تو آموختی که آنچه دو روح خویشاوند را در غربت این آسمان و زمینِ بی درد، دردمند میدارد و نیازمند بیتاب یکدیگر میسازد، دوست داشتن است ... و من در نگاه تو ... ای خویشاوند بزرگ من ... ای که در سیمایت هراس غربت پیدا بود و در ارتعاش پر اضطراب سخنت ... شوق فرار پدیدار ... دیدم که تو تبعیدی این زمینی ... و اکنون تو با مرگ رفتهای، با مرگ! و من ...اینجا ... تنها به این امید دم میزنم که با هر نفس ...گامی به تو نزدیکتر میشوم ... و ... این زندگی من است ...
جاده
تابلوی نیمه تمام
جادهای بی انتها
تک صندوقچه پستی
کنار جاده
آسمان آبی
با ابرهای پاره پاره
تصویر کوچکی از دگرگونی من!!!
هیچوقت نشد که این تابلو رو تموم کنم، چرا؟! نمیدونم. فقط میدونم که یه جایی تو همین تابلوی نیمه کاره و یا بهتره بگم تو همین جاده ی نیمه تمام و به نظر خاکی که الان دیگه اونقدر خاک روش نشسته که واقعاً خاکی شده، یه قسمتی از وجودم رو گم کردم. قسمتی که هنوز نتونستم پیداش کنم.
یادته، تو خیلی دوست داشتی تابلوهای نقاشی منو ببینی، خیلی. این بود که تصمیم گرفتم یک تابلو برای تو بکشم، برای خونه تو که پر از خاطرات من و تو بود. اما ...
الان مدتی است که روی یه سه پایه، گوشه اتاقم داره خاک میخوره و فقط نگاهم میکنه. اونقدر انتظار کشیده که دیگه حتی به چشمم هم نمییاد! دیگه به نگاهش، وجودش، انتظار و تحملش و یا شاید بهتره بگم به نیمه تمام بودنش عادت کردم!
همه چیزش تموم شده بود، آسمونش، دشتش، درختاش، سبزههاش، حتی صندوقچه چوبی پستش که من رو یاد تنهایی و چشم انتظاریهای بینهایتم میاندازه! دیگه داشتم تو ذهنم به دنبال بهترین دیوار خونهات برای گذاشتنش میگشتم تا همه ببیننش. حتی براش یه قاب قشنگ چوبی، عین صندوقچهاش سفارش داده بودم. ولی جاده ش ...!
تو همه این تموم شدهها خط نیمه کجی از یه جاده گنگ و بیانتها بود که هیچوقت تمومش نکردم. جادهای که من رو به یاد مسیر زندگی خودم میاندازه.
یه جاده ناتموم، یه صندوق پست چوبی وسط یه دشت سبز با یه سقف از آسمون آبی و تکههای ابر نیمه رنگین از آفتاب، سایههایی از درختان دور که خطی از فاصله بین وسعت سبز زمین و ژرفای آبی آسمون میسازن و ..... جاده تو همین خط مبهم گم میشه ..... چرا نتونستم این جاده رو تموم کنم؟! ....... اگر تموم میشد حتماً هر روز مسافرهای زیادی ازش رد میشدن ... اونوقت میشد ازشون پرسید آخر این جاده به کجا میرسه. اگر تموم میشد حتماً هر روز پستچی با دوچرخهاش میومد و صندوقچه رو با نامههاش از تنهایی و انتظار خلاص میکرد. اگر تموم میشد ..... چرا نتونستم این جاده رو تموم کنم؟!
نمیدونم چرا، ولی هر وقت چشمم به این تابلو میفته، بی اختیار هزاران چرا تو ذهنم شکل میگیره. هزاران چرا که حتی برای یکیشون هم نمیتونم جوابی پیدا کنم. چراهایی که تمام وجودم رو ذره به ذره براشون خرد میکنم، میگردم و در نهایت میفهمم که پاسخشون رو با یه قسمتی از وجودم یه جایی تو همین جاده گم کردم. بعد فقط من میمونم و یه دنیا آه و حسرت و ابهام، من میمونم و یه دنیا درد و .....!
آخه ... میدونی چی داره منو مثل خوره میبلعه؟
اینکه همه چیز مثل قدیمها سر جاشه ... همه ی اون خاطرات، ابرها ... آسمون آبی ... درختهای خوشرنگ ... جاده ی مبهم ....
اما فقط یه چیز ...
... تو نیستی!
تو نیستی!
آه ...!
باز که به تابلو نگاه میکنم، باز به یاد تو میافتم. یادته؟ هر روز که میآمدم به دیدنت، منو بغل میکردی و با لبخند و سلام خاص خودت خوشآمد میگفتی و مینشوندیم کنار خودت، بعد شروع میکردی به پذیرایی ... بعد هم دوباره مثل یه بچه روی دست بلندم میکردی و مینشوندی روی پات و موهامو نوازش میکردی... اما وقتی تو بغل تو به اتاقت قدم میگذاشتم، با اینکه تمام اثاث اتاقت فقط شامل یک تخت و یک تلفن و یک فرش بود، اما من آنقدر مست و شاد بودم که همهاش برام از قشنگترین دکوراسیون هم زیباتر مینمود. دلباخته همین سادگی و بیتجملی بودم ... و همیشه با خودم فکر میکردم اگر اون تابلو رو روی دیوار این اتاق نصب کنم، هر روز توی فضای سبز جنگل تابلو، چشم بروی خورشید باز میکنی و دلت شاد و پرنور میشه!
چند بار ازم خواسته بودی نقاشیهام رو برات بیارم. ولی من داشتم برای خودت یک تابلو میکشیدم تا سورپریزت کنم، دلم میخواست یکروز به درخواستت عمل میکردم و بالاخره این تابلو رو برات میآوردم تا با تو به جاده مبهمش قدم بگذاریم و زیر اشکهای روان ابرهای پاک و مخملی رنگین قدم بزنیم و گاهی پا به پای ابرها بگرییم و دست در دست هم بریم به سمت نور و روشنایی !
ولی فرصت نشد و تو رفتی و باز وقت رفتن فراموش کردی که جاده رو با خودت ببری ..... و حالا!
دیگه نه تو هستی و نه جادهای ...
امروز وقتی باز چشمم به تابلو افتاد بیاختیار یه قلم مو برداشتم و روی تمام سبزیهای دشتش خط قرمز کشیدم. صندوق پستش رو با رنگ سیاه پاک کردم و آسمونش رو ... دلم میخواست بارونی باشه، بارونی! .... حالا دیگه همه چیز این تابلو با جاده نیمه تمامش سازگاری داره، حتی خاکهای نِشسته روی کل سطح جاده! حالا دیگه هیچ چیز مثل قبل نیست! حالا دیگه اونقدر خطهای کج قرمز و سیاه رو این تابلو هست که خطِ خاکی جاده نیمه تمام من توشون گم شده. حالا دیگه این تابلو پر از جاده است، جاده هایی که هیچکس صندوقچه پست من رو نمیتونه توشون پیدا کنه، جادههایی که هیچکس آبی آسمون من رو نمیتونه توشون ببینه، جادههایی که آخر همشون گنگ و ناپیداست. حالا دیگه هرکس به تابلو نگاه کنه هزاران چرا به سراغش میاد، چراهایی که هیچ جوابی نمیتونه براشون داشته باشه. حالا دیگه وقتی بهش نگاه میکنم هیچ درد و ابهامی تو وجودم شکل نمیگیره! فقط تصویر کوچکی از دگرگونی خودم رو میبینم و ..... باز نگاهش میکنم، حالا دیگه حتی یاد تو هم نمیافتم، یاد تو هم نمیافتم ...
عزیزم! ... مینویسم ... اما .... تو باور نکن!
مژده اى دل که مسیحا نفسى مىآید
که ز انفاس خوشش بوى کسى مىآید.
ز غم هجر مکن ناله و فریاد که من
زدهام فالى و فریاد رسى مىآید.
از آتش وادى ایمن نه من خرم و بس
موسى آنجا بامید قبسى مىآید.
هیچکس نیست که در کوى تواش کارى نیست
هر کسى آنجا بطریق هوسى مىآید.
کس ندانست که منزلگه معشوق کجاست
اینقدر هست که بانگ جرسى مىآید.
جرعهاى ده که به میخانه ارباب کرم
هر حریفى ز پى ملتمسى مىآید.
دوست را گر سر پرسیدن بیمار غمست
گو بران خوش که هنوزش نفسى مىآید.
خبر بلبل این باغ بپرسید که من
نالهاى مىشنوم کز قفسى مىآید.
یار دارد سر صید دل حافظ یاران
شاهبازى به شکار مگسى مىآید.
سلام دوست عزیز
این میلاد خجسته را به شما وخانواده محترمتان تبریک عرض میکنم.
وبلاگت بازم مثل همیشه زیباست.
این آپت هم خیلی قشنگه
منتظر آپ قشنگت هستم باز
خبرم کن
به امید فتح قله های ترقیتان
سبزباشیدوپایدار
یاحق
سلام
خوبی ؟؟
من آپیدم
خوشحال میشم به کلبه حقیرم سری بزنی
قربونت
تا بعد بابای
عزیزم برمی گردم سر فرصت توضیح می دهم...خوبه؟
شمال چطور بود؟کلی دلم تنگید واست...
سایه ی نازنینم ،همیشه وقتی آپ میکنی بهم خبر بده .
قربونت بشم من این بزرگترین عظمت که گاهی تابلوهای بعضی از جاده ها رو پر از جاده های کج و معوج سرخ کرد .
کاشکی شاد باشی .
با اینکه اصلا حوصله به روزکردن رو نداشتم ولی با یک غزل از مرد غزل پست مدرن سید مهدی موسوی به روزم ...... فقط برای اینکه بعضی ها حساب کار رو داشته باشن ........... به روزگار نگران من سر بزنید ............
سلام سایه جان.
قصه ی تابلوی قدیمیت رو همون اوایل که نوشته بودی خوندم. تحت تاثیر قرارم داد. چند با سعی کردم پیغام بذارم، اما نشد. نمی دونم مشکل چی بود. امیدوارم که منو ببخشی.
من هم بعد مدتها آپ کردم. خوشحالم می کنی سر بزنی.
قدم سست داشته ای و قلم را افسار ...
پس کجاست ادامه این دامنه در این کارزار ؟
ما که در پیچ دردهای بشر زاده شدن خود آنقدر تابیده ایم که لذایذ را از یاد برده ایم.
ای کاش یا آفریده نمی شدم یا حداقل انسان نبودم. هر چه بودم بهتر بود ... هر چه بودم !
اگر مردم فقط بخاطر ترس از تنبیه شدن یا به امید پاداش گرفتن خوب هستند، حقیقتا باید خیلی متاسف باشیم.
سلام سایه جان
ممنونم از اشعار قشنگی که برام نوشتی. به دلم نشست.خیلی......