عزیز کوچولوم ، عیدت مبارک!
میدونی چیه؟ خودم هم نمیدونم دیگه مبارک باشه یا نباشه! نمیدونم سالی خوش باشه یا نه!
اگه نمیگی چقدر ضعیفی ... اگه نمیگی چقدر بیارادهای ... اگه نمیگی خودت خواستی حقت بود، بهت اعتراف میکنم که لحظه سال تحویل همش بیاد تو بودم. حالا تو بگو سالی که با یاد تو شروع بشه، سال خوشی میشه یا نه؟ وقت سال تحویل برای صبرم دعا کردم و آرزو کردم که این اول سالی دوباره صورت قشنگ و مردونهات رو حتی برای یکبار هم که شده ببینم. هیچ میدونستی نیمرخت خیلی زیباست. مخصوصاً لحظاتی که میری توی فکر و به روبروت خیره میشی و موهای پشت مچ دستت رو با دندون میکَنی بدون اینکه بدونی من زیرچشمی این حرکات عصبیات رو زیر نظر گرفتم. بعد که خوب سیر نگات کردم، یواش میزنم روی دستت و با اخم ساختگی باهات دعوا میکنم که تو باز هم این حرکت بچهگانه رو تکرار کردی؟ مگه قول ندادی دیگه موهای دستت رو با دندون نکَنی؟ درست مثل یه بچه با شیطنت یه خنده نُقلی تحویلم میدی، سرت رو کج میکنی و میگی ببخشید دیگه! داشتم فکر میکردم آخه، حواسم نبود. من هم بوست میکنم و موهات رو نوازش میکنم و میگم تو رو خدا دیگه نرو تو فکر. وقتی اینکار رو میکنی نگرانت میشم. اگه بازم به حرفم گوش نکنی، مجبور میشم رو دستت فلفل بریزم! بازم میخندی اما بلند و بعد سرم رو میگیری تو سینهات و برام یه آهنگ زیبا با اون صدای قشنگت میخونی. تو صدات یه حزنیه که دلم میگیره!
صدات خیلی قشنگه، خیلی! صدای تو همیشه منو یاد ستار میندازه. نمیدونی چه اثری روی من میذاره! دیوونه میشم. راستی اگه میدونستی انقدر دیوونتم، هیچوقت دلت میومد تنهام بذاری؟ اگه میدونستی انقدر در حسرت دیدارتم، دلت میومد منو در انتظار بذاری؟
دیروز سیزده بدر هوس عجیبی کرده بودم بیام از کنار خونهات رد بشم. باور کن اگر مهمون نداشتیم، همین کار رو میکردم. دلم برات پر کشیده بود. توی ذهنم مرورت کردم. خودتو، سر تا پاتو، قد کشیده و اندام ورزیده و قشنگت رو. صورت جذابت رو، و اون خندهها و شیطنتهات رو. خوش بحال اون کسی که الان این رؤیای من براش واقعیت شده و از نزدیک چیزی که من دارم میبینم رو میبینه. میدونی؟ دوباره اون روز بیادم اومد. همون روز که تو پیچ جاده برای خودت میخوندی و من کنارت سرم رو به صندلی ماشین تکیه داده بودم، نیمه مست بودم. از صدای دلانگیز تو. و تو عالم خوش خودم غرق بودم. تو بودی و صدات بود و دل سرشار از "تو" ی من! بعد از لابلای مژههام نیم نگاهی بهت کردم و تو خلسه خودم فرو میرفتم که یهو یه دست دیدم که تو هوا تکون میخوره. چشمام رو باز کردم. دیدم یه زن خیلی خیلی مسن، دولّا وایساده و داره برای تو دست تکون میده. داشتی از کنارش رد میشدی که ازت خواهش کردم سوارش کنی. قیژّی ترمز کردی و صد متر جلوتر ایستادی.
تو آینه نگاه کردم، دیدم پیرزن با وجود کمر خم و سن بالاش مثل آهو داره میدوه! هر دومون با تعجب به هم نگاه کردیم و با تعجب گفتیم: دیدیش؟ تا به خودمون بجنبیم، در ماشین باز شد، و پرید تو ماشین. آخه انقدر خمیده بود که از کنار پنجره دیده نمیشد. با خنده شیرینی تشکر کرد و شروع کرد به دعا کردن. بعد با همون لهجه محلی سؤالهایی کرد و حرفهایی زد که ما کاملاً متوجه نمیشدیم ولی الکی تشکر میکردیم و جواب تعارفهاشو میدادیم. بعد تو مستأصل به من نگاه میکردی و من به کمکت میومدم. حتماً اون هم از جوابهای بیربط ما خندهاش گرفته بود! یادمه ازت پرسید این خانوم کیته؟ تو هم با لبخند جواب دادی: خانوممه مادر جان! پرسید: بچه هم دارید؟ گفتی: نه هنوز! من نمیدونم چطور احساسم رو برات بگم وقتی این حرفها بین شما رد و بدل میشد و تو با اون حالت خاص که تصور کردم از شوقه، جواب دادی خانوممه! یه حس عجیبی بود که باعث شد بیشتر به تو وابسته بشم. و تو حق داشتی وقتی برگشتیم تهران، تا 10 روز بعد برای دیدار دوبارهمون هیچ برنامهای نذاری ... چون حتماً من ظرفیت تو رو نداشتم. آره، من از تو سرریز میشدم و تو اینو نمیخواستی. به همین دلیل بود که وقتی بعد از 10 روز اومدی دم در کلاس دنبالم، و ازت گله کردم که چرا دیر با من قرار گذاشتی، بهم گفتی نمیخوام بهت آسیبی برسه! لابد فکر امروزم رو کرده بودی.
گریه کن گریه قشنگه، گریه سهم دل تنگه
گریه کن گریه غروبه، مرهم این راه دوره
سر بده آواز هق هق، خالی کن دلی که تنگه
گریه کن گریه قشنگه، گریه سهم دل تنگه
بذار پروانه احساس، دلتو بغل بگیره
بغض کهنه رو رها کن، تا دلت نفس بگیره
نکنه تنها بمونی، دل به غصهها بدوزی
تو بشی مثل ستاره، تو دل شبا بسوزی
گریه کن گریه قشنگه، گریه سهم دل تنگه
اون روز پیرزن وقت خداحافظی خیلی برای خوشبختی من و تو دعا کرد! چه خنده دار! نه؟ حالا الان من خوشبختم یا تو؟ کدوم خوشبخت شدیم؟!
آه ...! راستی تو این مدت خیلی وقت داشتم که به تو فکر کنم. به تو، به خودم، به ما! به همه چیز بین ما! ... به اینکه چطور عیدم رو دارم بخاطر تو و خاطراتت نابود میکنم! به اینکه هر طرف میچرخم تو کنارمی، اصلاً جلوی منی، درست جلوی چشمم! به اینکه چرا من دارم اینطوری یکطرفه خودمو بخاطر کسی که شاید اصلاً هم به من فکر نمیکنه اذیت میکنم! به اینکه " میترسم بهت آسیب برسه " یعنی چی! یه روز فکر کردم چطوری میشه که آدما به سرشون میزنه و رگ دستشون رو میزنن، یا داروهای عجیب و غریب رو تو بدن نازنینشون سرازیر میکنن و بعد دیگه بیدار نمیشن؟ یا از یه ارتفاع بلند شیرجه میزنن و مخشون رو میترکونن؟ باور کن فقط تصورش سخته! وگرنه همهاش 1 ثانیه هم نمیشه! خیلی با خودم کلنجار رفتم تا تو رو از فکرهای روزانهام حذف کنم، تا تو دیگه خاطره ی من نباشی، تا تو دیگه جلوی چشمم نباشی ...! تا تو دیگه "تو" نباشی، یکی باشی مثل میلیونها " نفر " دیگه! اما میدونی؟ باور کن هنوز شهامت دور انداختن تو رو پیدا نکردم. اما ... خدا کنه، خدا کنه انقدر آزاده بشم که دیگه حتی توی ذهنم هم متعلق به تو نباشم ...! تا دیگه جایی برای تو توی این دل بیصاحب مونده نباشه!
....... ای خدا میشنوی؟
سلام. به فروشگاه اینترنتی کتاب و CD آدینه بوک با تحویل رایگان هم سر بزنید.
آخ جون دوم...دوم....
سلام سایه جون
امروز با خوندن خاطراتت فقط گریه کردم
فقط گریه ...
راست میگی گریه سهم دل تنگ
بعد نظرمو می نویسم ...
سلام سایه جونم الهی فدای اون دل کوجیک و قشنگت بشم که اینقده غم و درد توشه.....
نمیدونم سایه منم نمیدونم جرا بعضی وقتا مردا اینقده بی احساس میشن.به خدا خاطراتتو که میخوندم یه بغض عجیبی راه گلو رو بسته بود نه میتونستم گریه کنم نه میتونستم درست نفس بکشم.سایه جونم کاریش نمیشه کرد .نمیشه مرام و معرفت رو یادشون بدیم خودشون باید بلد باشن که یا نمیخوان یا میدونن و اهمیت نمیدن اما.....
اما همیشه اینو بدون کسی که بازی میکنه و میذاره میره یه روزی و یه جایی و پیش یه کسی همین بلا سرش میاد .
تروخدا کمتر غصه بخور
تروخدا کمتر گریه کن
............................
دیگه هیجی نمیتونم بنویسم
بازم منتظرتم
بیا
قربونت:پرستو
سلام سایه ی گل من...چطوری خانومی؟ایندفعه زود جنبیدما...جدی جدی دوم شدم...
خانوم خوشگل من تمام این مدت از دوریت دلتنگ شدم و احساس تنهایی کردم.می دونی آخه وقتی آدم یکی رو می بینه که مثل خودشه آروم می شه...مخصوصا تو و این احساس های قشنگت که آدمو دیوونه می کنه.می دونی سایه آخه من نمی تونم فراموش کنم.تموم لحظاتم،آهنگ هام اونه...نمی تونم ازش بدم بیاد.نمی تونم ...نمی تونم...و همین عذابم می ده...هی می گم بابا نه اون خیلی چیز تاپی بود و نه تو اینقدر ضعیفی که اینجوری کنی اما بازم دلم اونو می خواد.حرفاشو،قربون صدقه هاشو و....دلم می گیره..از آدم ها...مغزم دنبال جواب می گرده و پیدا نمی کنه.اون وقته که دیوونه می شم.بغض وجودمو می گیره.بعد چون دیگه آغوش کسی نیست که برم گریه کنم مستاصل می شم.تو می فهمی چی می گم.می دونیی چقدر سخته که داغون باشی اما خودت رو شاد نشون بدی...گاهی می برم...جرئت هیچی رو ندارم.هنوز اینقدر شجاع نشدم که از دلم بیرونش کنم.آخه نازک دله..می شکنه!!سایه؟می گی چیکار کنم؟سایه جونم تو همیشه باش.اصلا خاطراتت،عشقت،اینکه خوبی،اینکه هنوز آدمایی مثل تو هستند آرومم می کنه.مرسی گل من.مرسی عزیزترینم.یه عالمه بوس بوس مال تو...خیلی دوستت دارم.باور می کنی؟خیلی....
سلام سایه جون سال نوت با تاخیر مبارک
اگر چه این جمله خیلی کلیشه ای و بی معنا شده ولی سال خوبی برات آرزو می کنم
سایه جونم سلام
خوشحالم که دوباره می بینمت
باور کن!....
منم لز این که بهم سر می رنی خیای خوشحال میشم
خواهش می کنم مواظب خودت باش و بیشتر به خودت برس
فدای تو
بای
سلام ... خیلی قشنگه ... خوشحال میشم به باران دلتنگی منم سر بزنی...
کفش های غیرتت را بپوش
دلم لک زده برای اخم هایت
پر می شوم از بی حسرتی
کمی هم جیب هایت را
از میان این خط موازی بردار
سکه ها معنای این نرسیدنند
می خواهم برسیم،اما با هم
از مقصد خواسته هایم بی تو بیزارم
مهربانی نگاه
همیشه در پس لوکس ترین خرابه ها می ماند
تمام جمله های عاشقانه
ختم می شوند به نمکدان
و دوستانه ترین لحظه ها را
ضرب قاشق هایمان می نوازند
چه می توان گفت؟!!
چه می توان سرود؟!!
چه می توان گریست؟!!
از این حظور بی حظور
زمانی که از پدر
جیب هایی می ماند پر از خالی محبت
و تمامی این نرسیدن ها
بزرگی یک حسرت را متر می کنند
چه می توان سرود؟!!
** ** **
فقیرانه ی مهرت را
به بزرگی دستانت بخشیده ام
دست های کوچکم را
با کادو پیچ غنای مهرم بپذیر
فراموش نکن حتی یک دو قدمت
مرگ هزاران دویدن
هزاران قدم ، فاصله را
نوید می دهند
فراموش نکن
من هنوز می تابم.......
سلام عزیزم
میدونی تا وقتی عشقتو داری همه چیز تو دنیا زیباست همه چیز ...
و وقتی عشقو از دست میدیم دوباره همه چیز رنگ میبازه و پیش چشم ما زیباییشو از دست میده ...
چه نیروی قوی مخرب و سازنده ای .
به راستی چی تو عشقه که اینطور زندگی ما رو تحت الشعاع قرار میده !
قویترین نیرویی که تو عالم وجود داره همینه و بس !
اما مطمئن باش خدایی که ما رو آفریده و به اینجا رسونده همیشه به فکر ما هم هست .
مطمئنم یه روز تو زندگیت با اونی که از ته دل میخوای و دوستش داری کانکت میشی .
فیس تو فیس ...... پنجه در پنجه ........ و مماس تا بینهایتها ...
من اون روز رو میبینم (چشمک)
سلام..وبلاگ قشنگیه..علی الخصوص که با احساسات لطیفتونهم همراه شده..ممنون و دستتون درد نکنه..میتونم بهتون لینک بدم..؟...سر بزنی خوشحال میشم...شاد باشی
دیگه به ما سر نمی زنی بی معرفت
در ضمن سال نو هم مبارک
بیاموز .........
به چشمانت بیاموز هر کسی ارزش دیدن ندارد،به چشمانت بیاموز که به چشم به راه بودن عادت نکند
بیاموز که به در خیره نماند.
به چشمانت بیاموز که برای هر گسی بیخواب نشود.
به زبانت بیاموز که هر اسمی ارزش جاری شدن ندارد.
به زبانت بیاموز به هر کسی نگویید:دوستت دارم
به لبانت بیاموز هر لبی ارزش بوسیدن ندارد.
به پا هایت بیاموز هر راهی رفتن ندارد. به ان دو بیاموز که به رفتن عادت نکند
به اشکهایت : به ان مرواید ها که بسیار عزیز هستند بیاموز که برای هر کسی نریزند
به گیسوانت به ان موج سیاه بیاموز که برای هر کسی افشان نشود.
به دستا نت بیاموز :به ان دو بیاموز که هر دستی ارزش لمس کردن ندارد.
به قلبت بیاموز همیشه عاشق باشد و عاشق هر کسی نباشد
به قلبت بیاموز همیشه عاشق باشد وعاشق هر کسی نباشد
سلام عزیز
ممنونم خانومی ...سالی خوب برات آرزو می کنم در کنار عشق ...
دلتنگ شدی بازم به دیدنم بیا شاید ....
منتظرتم ...
بهار ی باشی و شاد
بدرود عزیزم
سلام مهربون!
... وقتی مینویسی انگار که حرفهای منو یکی برات تعریف کرده و تو وسیله ای شدی برای بازگو کردنشون... خیلی عجیبه ، نه!!
سال تحویل تو حرم آقا ، امام رضا خیلی برات دعا کردم... چون دیدم خیلی مثل خودمی...ولی عزیزدلم اگر بخواهی باتمام وجود سعی کنی که از دل وذهنت بیرونش کنی مطمئن باش هیچوقت به نتیجه نمیرسی... اینو کسی بهت میگه که شاید یک قدم جلوتر ازتوهست...
میدونم ، ومیدونم که یکروز خیلی آرومتر از این روزا میشی... شاید خیلی سخت بگذره ولی مطمئن باش می گذره... محبت رو نه میشه گدایی کرد و نه تظاهر... خودجوشه... با مصلحت اندیشی و آبرو حیثیت سازگار نیست... اگر دیدی که اون اینطوریه پس عاشق نیست... اینو بپذیر و همیشه تو دلت این عشق قشنگت رو دوست داشته باش و نه اونو!
امیدوارم متوجه حرفام شده باشی عزیز! اونوقت دیگه خیلی احساس بدی نداری...
سال خوبی رو برات آرزو میکنم...پیشم بیا و برام حرف بزن و نظرت رو بگو...خوشحال میشم!
یاحق!
سلام سایه جان واقعا؛ خوشحال شدم بهم سر زدی ممنونم ازت راستی من لینکت کردما البته با اجازت خوشحال می شم افتخار بدی منم لینک کنی ممنونم ازت
وقتی این نوشته هایرو می خوندم فکر کردن سخت ترین کار نظر دادنه اما نتونستم نیام و ازت تشکر نکنم
سلام سایه جون. ممنونم از اینکه بهم سر زدی. من هم امسال سیزده بدر دقیقا حال تو رو داشتم و فقط و فقط به یاد پارسال بودم. فقط خدا می دونه که....................
سلام سایه جون
دلم برات گرفته چرا سر نمی زنی؟این روزها کسی به کسی سر نمی زنه.چرا؟
آخه دختر مهربون منهم دلمون به شما خوشه.تو این غربت ابدی حدا قل بزار با سرزدنها و نوشته هایت سرگر م باشیم.
سلام مهربونم...چطوری خانومی؟
نمی دونم چرا هر وقت میام زودی باید برم...دیدی؟
اومدم بگم دلم برات تنگ شده...منتظرتما
سلام دوست عزیز...ممنونم از اینکه بهم سر زدی. خوشحالم کردی. من آپ کردم دوست داشتی بیا... شاد باشی.
چون زتو سر کنم سخن گل بدمد ز شعر من
نیست عجب گراین اثر بوی بهار میدهد
سلام ساقی...ممنون از لطفی که به ما داری..بهت لینک دادم چون واقعا وبلاگت قشنگه..بازم پیشم بیا..شاد باشی
سلام مهربون!
ممنون که اومدی و نظرت رو گفتی ولی چطور میشه دوباره اعتماد کرد؟؟!! خیلی سخته نازنین! خیلی سخت! مگه نه اینکه همه جملات عاشقانه مثل هم هستن؟؟!! و تجربه هم بهت ثابت کرده که خیلی هم نمیتونی به دلت اعتماد کنی....
پس قبول کن که شروع دوباره خیلی سخته!!
درست میگی. باهات موافقم عزیزم.
اما ...، یک تجربه ناگوار نباید باعث بشه دریچه دلت رو بروی همه افراد ببندی. میتونی اجازه ورود بدی، ولی ایندفعه خودت برگزین و این بار با حواس جمعتر و منطقی تر. امیدوارم خودم هم بتونم همینطور باشم.
دوباره سلام .امروز دوباره مطلبت رو خوندم چقدر من و تو شبیه همیم .چقدر عشق آدم ها رو به هم شبیه میکنه .من هم تمام عید به یاد کسی بودم که مطمئنم به یادم نبود منم تنهام منم می خوام گریه کنم ولی نمی تونم .منم دوست دارم برم پیشش باهاش حرف بزنم به ترانه هاش گوش کنم منم.....
اصلا معلومه کجایی تو؟! در به در می گردم و هیچی هم پیدات نمی شه! می خوای بگم سلام و زغنبوت؟! دو ماهه هیچ خبری ازت نیست. فکر کردم قهر کردی و دیگه هم بر نمی گردی! از بس گوش میدی به حرفهای حمیرا!
به هر حال، این دفعه بخشیدمت به جدم! ولی وای به حالت اگه بخوای دیگه غیبت بزنه.
و اما سال نو را به شما تبریک می گویم. امیدوارم هزار سال عمر کنی و همچنان پرحرارت. ولی مطمئن باش که خرج و مخارج این هزار سال و کرایه خانه ات و... را من متقبل نمی شوم!
بگذار جدی بنویسم: سال نو مبارک. برایت آرزوی سربلندی و بهروزی دارم. امیدوارم سلام مرا بپذیری.
دیگر اینکه: بعد از اینکه پوست انداختم، ناگهان همه لینکها غیبش زد. خوب شد آمدی. اصلا نام وبلاگت یادم نبود. خودت را چرا، ولی نام وبلاگ برایم گم بود. همین امروز لینک کردم. قبلا لینک بوده ای اما پرید ناقلا!
سایه عزیز درود بر تو . ممنون از حضور و نظرت در وبلاگ من .
منتظر آپدیتت هستم . بی صبرانه
موفق باشی
سلام
سال نوت دوباره مبارک ( تا اول تابستون به همه میگم )
کوچه علی چپ و واقعیت
من فکر میکنم واقعیت همون چیزیه که آدم فکر می کنه باید باشه و می تونه وجود داشته باشه
بعضی وقتها باید مجازی بشن مثل همون آدماش
فکر کنم یه بار برات نوشتم که آدمهایی که به سادگی میگذرند باید ساده ازشون گذشت . جاشون شاید حتی تو رویاهای آدم هم نباید باشه
آدم بعضی وقتها دوست داره خودش رو تو رنج و غم یه دوستی یا عشق از دست رفته نگه داره - لذت میبره خوشش میاد خودش رو آزار بده! اما آخرش به کجا میرسه؟
خدا می شنوه کمک میکنه ولی خودمون چقدر به خودمون کمک می کنیم ؟
شاد باشی ( هر روز بهتر از دیروز )
آنچه را که دوست میدارید به دست بیاورید
در غیر اینصورت مجبورید آنچه را که به دست آورده اید دوست بدارید
«شکسپیر»
سایه جونم سلام...وای امان از این یاهو///
اون همه آف دادم یه دونه اش برات نرسیده...عزیزم قربونت برم نگران نشو...من خوبم...فقط چون تنها مونده بودم یکی حالم گرفته شده بود.اونم با یادآوری اون همه خاطره...خب چی بگم؟روز ها و شب ها هم می گذره بی اینکه بپرسه من می خوام یا نه////به هر حال مهربونم هیچ کس برام تو نمی شه.امیدوارم یه روز ببینمت...باهم حرف می زنیم نفسم..فعلا درگیر امتحانام.واسم دعا کن باشه؟
سلام سایه خانم
مرسی که به وبلاگم سر زدی. در مورد جوابی هم که به پیمان دادی ممنون . البته خودم نمی خواستم چیزی بهش بگم چون من مدیر وبلاگ هستم و ممکنه بد بشه و گذاشتم خود بازدیدکنندگان جوابشو بدن
بازم مرسی
بای
سلام سایه مهربون
همه ی دیروز و بد شانسی آوردم.نم دونم احساس کردم همه ی دنیا جم شده ن که با من سر همه چیز دعوا کنند. هیچی به دل ما نچرخید .انگاری یه آدم شومیم .از خودم متنفر شدم و هزاران تف و نعلت به خودم زدم.ولی هیچی عوض نشد.سایه داغوغنم داغون. سایه جون هیچ کجا مثل وطن نیس.سنگ جای خودش قورسه.نکنه بری.دوست دارم صمیمانه بگم تو . تو نمی تونی این غربتو تحمل کنی.من که غربت برایم ابدی شده سخته.وقتی که اون چیزایی که دوستشان داری و همه رو جا می زاری سخته سخته سخته سایه.وقتی نتونی چند سال مادرتو و عزیزترین کستو نبینی سخته. ما ایرنیا با آن همه احساس و عاطفه با آن همه نازک دلی سخته.
به هر حال سایه جان نمی دونم تو کی هستی ولی وقتی باهات درد دل می کنم احساس راحتی می کنم. منو ببخشید که با دردهایم تو رو ناراحت می کنم.تو بمان تا بتونم یکی رو داشته باشم براش بگم. همین
سلام ممنون از حظورت
التماس دعا
....یا حق
درود بر سایه عزیز و سایه سنگین!
اول: پس کو آن کامنتی که من دیروز گذاشتم؟ هر چه گشتم نبود تا بدانم چه نوشته ام!
دوم: هرگز اشتباه نمی کنم! محال است. من یک سایه بیشتر ندارم و آن هم شما هستید! منتها مدتی غیبش زد و دررفت. احتمال می دهم به خاطر هوای ابری بوده است. بعد از سیزده هم خدا بدهد برکت، بال هم درآورده ای و این دفعه پیداکردنت کار حضرت گاو (فیل سابق) است!
سوم: ماجرای کرایه خانه، یک شوخی است! من به همه می گویم: برایت هزار سال آرزوی زندگی دارم اما خرج و مخارج و کرایه خانه ات با من نیست! به زبان مادری یعنی: دعا می کنم که هزار سال زنده بمانی اما فردا گلایه نکنی که پس تو این هزار سال چه کسی خرجم را می دهد، چون من زیر بارش نمی روم! (بازهم توضیح بدهم! باور کن داری شکنجه می دی!)
و اما بگذار یک شعر آبدوغ خیاری معاصر هم برایت بنویسم:
آه و آه و آه، ای رودزیا لامبراکو
شلق پیلی پم
شلق پیلم پو
تلق پیلی پم
پیلی پم پیلم پو
و غیره...
در انتهای بغض شیپوری من
چه بی مهابا می ترکد
بمبوله پیلی پم
و غیره... پلم پو
و در بغض من
آه این دیگه کیه که بی مهابا هل می دهد؟
لطفاْ با احتیاط برانید
keep right
لطفاْ چیز کنید
step by step
لطفاْ و غیره کنید...
و هر غضبی را که می خواهید
بر سر خود کنید
آه و آه و آه ای رودزیا لامبراکو!
(باور کن بیشتر شعرهای سپید معاصر همین است! می گویی نه، برو بازار و چند تا از همین کتابهای آبدوغ خیاری را بخر!)
سلام مهربون!
نمیدونم خدا صدات رو شنیده یانه؟؟ ولی از سیزده بدر دیگه بیا بیرون... لازمه تا خدای نکرده بیش از این نحسیش ...!
منتظرتم گل قشنگم!
یاحق!
با سلام به سایه عزیز:
من قهر نکردم و بهت سر نزدم چون خودت گفته بودی که فعلا وقت آپ کردن نداری .
من هم نتظر بودم تا آپ کنی و خبر بدی .
نوشته هات مثل همیشه دارای غم خوشایندی است. با این حال که غمگینند ولی غمی است که به دل مینشیند و این قدرت بیانت را با قلم میرسونه.
با احساس و غمت آشنایم.
با درد دلت میان آن فصل بهار.
با اشکهایت در باب شباب.
با داد دلت بر سر این چرخ خراب.
مینویسم از رفتن روز جوان.
بنویس از ره رسید روز بهار!
مینویسم که غمم شد لبریز.
بنویس تا که حیات است ،
مینوشم از آن آب حیات!
مینویسم که بخشکید گلی بر شاخه.
بنویس کآب دهم بر همه گلهای یتیم !
مینویسم که برند شرف از روی زمین.
بنویس سبز کنم این کره خاکی را ،
با عظمی عظیم !
مینویسم....
بنویس...
راستی از اینکه ؛صادق هدایت ؛ را در نوشته های من میبینی واقعا باعث افتخار من است ولی من کجا و ؛ هدایت ؛ کجا ؟!
به قول معروف حالا حالاها باید برم جلو تا به گرد او برسم.
ولی خوب سعی خود را میکنیم تا از او هم پیشه بگیریم !!!
وگرنه سر جای خود درجا خواهیم زد !
شاد باشی و غمت کم باد.
سلام وب زیبایی داری ای دریغا که همه مزرعه دلها را علف هرزه پوشانده است وهمه مردم شهر بانک برداشته اند که چرا وجدان نیست وکسی فکر نکرد که چرا ایمان نیست وزمانی شده است که به غیر از انسان هیچ چیز ارزان نیست روزهای پی در پی میگزرد بهاری دیگر امد ورفت ولی تو هنوز نیامدی در غروب هر جمعه با دسته گلی از شقایق به نشان صبر وامید چشم انتظار تو مینشینم
جل الخالق! دارم جون به لب می شم از دست تو یکی!
سایه جان، عزیز جان، سایه عزیز! بابا منظور م از «باز به حرفهای حمیرا گوش کردی؟» اشاره به شعر ترانه ای است که خانم حمیرا (خواننده معروف و مورد علاقه من) خوانده و در بالا و سمت چپ وبلاگت هم نوشته شده است. ایناهاش: عزیز رفته سفر ... کی برمیگردی؟!
ترجمه جملات بالا به زبان فارسی: یعنی سایه که شما باشید، مرتب ترانه های عاشقانه حمیرا گوش می کنی و می روی در عالم هپروت و یادت می رود که به دوستانت سر بزنی!
حالا افتاد؟!
اگر یک بار دیگر منظورم را از جملاتی که می نویسم ندانی، از همان یک میلیون یورو سهم الارث محرومت می کنم! گفته باشم!
راستی سایه عزیز! حالت چطوره؟! دماغت چاقه؟!
سلام اسماعیل جان
بذار حسابی کتکم بزن، بعد احوال بپرس!
بخاطر این سهم الارث هم که شده دیگه قول میدم سؤال بی سؤال!
به جان شما!
از شما دوستداران گرافیک دعوت می کنیم از وب سایت www.cornergdc.150m.com زاویه دیدن کنید.
دلی که براستی عاشق شده باشد هیچگاه عشق را فراموش نمیکندبلکه عشق را تا پایان عمر ادامه میدهد
همچون گل آفتاب گردانکه خدای محبوب خویش خورشید را
هنگام غروب با همان چشمان می نگریست که هنگام طلوع بر او گشوده بود .
توماس مور – شاعر ایرلندی قرن نوزده
با سلام .چند وقتی نبودم اما بازهم امروز آپ کردم.خوشحال می شوم سری به ما بزنید دوستدار شما نونوش
بدون گریه دل انسان می پوسد ...
سنگ می شود....
دلم گریه می خواد...................
چرا آسمون نمی باره؟؟
دلم بارون می خواد....
سلام خوبی مرسی وبلاگت خوب بود بهم سر بزن خوش باشی بای
سلام از اینکه بهم سر زدی
نتونستم همه متنتو بخونم
بعدا نظر میدم
ولی منتظرتم .
سلام سایه ی من...سلام عزیز دلم...
دلم گرفت.تو رو خدا گریه نکن.نکنه که اشکاتو ببینم عسلم.
یه روز،یه جا بالاخره پیدا می شه که لایق آدم باشه که نه لایق!شاید عاشق آدم باشه...حداقل دوستمون داشته باشه....ممنونم که اومدی اونکی وبلاگم.باشه.چشم.مراقب خودم هستم.تو هم باش.خب؟راستی من هر روز که بگی آن می شم ولی ساعت و روزشو توی وبلاگم بهم بگو که آن شم.من نمی دونم تو چه ساعتی هستی...خب؟دوستت دارم سایه جونم...بوس بوس
نوشته هات آرامش داره، خیلی ممنون که وقت گذاشتی به من سر زدی
سلام ... ساعت حدود 6 عصر است ... دو شنبه 21 فروردین ... خیلی خسته و خیلی غریق !!! نمی دونم چرا نوشته ها از من فرار کرده اند و نمی دانم چرا دیگه واژه ها به سراغم نمی آیند ... یه کم سخته پیدا کردن دلیلش اما می دونم هر چی هست و هر چی نیست ، یک طرف قضیه بر میگردد به " تو " که تمامیت این بودن ها و نبودن ها را شکل می دهی ... بزار تا یه کم حواسم را بیشتر جمع کنم تا بیشتر و بهتر و به قولی متمرکز سخن بگویم !!!
شبهایی که خدا به من فرصت داد تا در تنهایی و به دور از هر گونه هیاهویی بر بالین بابا باشم در بیمارستان ، فرصت شد تا براستی آنچه که در سالهای خاکستری جوانی از آن دور مانده بودم را با بابام به اشتراک بگذارم !!! یادمه یه دو هفته قبل از اینکه حادثه برای او پیش بیاد ، من با همین ماشین و با همین راننده ، همین مسیر را طی کرده بودم !!! تاریک بود و توی درد و ناله های بابام ، داشتم به لحظه ای فکر میکردم که خود من این گونه زخمی و داغون !!! به بیمارستان آورده باشندم !!! وای ... چقدر ترسیدم !!! نه از زخم و نه از مردن ... که از " نفله " شدن ... که از نرسیدن به آنچه که " یک نیاز ساده " نامیده میشه ... این بود که تمام تصمیمم را گرفتم : " بابا خوب بشه ... منم می خواهم برای خودم خوب باشم !!! "
بعد از 4 روز ، بابا را ترخیص کردیم ... بردمش خونه ... 3 شب هم در خونه پرستاریش کردم و بعد اومدم شرکت ... 3 روز کار کردم و بعد به بهانه ای !!! رفتم تا به " بها " برسم ... بهایی که باید سالها پیش به اون میرسیدم ... می دونم که این " بها " را نمی توان در قالب نوشته – نه شعر و نه سروده و نه هیچ چیز دیگه – نمی توان باز گو کرد ... بماند برای خودم و در خیال و تنهایی خودم که به کجا رسیدم و به چه اندیشیدم ... بماند که از کجا تا به کجا پیاده آمدم تا برای همیشه ، مسیر ماندگاری ذهنم را مرور کرده باشم ... خیلی خوشحال بودم که زیر بارون میشه دوید و میشه به طراوت همون آجر روی دیوار ، برای همیشه به آلونک خود ساخته با تو ، پرداخت ... نمی دونم چرا توی بارون دلم هوای " خیس " شدن کرده بود ... نمی دونم چرا باید یک نام را دائم زمزمه میکردم ... نمی دانم که چرا این دفعه واقعا " نمی دانم !!! "
خدا خیلی به من لطف کرد ... همه چیز را تونستم بدانم و درک کنم !!! چه تضادی !!! کاش جای تو بودم چون خیلی گل ها برای اینکه نام ترا بنویسند و ببویند ، پر پر شدند ... باور کن که خیلی جایگاه رفیع و به سزایی داری ... نقطه سر خط ...
خیلی دوستت دارم ای دوست خوب من ...
یگانه از دریای بی موج جنوب که به دنبال " بی آزاری " خویش ، به تو پیوند خورد تا اقیانوس خیالش خیزاب بگیرد ...
ساعت 6:20 عصر دوشنبه 21/1/85
سلام
وبلاگ احساس داری بود و غمگنانه نوشته بودید
موفق باشید
به ما هم سر بزنید آبجی
التماس دعا
در آغوش خدا
سلام مهربون!
خوبی نازنین؟! اومدم یه حالی ازت بپرسم... شاد باشی!
یاحق!
خیلی زیبا بود . فقط همین
سلام
نمی دونم اگه بگم بی نظیر بود فوق العاده بود تونستم تمام احساسم رو بیان کنم یا نه
اما محشر نوشتی
به روزم
خوشحال می شم باز هم بهم سر بزنی
سلام بهت لینک دادم عزیز