت ما شد و رفتیم تو. دکتر داخل هر کدوم از چشمهات دو نوع قطره ی مختلف ریخت و بهت گفت روی تخت بخواب. بعداً بهم گفتی قطره‌ها خیلی چشمت رو می‌سوزوند و اذیت می‌کرد. بعد چراغ اتاق رو خاموش کرد و یک چراغ پر نور رو توی صورتت روشن کرد! وقتی معاینه‌اش تموم شد، این چراغ رو هم خاموش کرد و توی همون تاریکی اومد پشت میزش. نور خیلی ضعیفی از بیرون به داخل میومد. اما آنقدر بود که من حتی چشمهای تو رو تشخیص بدم. تو عینکت رو برداشته بودی. اما صحنه‌ای که من در اون لحظه دیدم، انقدر تحملش برام سخت بود که اگر تو کنارم نبودی، بی رو دربایستی، گریه رو آغاز می‌کردم! تو انگار هیچ چیز نمی‌دیدی! هیچ چیز! ... هر دو دستت رو به جلو گرفته بودی و یواش یواش پاهات رو به زمین میکشیدی و پیش می‌آمدی. و با دستانت مراقب اطرافت بودی... درست مثل یک نابینای کامل!! روی تخت دست کشیدی و دنبال عینکت گشتی و با ترس از تصادف با شیءی قدم برمی‌داشتی!

نمی‌دونی چه حالی داشتم. بلند شدم و زیر بغلت رو گرفتم و نشوندم روی صندلی کنار خودم. نمی‌خواستم تو بفهمی که من به ضعف چشمت پی بردم! دلم می‌خواست اون لحظه مجسمه بودم و نمی‌دیدم. خیلی برام دردناک بود، خیلی! چی بگم که بتونی حال اون لحظه ی منو درک کنی؟!

 

بالاخره با وجودی که چشمانت از نور چراغهای ماشینهای مقابل خیلی اذیت می‌شد، منو تا نزدیک خونه رسوندی و من یک تاکسی دربست گرفتم و ازت خواستم خیلی مراقب باشی و وقتی رسیدی بهم زنگ بزنی. این خواسته ی همه ی ملاقاتهای من بود: رسیدی خونه، بهم خبر بده عزیزم! و تو: نگران نباش، چشم!

اون شب فهمیدم که چقدر دوستت دارم و نگرانتم. حتی حاضر نیستم ضعف و ناتوانی تو رو ببینم. حاضر بودم حتی چشم خودم رو تقدیمت کنم ...



آه ... حرفهام ناتمامه ... تا اِلهِ صبح می‌تونم برات بنویسم ..... اما فعلاً دیگه کافیست .....هم دستهاى من خستهاند و هم چشمهاى تو .... دلم عجیب براى فردا که نه، بىفرداییمون شور مىزنه! اما چه فایده؟ اون اتفاقى که نباید بیفته، مدتهاست براى من افتاده است.... لطفاً اگر تا به حال فکرى نکردهاى که میدونم نکردهاى، براى فردا که چه عرض کنم، براى بىفرداییت بکن!

 

نظرات 94 + ارسال نظر
نوپا چهارشنبه 7 تیر 1385 ساعت 04:25 ب.ظ http://www.taheri.blogsky.com

با سلام
عالی بود
ممنون می شوم نظر شما را در باره شعر هایم بدانم
به امید دیذار

اسماعیل منصورنژاد چهارشنبه 7 تیر 1385 ساعت 10:46 ب.ظ

درود بر سایه عزیز
باید بخوانم و نظر بدهم.

اسماعیل منصورنژاد چهارشنبه 7 تیر 1385 ساعت 11:02 ب.ظ

زیبا و خواندنی بود. چه می شود گفت؟ جز اینکه بگویم: نثر زیبایی بود و شما خوب توانسته اید لحظات را به تصویر درآورید. هرگاه آدم حرف دلش را بر صفحه کاغذ می نویسد، زیبا از آب در می آید.
تا پیش از این، از نامردمی ها و جفای آدمیان نسبت به همدیگر برایتان می نوشتم و می گفتم نباید بیش از حد سخت بگیرید، اما از این پس خواهم گفت: آنچه را که در درون دارید، باید بر صفحه کاغذ بیاورید. نوشته های شما شعرگونه است. شعر را باید نوشت. حبس شعر عاقلانه نیست.
پیروز باشید و شادکام

مرضیه چهارشنبه 7 تیر 1385 ساعت 11:13 ب.ظ http://rahaariyan.blogfa.com

سلام گلم .
نبینم خسته شده باشی نه دستات نه دلت !!!
مراقب خودت باش .تو رو خدا مراقب خودت باش .

مرجان پنج‌شنبه 8 تیر 1385 ساعت 05:45 ب.ظ http://www.shifteye-to-azadi.blogfa.com

سلام بهترین من...
مدت ها این وبلاگت برام باز نشد و حالا خوندنش....نمی دونم چرا اما بهم آرامش می ده...زیبا بود.چون از دلته و می فهممش...نمی دونم چرا اما سایه خیلی دوستت دارم...باورم کن...عزیز دلم توی وبلاگم که آپ شده که نکته ای رو گفتم که دوست دارم خوب بهش توجه کنی:اونچه مهم است می ماند و اونچه بی اهمیته ناپدید می گردد....مطمئن باش دیگه بودنش بی اهمیت بوده...شاید فکر کنی نه بهش احتیاج دارم.نه....اما به من اعتماد کن و بدون دیگه اون چیزی نداشت که به تو بده و باید می رفت! دلم می سوزه...دلم می سوزه چون رنج قناریمو می بینم...رنج خودم و خودت و خدا رو!....راستی سایه این اردلان خیلی بی تربیته...واقعا که! بذار کامپیوترمو درست کنم یه درس درست حسابی بهش می دم...((: شوخی می کنما اما خداوکیلی......دیدنت و بودنت برای من بهترینه....دارم به تو و هجران وابسته می شم...از عاقبت خودم می ترسم!فدای تو گلم

خونابه جمعه 9 تیر 1385 ساعت 12:22 ق.ظ http://www.moteafen.persianblog.com

به روزم و خسته...

حسن جمعه 9 تیر 1385 ساعت 05:51 ب.ظ http://www.elaheyezigoratm.blogfa.com

سلام
وبلاگتون محشره
خیلی هم خاطر خواه دارین
لذت بردم از وبتون
منتظر حضورتون تو وبلاگم هستم
موفق باشی
یا علی

اولدوز جمعه 9 تیر 1385 ساعت 11:33 ب.ظ

یادها انسان را بیمار می کنند...
ای کاش می شد که حیفمان نمی آمد و می توانستیم خودمان را از شر این یادهای بیمارکننده خلاص کنیم. همه ملاقات ها .همه حرف ها کلمه کلمه. ۱۳ سال پیش. ...آیا اعداد دروغ نمی گویند؟...
آه... حرف ها نا تمامند...

[ بدون نام ] شنبه 10 تیر 1385 ساعت 08:08 ق.ظ http://aramedel.blogsky.com

سلام سایه جان!

... نمیدونم چرا تمام این خاطرات و دستنوشته ها و ... را روزی چندین بار دفن میکنیم و بیشتر از اون نبش قبر و می کشیم بیرون... ودوباره می شینم به عزا داری... انگار هیچوقت این عزاداریها نمیخوان تموم بشن... مرور خاطرات و یا نامه های عاشقانه بی سرانجام و به این بهانه دنبال حرف زدن و درد و دل کردن ... شاید بزرگترین آفت وجودی ما باشه... همونطور که گفتی باید نگاه تازه تری پیدا کنیم هرچند خیلی خسته و داغون باشیم ... چون تار دین بهتر از ندیدن هستش...
برای آرامشت دعا میکنم نازنین!
دوست دارم ... ودر مورد اینکه ست قشنگی هم میزنی و خوشگل و خوش تیپی با اون هم رای هستم...

مواظب خودت باش!

یاحق!

در انتهای هر سفر
در آیینه
دار و ندار خویش را مرور می کنم
این خاک تیره این زیمن
پایوش پای خسته ام
این سقف کوتاه آسمان
سرپوش چشم بسته ام
اما خدای دل
در آخرین سفر
در آیینه به حز دو بیکرانه کران
به جز زمین و آسمان
چیزی نمانده است
گم گشته ام ‚ کجا
ندیده ای مرا ؟

سایه شنبه 10 تیر 1385 ساعت 02:55 ب.ظ http://saye-nily.persianblog.com

من که به روی خودم نمی آورم٬
گاهی به جای همه ی تنهایی ها
لبخند تلخی می زنم که مثلاْ‌ خدا هست و...
لابد اتفاقی خواهد افتاد...
انگار نه انگار که اتفاقها
سالهاست که فریبت داده اند
انگار نه انگار که ترانه های «دوستت دارم»٬
تنها لبخندی گذرا شده است
بر دهان کسانی که می خواهند چیز های دیگری بشنوند.
همان بهتر
که خودت را
به کوچه ی روزهای نیامده بزنی
ثانیه ها را تا انتهای تنهایی بشمری
و به خواب عمیق دوست داشتن بروی...

فرهاد شنبه 10 تیر 1385 ساعت 07:17 ب.ظ http://paragraph.blogfa.com

سلام
خیلی وقت ها فرصت فکر کردن و قضاوت در مورد درست ها و نادرست ها پیش میاد ولی درستی و نادرستی ها همیشه یک جور در همه جا معنی نمیشه! بعضی چیز ها برای من نادرسته و غیر منطقی اما برای شما و یا کسان دیگر بسیار خوب کامل منطقی و درست تلقی میشه!...
با تشکر از دیدارتون.

مرجان شنبه 10 تیر 1385 ساعت 08:52 ب.ظ http://www.shifteye-to-azadi.blogfa.com

یه سلام به بهترین خودم
می خوای چیرو بدونی؟نوشته های من هیچ دلیلی ندارن.برای افراد مختلف نوشته می شن اما....اونچیزی که مهمه اینه که من برای کسی می نویسم که احتیاج داره...احتیاج به دوست داشتن و دوست داشته شدن!...عزیزم من از چهارشنبه می رم شمال(خزرشهر)...اگه یه وقت لازم شد مبایل هست..بهم زنگ بزن...خودمم بهت زنگ می زنم...دلم تنگه...البته امروز خوشحالم بی دلیل مثل بی دلیل بودن اشکای دیشب و پریشب....بودنت رو سپاس!
بووووووووووووس دختر کوچولوی من....

محمد رضا یکشنبه 11 تیر 1385 ساعت 02:32 ق.ظ http://mrb65.blogfa.com

سلام
مرسی از این که لینکم کردی(واقعا خوشحال شدم)
همین
بای

هم و ها یکشنبه 11 تیر 1385 ساعت 08:07 ق.ظ http://gozargahh.blogsky.com/

سلام سایه جان
خبر که نمیدی خودمون باید بیایم متوجه بشیم که مطلب جدیدی نوشتی.
بازم مثه همیشه قشنگ و زیبا خاطرات اون روز رو بیان کردی بقیه رو نمیدونم ولی خودم حس میکنم تو اون مطب نشسته بودم و به پچ پچ شما نگاه میکنم.
منم آپ کردم وقت داشتی یه سر بزن
بای

ونوس یکشنبه 11 تیر 1385 ساعت 09:47 ق.ظ http://www.venouse.blogfa.com

سلام سایه عزیز
************

زندگی ارزش دل بستن نداره !!!

و اما نظری که برای تو می نویسم عزیزم
نظر شخصی خودم راجع به زندگی کاملا شخصی

شاید درست باشه شاید هم غلط
شاید هم واست مفید باشه
شایدم به درد نخوره
اما نه خوب بخون

می نویسم زندگی ارزش این همه وابستگی نداره
این همه عشق الکی دل

خوشی های زود گذر
که برای فرار از واقعیت وجودیمون بهش پناه می بریم

وجود ما نیاز به
وابسته بودن به یک نور داره
خوب ما خیلی هامون جاش
به خیلی چیزهای دیگه وابسته می شویم

مثلا وابسته بودن به خیلی آدمها

زندگی ارزش یک عشق داره
اونم عشقی که مال اینجا نیست
عشق منظورم فقط عشق خدایی نیست
اما عشق ناب فقط فقط متعلق به اوست

از نظر من وابستگی تو این دنیا
فقط دل آزردگی واسه ادم می یاره
آدمی که از فرداش خبر نداره

آدمی که اینقدر ناتوانه
من نمی دونم برای چی اینقدر مغروره

این نظر منه هر کس نظر
خودش داره و نظر هر کس محترم

می دونی عزیزم
عشق فقط عشق به خدا
عشق از نوع بهترین
بعد عشق به مادر

تنها عشقهای ماندگار حقیقی در این عالم خاکی هستند


دیگه حرفی نمونده دوست من
همیشه دوستت دارم
شاد باشی .

سیامک.ب یکشنبه 11 تیر 1385 ساعت 06:19 ب.ظ http://www.siamakbehrooz.blogfa.com

سایه جان سلام:
نوشته هات و حرفات واقعا منو به دنیای گذشته ام برمیگردونه و اون حرفها و احساسهای قدیمی.
اولش خوب حرفی زدی که :‌ باید خاطرات تو را هم دور بریزم !
واقعا هم همینطور باید باشه. عشقی تازه و زندگی ای تازه.
خوب است با خاطرات بودن اما با آنها زندگی کردن کمی مشکلات به وجود خواهد آورد.
به قول خودت : ؛ اگر کسی لیاقت اشک تو را داشته باشد آن را در نمی آورد!،

برای شروعی دوباره هیچوقت دیر نیست.



تا به کی به انتظار گرمای دستی باشم
که زندگی را دوباره برایم معنی کند؟

تا چه وقت عشقت را لا به لای دفترهای آمالم بنویسم؟
طعم شیرین مکمل بودنت
صبر را شجاعتی بخشیده.

دوست تو .

فرزانه یکشنبه 11 تیر 1385 ساعت 06:21 ب.ظ

دلتنگ خواهم ماند....
دوباره دلتنگیهای خود را مرور می کنم

از دریچه نگاهی که تو هیچگاه آن را تجربه نکردی

دلتنگ خواهم ماند برای تمام لحظاتی که تو در آن حضور نداشتی , برای تمام خاطرات شیرینی که تار و پود آن با یاد تو به هم بافته شد و دریغ از این طوفان بی مهری که چه ظلمانه آن را از هم می گسلد . دلتنگ خواهم ماند برای نگاههای تو که هیچگاه نخواست رویای با تو بودن را از زلال چشمانم بخواند . برای آوازی که با سراب حضور تو شکل بست برای شبنمی که با عشق تو آفریده شد .

افسوس که دلتنگیهایم را خود نظاره گرم و تو حتی فرصتی برای لمس جنس عشق من به خود ندادی و حتی نخواستی که آوای آن را شنوا باشی .

از پیله یاد تو که در تار و پود ذهن من رخنه کرده پروانه ای سوخته بال متولد خواهد شد , پروانه ای که شاید این اولین و آخرین خاطره او از تولد خواهد بود . تولدی که با مرگ غروب می یابد چون بالهای او در آتش چرائی رفتن تو سوخت و هیچگاه دست تو برای نوازش آن راهی نجست .

من همچنان دل تنگ عشق پاک خود خواهم ماند که آن را بر تو هدیه کنم من همچنان بی تاب نگاهی از تو در تن سرد جاده ها مسافری خواهم بود .

مسافری گم کرده راه , پروانه ای سوخته

erfanet دوشنبه 12 تیر 1385 ساعت 02:54 ق.ظ http://ss57.blogsky.com

میوه در انتهای کمال خود می افتد ......

برگ در ابتدای زوال خود ......

بنگر تو چگونه می افتی!!!!!

مانند میوه سرخ؟؟؟؟؟

یا مثل برگ زرد؟؟؟؟؟

سلام دوست من
اپ کردم .........
دوست داشتی بیا خوشحال میشم.
دوستت دارم وبلاگت خیلی زیباست

شیلا دوشنبه 12 تیر 1385 ساعت 10:26 ق.ظ

سلام دوست مهربان
×××××××××××

عشق نفرین شده است ...؟

عشق مرض عجیب غریبیه ...
هرکی گرفتارش بشه ...وا ویلاست...
من که به شخصه کم دیدم که دوتا عاشق اخرش بهم برسن ...
در عوض شکست تو عشق تا دلت بخواد زیاده .....
نمی دونم چرا و چه حکمتی داره ......؟
اما وقتی شکست می خوری از درون می سوزی و زره زره تموم میشه تازه اگه مقصر شکست خودت باشه که دیگه از لحاظ روانی هم سر خورده میشی ...
فقط خدا می تونه کمک کنه کمی فراموش کنی ...
ولی هروقت به کلمه عشق میرسی یا کسی از عاشق شدنش برات میگه تو از خودت سیر میشی وبغض نفس تو میگیره ...

فقط خداست که میتونه تو این لحظات به ما کمک کنه
فقط ...

آ.د سه‌شنبه 13 تیر 1385 ساعت 12:36 ق.ظ http://redearings.persianblog.com

بس دعاها کان ز یانست و هلاک
از کرم می نشنود یزدان پاک

تروخدا این قدر غمگین نباش...... اون کسی که خودش رو از عشق محروم می کنه بی چاره است نه اون کسی که عاشقه....

آوا سه‌شنبه 13 تیر 1385 ساعت 01:40 ق.ظ http://nesfe.blogsky.com/

هی دخترک!
نگاهت را به کدام مسیر دوخته ای؟
او مدت هاست که از مسیر دیگری رفته است ...
سایه جونم اینقدر اشتباه نکن.. این کاریه که خیلی ها مثل منو تو و خیلی های دیگه انجام می دن. هر روز لا به لای خاطرات خاک خورده شون قدم می زن ولی آخرش به چی می رسن به بن بست ...آخه چه فایده ای داره وقتی خودش درک نمی کنه تو چه می کشی وقتی اصلا خبر نداره تو تمام فکر و ذکرت اونه وقتی .................... پس این کارا چه فایده ای داره. درسته می دونم گفتن این حرفا راحته ولی چه می شه کرد باید کنار اومد.. باید..... منم یکی هم مثل خودت... شایدم بدتر از خودت ولی باید کنار بیام... به قول اخوان باید زیست زندگی همینه...
مریم حیدرزاده می گه:
سرنوشت ما یه تقدیر
زندگی اما یه بازی
پیش اسم ما نوشتن
حقته باید ببازی...
گاهی وقتا به این فکر می کنم که خدا کنه یه اتفاقی بی افته فراموشی بگیرم . خیلی دوست دارم یه شب بخوابم و صبح که پا می شم دیگه هیچی از گذشتم از.......... یادم نیاد. ولی هیچ وقت این اتفاق نمی افته. خوشی های گذشته که کوفتمون شد حال که به خاطر گذشته لعنتی داره خراب می شه پس آینده رو خراب نکیم... حداقل کاریه که می تونم برای خودمون بکنیم.همین عزیز...
ببخشید که یه ذره با تاخیر برات کامنت گذاشتم....
شاد باشی...

آوا سه‌شنبه 13 تیر 1385 ساعت 01:49 ق.ظ http://nesfe.blogsky.com/

چگونه است که به هر سو می نگرم طرح چشمان تو را می بینم٬
در زلال شبنم چکیده بر برگ گل یاس
در تلأ لؤ روشن مهر رخشان
و در اشک چشمان معصوم دخترک فقیری که عروسک نداشت.
و تو مرا نمی بینی؟
************
قسم به پاکی عشق های ناخوانده

هنوز موی تو لای دفترم مانده

هنوز یادی از روزهای شادت هست

چه روزهای قشنگی یادت هست؟
*********
تمام با تو بودن ها را یک جا جمع کرده ام.

چه کنم بی تو بودن ها را؟

برایشان جا کم آورده ام ...
**********
تمام با تو بودن ها را یک جا جمع کرده ام.

چه کنم بی تو بودن ها را؟

برایشان جا کم آورده ام ...

کیوان سه‌شنبه 13 تیر 1385 ساعت 07:32 ب.ظ http://kohstan.persianblog.com

سلام دوست من هیچ پیشنهادی گواراتر گرانبهاتر ومقدستر از پیشنهاد دوستی نیست. همیشه دوستت می مانم

س.فروغ پنج‌شنبه 15 تیر 1385 ساعت 09:19 ق.ظ http://www.forooghzaar.blogfa.com

سایه عزیز سلام:

قسمت دهم آپ شد.
وقت کردی به خوندنش می ارزه.

دوست تو.

ماهان پنج‌شنبه 15 تیر 1385 ساعت 11:22 ق.ظ http://www.alimahan-wow.blogfa.com/

سلام خوبی؟ من ماهانم خیلی ممنون از اینکه به من سر زدی خیلی خوشخال شدم از ایمیلتم ممنونم به ای دیم پی ام بدی خیلی هم خوشحال تر می شم می خوام برات توضیح بدم که چرا خیلی وقته به شما سر نزده بودم می خوام لینکت کنم
موفق باشی
دوستدار تو ماهان

ستاره پنج‌شنبه 15 تیر 1385 ساعت 05:44 ب.ظ http://setarehmehraboon.blogfa.com

چشمانت را برای زندگی می خواهم اسمت را برای دلخوشی می خوانم دلت را برای عاشقی می خواهم صدایت را برای شادابی می شنوم دستت را برای نوازش و پایت را برای همراهی می خواهم عطرت را برای مستی می بویم خیالت را برای پرواز می خواهم و خودت را نیز برای پرستش

پرنده ی شب پنج‌شنبه 15 تیر 1385 ساعت 06:31 ب.ظ http://akaboudian.persianblog.com

سلام
باید بهت تبریک بگم. می دونی چرا؟ آدم وقتی که عشقش رو از دست می ده، یهو همه ی زندگی تغییر می کنه. تحملش سخته. آدم می خواد دیونه بشه. دلش می خواد که همه چیز یه جوری تموم بشه. دلش می خواد که یه روز از خواب بلند شه و ببینه همه چیز فقط یه خواب بوده. ولی این اتفاق نمی افته. هر روز به نظر سخت تر میاد. ولی اگه آدم تو راه درمان قرار بگیره، کم کم باید بفهمه که بیش از هر چیز به عشق نیاز داریم تا به عشق شخصی خاص.
می دونی آدم نباید انکار کنه که مشکل داره و تو هم این کارو نکردی. کم کم آدم یاد می گیره که در دوری عزیزش هم بهش عشق بورزه و روح عشق رو تو زندگیش جاری کنه. می دونی نشونه ی این مرحله چیه؟ اینه که آدم یاد می گیره به جای اینکه به تنها شدنش فکر کنه، به خاطرات خوبی که باهم داشتن فکر کنه و از مرور خاطراتش، به جای دلگیر شدن لذت ببره و به درون جامعه بر گرده.
امیدوارم که هر روز بهتر از دیروز باشی.
از اینکه از آپت خبرم کردی ممنونم.

امید و بیتا جونش پنج‌شنبه 15 تیر 1385 ساعت 11:31 ب.ظ http://omid24gharib.bogfa.com

............................ با تمام دل......................با تمام دل
..................... با تمام دل....با تمام دل با تمام دل......با تمام دل
.............. با تمام دل...........با تمام دل. با تمام دل...........با تمام دل
.......... با تمام دل......................با تمام دل.....................با تمام دل
........ با تمام دل..........................................................با تمام دل
...... با تمام دل.............................................................با تمام دل
..... با تمام دل................دوستت......................................با تمام دل
..... با تمام دل...................دارم....................................با تمام دل
....... با تمام دل....................بیتا.................................با تمام دل
........ با تمام دل.....................جون............................با تمام دل
...........با تمام دل.................................................با تمام دل
..............با تمام دل...........................................با تمام دل
.................با تمام دل.................................... با تمام دل
.....................با تمام دل............................با تمام دل
........................با تمام دل....................با تمام دل
..............................با تمام دل.........با تمام دل
..................................با تمام دل با تمام دل
.........................................با تمام دل
پی ام جدید از طرف خدا اومده که قشنگ ترین و مهربون ترین فرشتش گم شده چند می دی لوت ندم
سلام دوست گرامی انگار تا نپرسم نمی پرسی ازم ::::::::::آپ کردم افتخار بده خوشحال میشم
موفق و پاینده در کنار محبوبت باش قشنگ بود ای وللللللللللللللللل

در پناه عشق
چشم به راهت امید

بوسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسه عادته نمی شه ترکش کرد
×صداقت قلب منو اون دید و باورش نشد

** اشکای غم روگونه هام چکید و باورش نشد

*** گفتم اگرخدا خداست یه روزبه حرفم می سی

**** یه روز می یاد دل تو هم بشه گرفتار کسی

مسعود جمعه 16 تیر 1385 ساعت 02:34 ب.ظ http://www.bi-too-tanhaiam.blogfa.com

سلام سایه جون
خوبی ؟؟
متن زیادی بود ولی خوندمش
خیلی قشنگ بود
عزیز من آپ هستم
ممنون میشم به کلبه حقیر من سری بزنی
قربونت

جاوید جمعه 16 تیر 1385 ساعت 07:21 ب.ظ http://www.hooreadab.blogfa.com/

سلام
بست جالبی بود
بگذر از نی من حکایت میکنم
بگذر از نی من شکایت میکنم
نی کجا این نکته ها اموخته
نی کجا داند نیستان سوخته
نشنو از نی نی نوای بینواست
بشنو از دل دل حریم کبریاست
نی بسوزد خاک و خاکستر شود
دل بسوزد خانه داور شود
بدرود

یاسمن جمعه 16 تیر 1385 ساعت 09:04 ب.ظ http://eshgh-jorm-to.blogfa.com

سلام سایه جونم
چه طوری؟
می دونم......پرسیدن نداره!!!!عاشقا همیشه از یه چیز دلگیرن
اما دوست دارم تو هم مثل رضا صادقی بگی:
من به غصه وا نمی دم
به تو هم بها نمی دم
تو فقط یه نقطه بودی
من تو رو صدا می دیدم......

می دونم که گفتن آسونه و عمل خیلی سخت....اما به نظرت نباید از بعضی عشق ها گذشت؟!!!
از طرفی اینو به یاد داشته باش که:
نوای عشق در بی نواییست
دوام عاشقی ها در جواییست

خاطراتت دلگیرم می کنه....آخه بعضی چیزا حق بعضی ها نیست.....

چند وقت پیش یه دعای خیلی زیبا از رادیو شنیدم:
خدایا.....شنیده ام که در دلهای دردمند می نشینی.....پس درد مندترین دلها را به من ده....
و سایه ج.ن.....بدون که خدا انقدر دوست داره که این دعارو نکردی اما خودش بهت داد.....

تنها کسی هستی که واسش انقدر سخن رانی می کنم....اما باور کن این پر حرفیا واسه اینه که خیلی دوست دارم و واقعا نمی دونم چرا؟!!!!

و در نهایت باید بگم که این آخرین نظر من تو وبلاگته.....البته.....بعد کنکورم بازم میام
آخه تصمیم گرفتیم که اینترنت تا یه سال تعطیل شه
واسم بینهایت سخته.....مخصوصا دوری از دوستام و هانیم
ام چاره ای نیست
واسم دعا کن لطفا.....
راستی
من این مدلی شنیدم:
هرگز برای کسی اشک نریز......چون هیچ کس لیاقت اشکهای تو را ندارد.....و کسی هم که لیاقتش را دارد طاقتش را ندارد.....

یا حق

یک رهگذر شنبه 17 تیر 1385 ساعت 08:22 ق.ظ

رهگذر عزیز

چیزی ننوشتید!

ولی ممنون که از اینجا هم گذر کردید...

محمود شنبه 17 تیر 1385 ساعت 10:20 ق.ظ http://www.mkamali.blogfa.com

سلام..خوبی آبجی؟.. مدتها بود همچون مطلب قشنگی نخونده بودم..دستت درد نکنه..تو انتخاب عکسم خدایی!..اون عکس اولیه تو وبلاگ منم بودا!!..خوب به من چه ؟نه؟.. بازم پیشم بیا..خوشحال میشم.. شاد باشی

سرهنگ شنبه 17 تیر 1385 ساعت 12:35 ب.ظ http://ghorbatzadeh.blogfa.com/

برای دریافتن حقیقت پشت مذهب، شما تنها نیاز دارید که یک قدم به عقب برگردید و یک نگاه عمیق و بلند به طبیعت انسان بیاندازید.

sasan شنبه 17 تیر 1385 ساعت 05:29 ب.ظ http://sasans.blogfa.com/

سر که برداری روبرویت ایستاده.

پرسش گر ........

و اگر آشنا باشد کنجکاو. نمی شود جوابش کرد مستقیم به درونت سر فرو

می کند وبی آنکه بتوانی حتی جلویش را بگیری هم نفست می شود.

در تو خزیده .

او با تو ست.

حالا چه می کنی.



اول سلام و تشکر برای دیدن وبلاگم ..
من کمتر پیش میآد از وبلاگی خوشم بیاد و حالا این اتفاق افتاده و دلیلشم اون ابیات زیبائی هست که هر از چند خطی بین دستنوشتهات دیده میشن , الان اومدم ازت کسب اجازه کنم که آدرسه بلاگت رو اون گوشه ی بلاگم ثبت کنم . من این کارو میکنم اگه موافق نبودی بهم بگو راستی دلیلشم اینه که دوست دارم هر چند وقت یبار به این دفتچرچه شخصی تو سر بزنم فعلا یا علی
"رهگذره جاده ی تنهائی" ( خ س ر و )
( این کامنت دفعه اول سند نشد نی دونم چرا !!)

سلام امیدوار خوب باشی
از اینکه اومد ی و تو کلبهتنهاییم کامنت گذاشتی ممنون ولی بیشتر از اینا ازت انتظار داشتم منظورم اینکه چون تو هم مثل من داستانک می نویسی یا شرح حالت رو دوست داشتم نظرت رو در مورد داستانکم بدونم من کامل پست (زندگی سرگذشت درگذشت آرزوهاست ) نمی خوام بگم عالی بود ولی کم نظیر بود
انقدر خوب دوستداشتن رو صرف کرده بودی که اجازه ندادی از کارت انتقاد کنم کلمات خیلی ظریف کنار هم بودن .
نمى‌دونم نامه عاشقانه برای تو مى‌نویسم یا خاطراتِ امروز و دیروز رو ! من بهت میگم اینا همه خاطراتمونه که سرشار از عشق بوده و چقدر خوب شد نوشتی تا بفهمی که عاشقی .
از این تیکشم خیلی خوشم اومد
همه پست همکارت خوندم حالا نمی دونم اینا شر حاله خودته یا ...................
خوشحال میشم بهم بگی
Takpar_77 ایدی منه خواستی اد کن خوشحال میشم همکاری داشته باشیم
موفق باشی و سر بلند .

فرشید تنها شبگرد خیابونای بی انتها

کسری شنبه 17 تیر 1385 ساعت 11:12 ب.ظ http://kasra2754.blogsky

تو مثل راز پاییزی و من رنگ زمستانم
چگونه دل اسیرت شد قسم به شب نمی دانم
تو مثل شمعدانی ها پر از رازی و زیبایی
و من در پیش چشمان تو مشتی خاک گلدانم
تو دریای ترینی آبی و آرام و بی پایان
و من موج گرفتاری اسیر دست طوفانم
تو مثل آسمانی مهربان و آبی و شفاف
و من در آرزوی قطره های پاک بارانم

بهرام شنبه 17 تیر 1385 ساعت 11:32 ب.ظ http://www.lovelave.blogfa.com

سلام
خوب می دونم از کجا شرو کنم و چی بگم ( بر عکس اونا که می گن نمی دونم از کجا شرو کنم )
می خوام بگم محکوم هستم تلافی سرگذشت می دم سر گذشتی که جدا شدنی نیست هرچند که ممکنه این یه نگارش از ذهن خلاق یه انسان باشه یا بر گرفته از یه واقیت که برای شما خیلی خوش و شیرین و برای من یاد آوری خاطراتی همچون شیرینو فرهاد خسرو شیرین و محکوم همیشه عاشق لیلی و مجنون باشه آره درست می گی دست قلم خوبی دارم خودم هم باورم نیمشد که روزی بخوام داستانی بنویسم اولین متنی که نوشتم دقیقن یادمه اسمش عشق اینترنتی بود مسخرست آره خیلی مسخرست مگه کسی هم عشق اینترنتی پیدا می کنه ؟ بله پیدا می کنه ... نه جون من بیخیال راست می گی ؟ به جون عشق اینترنتیم راست می گم ... خب پس که اینتور پس داشتی حالا چی شد بدش ؟ هیچی محکوم شدم به دارا و ندار حتمن کتاب دارا و ندارو خوندی آره داستان من و اون هم یه جورایی شبیه این بود ولی با این تفاوت که بجای پول عشق ملاک بود من عاشق بودمو اون عاقل من محکوم شدمو اون فارق روزی که برای اولین بار ساعت ۲ شب بهم زنگ زد از دانشگاه خیلی تعجب کردم آخه اون هیچ موقع این زمان زنگ نمی زد بهم گفت دلم خیلی گرفته احساس تنهای می کنم می خوام بیان خونمون از اینجا خسته شدم آخه چقدر دوری چقدر تنهایی هیچ کس به فکر من نیست امرو وقتی مادر پانتآ بهش زنگ زد انگاری دنیارو ازم گرفتن خیلی دوست داشتم العان مادرم زنگ می زد و وقتی می خواستم از اتاق بیام بیرون با صدای بلند داد می زدم بچه ها من می رم با مامانم صحبت کنم فعلن کاری نداری ؟ آروم زد زیر گریه مونده بودم چی بهش بگم فقط با صدای آروم توری که شک داشتم بشنوه بهش گفتم دوستت دارم
ولی افسوس که سرگذشت من مانند دیگران نیست حکم من باید اجرا بشه و داره میشه و از روزی که با هاش آشنا شدم دارم می نویسم به طالع بینی اعتقاد داری شما ؟ من که خیلی دارم تو سرگذشت متولدین اسفند نوشته وقتی مرد متولد اسفند عاشق شد آنگاه منتظر یه نویسنده یا نقاش یا موزیسین باشید در کل هنر مند و من هنوز دارم می نویسم ............................
اگه دوست داری عشق اینترنتی رو بخونی برام میل بزن تا برات میل کنم

مهدی یکشنبه 18 تیر 1385 ساعت 02:32 ق.ظ http://keychem.blogfa.com

باد ما را با خود خواهد برد...............

بی رنگی یکشنبه 18 تیر 1385 ساعت 04:39 ق.ظ http://colorlessness.blogfa.com

hi
very romantic
i wish u reach to your love.
but u must know that the life is very merciless...
Good Luck
by

یک رهگذر یکشنبه 18 تیر 1385 ساعت 07:51 ق.ظ http://yekrahgozar.parsiblog.com/

سلام
سه بار اینجا اومدم ولی موفق نشدم براتون کامنت بذارم
الان دیدم که یکی از کامنتام خالی اومده
تعجب می کنم چون کلی مطلب نوشته بودم
به هرحال ببخشین

یاسهای آرام یکشنبه 18 تیر 1385 ساعت 09:08 ق.ظ http://jdaram.parsiblog.com

سلام ... بیش از هر چیز باید بگم وبلاگ قشنگی داری ... نیمه تاریک این اتوبوس!! .... واقعا شعر زیبایی بود ... شاد و موفق باشید و همیشه عاشق

مهدی یکشنبه 18 تیر 1385 ساعت 04:47 ب.ظ http://akharinpanah.blogsky.com

سلام
مثل همیشه قلمت برای بیان احساساتت شفاف هستش
موفق باشی

مهرناز یکشنبه 18 تیر 1385 ساعت 04:51 ب.ظ

وقتی شادی آروم بخند تا غم بیدار نشه، وقتی غمگینی آروم گریه کن تا شادی ناامید نشه!

کلیشه یکشنبه 18 تیر 1385 ساعت 05:09 ب.ظ http://kelisheh.persianblog.com

تو مهربان بودی
آغاز ماجرا
اما چه سخت تشنه جام محبتت بودم...
سخن تمام نشد
ختم ماجرا پیدا
امید با تو نشستن
تلاش بی ثمری بود
چه کوشش شب و روزم
بسان شخم زدن روی سینه دریا
و استغاثه به درگاهت
گره به باد زدن
و همچو کوفتن آب بود در هاون

[ بدون نام ] یکشنبه 18 تیر 1385 ساعت 11:59 ب.ظ

بابا تو دیگه چه دل پری داری؟!
به هر حال برات آرزوی خوشبختی می کنم.
به من هم سر بزن.و از معشوقم بشنو!

ببخشید عزیزم
به چه آدرسی باید سر بزنم؟

هجران دوشنبه 19 تیر 1385 ساعت 11:53 ق.ظ http://www.hejranpoems.blogfa.com

سلام سایه جوونم خوفی نازگل؟
بازم کامنت های من خورده شده که!!!!!!!!!!!!!!!
چرا من هر چی نظر می دم این جا نیست؟؟؟؟؟؟؟
گریه دارم!!!!!!!!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
نازنینم پیغامت رو توی بلاگ وحید هم خوندم.
وحید یه کم این روزا درگیره و نمی تونه بیاد نت
مرسی سایه ی من بابت همه چی
تو خیلی بد منو می فهمی!
بد واسه این که
من عادت ندارم کسی درکم کنه و تو ندیده ها و نشنیده ها رو فهمیدی!
نمی پرسم از کجا چون می دونم!
واسه این که درد مشترک داریم و تو زوایای این درد رو خوب می دونی واسه همینم لازم نیست چیزی ببینی یا بشنوی
اما من باز هم می ترسم!
عادت ندارم سایه........

امیر دوشنبه 19 تیر 1385 ساعت 03:04 ب.ظ http://sahareamir.blogfa.com

سلام
اگر برای آدم آرزویی باشه
می شه سرگذشتی هم برای تعریف کرد
منتظر حضور شما هستم
آفتاب زندگی آسمان زندگی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد