نیمه ی تاریک این اتوبوس..
خط ویژه ای برای بیاد نیاوردنت بود..
نتوانستم سوار شوم
حتی آن زمان که با تردید گفتی برو!
تنها ثروتِ فرداهای نیامده ...
مانده تا حالم آن جوری شود که بتوان راستش را برایت نوشت..... ..... اگر هم لا به لاى حرفهایم طعمِ خوشى را حس کردى بدان ناخواسته از دستِ قلمم در رفته است.
خیلى روز مىشد که حتى هیچ چیز برات پاره هم نکرده بودم چه برسه به اینکه بنویسم.......
خستهام .... حوصله خودم رو هم ندارم..... تنها به این فکر مىکنم که تمام افرادى که ناخواسته دلیلِ تولدِ دیگران مىشن، محکومند اما هیچ راهِ قانونىِ مناسبى براىِ صدورِ هیچ حکمى در مورد اونا پیدا نمیکنم.
ببین!!! دیشب که در نوشتههاى تکه تکه دفترم پرسه مىزدم، حرفى رو یافتم که مناسبترین عنوان براى نامه بىدلیلم بود. راستش تمام اینها رو نوشتم که اون جمله رو بنویسم :
حق با کسى بود که براى اولین بار این حرفِ غمانگیز رو از روى بدست آوردن تجربهاى به قیمتِ دانههاى یاقوتىِ اشکهایش زده بود ... تو هم بخون ... شروع کن و لطفاً باورت بشه که "هیچکس لیاقتِ اشکهاى تو را ندارد و کسى که لیاقتِ اشکهاى تو را دارد، هیچگاه اشکِ تو را در نخواهد آورد." جسارت نباشه، اما ... تو خیلى اشکِ منو درآوردى.... کم دیدى و کلى هم ندیدى و حتى کسى نگذاشت خبرت بشه، ... اما مهم نیست.
نمىدونم نامه عاشقانه برای تو مىنویسم یا خاطراتِ امروز و دیروز رو !
عزیز دلم، شبى از آواى آسمانى جواب گرفتم کسى که دو رو داره، در جستجوى یک "رنگ" و "یکرنگی" نیست و هیچ دفاعیهاى برات نیافتم ... دروغ چرا؟ ... خیال هم نبافتم! وگرنه مىشد مثلِ همه ی شعرها، حق رو به تو داد و پرونده رو مختومه اعلام کرد.
حتی میتونستم نزد خودت برگردم و همه چیز رو به خیر و خوشی و به بهای خریّت خودم تموم کنم، اما نکردم! چون نخواستم ... چون گاهى وقتى به آخرِ یک خط مىرسى بازگشت از اون دیوانگیست...
گاهى این آخرِ خطه که به انسان یاد میده اولِ یک خط کجاست. نه! اشتباه نکن جا نزدم، پشیمون هم نشدم و عینِ بچه ها که امروز و دو روز بعد از خرید اسباب بازى جدیدشان اون رو به بقیه ترجیح میدن و اگر روز بعد کسى جدیدترش رو بخره، اون رو هم یه گوشه پرت میکن، تصمیم عوض نکردم. فقط میخوام در مورد همه ی قضایا بیشتر فکر کنم ... باید برم ... باید تنها باشم... باید همه چیز رو دور بریزم! حتی خاطرات تو رو ...
خاطرات تو داره دیوانهام میکنه ...
میدونی مدتهاست چه چیزی به خاطرم میاد؟ اون روزی که من خیلی افسرده بودم. تو طبق معمول سر ظهر محل کارم تماس گرفتی. من خیلی کسل بودم، خیلی دلگیر و بیحوصله! هیچ میدونی؟ هنوز هم دلتنگ و منتظر تماسهای ظهرت هستم؟!
گفتی: چته؟ چیزی شده؟ انگار منتظر دلجویی تو باشم، بغض کردم و گفتم: نمیدونم. حالم خوب نیست! تحمل اداره رو ندارم. گفتی: خوب، میخوای امروز بریم بیرون؟ میخواستم برای چشمم برم دکتر، میام دنبالت، با هم بریم! حال داری؟
تغییر وصف ناشدنیای که باور خودم هم نبود، در حالم بوجود اومد. انگار روح گرفتم. با سرخوشی گفتم: آره حتماً! و دم مطب (خیابون شریعتی، ساختمان آ.اس.پ) قرار گذاشتیم. زمستون بود و هوا سرد. وقتی رسیدم، سرما بدجوری به تنم نشسته بود. به همین دلیل داخل ساختمان پزشکان شدم و با کنجکاوی بدنبال تو به اطراف نگاه کردم. آرام آرام از پلهها بالا اومدم و سر پیچ طبقه دوم سرم رو که بالا کردم، صورت یک وری و خندان و مهربون تو رو دیدم که با شیطنت به من نگاه میکرد!
نگاهت آرومم میکرد. دست دادیم و کمی کنار نردهها به حرف مشغول شدیم. بهم گفتی چه ست هماهنگ و قشنگی زدی! همین سلیقه و ست پوشیدنت رو دوست دارم! رنگ سبز خیلی بهت میاد! از تحسینت لذت بردم. ساختمان از طبقه ی اول به بعد مثل یک استوانه بود که وسطش خالیه و نردهها از داخل دور تا دور ساختمون رو گرفته بودند و درست وسطشون محوطه ی باز بود و ما از اون بالا به طبقه ی همکف نگاه میکردیم. گفتی: نمیگی چت بود؟ گفتم: نمیدونم، احساس افسردگی بدی دارم. حالم چنان دگرگونه که دلم میخواد از این بالا سقوط کنم و راحت بشم! ... عکسالعملت انقدر شدید بود که یکه خوردم! با عصبانیت گفتی: دیگه اینو نگو. دیگه اینجوری حرف نزن! گفتم: چی شد مگه؟ برافروخته بودی و تته پته میکردی! باورم نمیشد... یعنی بخاطر من اینطور شدی؟ ... آهان! چقدر ابله و خوش بینی دختر! نه بخاطر تو، که بخاطر یادآوری خاطرات گذشته است، اما نه ... گناه داره! مگه نمیدونی از خاطرات خودکشی زنش چی میکشه؟ هنوز یادآوریش آزارش میده ... و بلافاصله خودم رو جمع و جور کردم و بزور خنده تصنعی کردم و گفتم ای بابا! جدی نگیر. شوخی کردم. باشه دیگه نمیگم. اصلا بیا بریم تو خیابون تا نوبت ما بشه، کمی قدم بزنیم. و رفتیم بغل هانی، یک لیوان آب میوه برام گرفتی. خودت چیزی نخوردی. دوباره به ساختمان برگشتیم و دیدیم چند تا صندلی خالی شده، رفتیم نشستیم.
آه ... و تو مثل پسر بچههای شیطون، در گوش من مثلاً پچ و پچ میکردی و خاطرات خندهدار تعریف میکردی! اما هیچوقت نتونستی با صدای آهسته حرف بزنی! انقدر سرمون توی بغل هم بود و ریز ریز میگفتیم و میخندیدیم که متوجه ی نگاههای کنجکاو و بعضاً اخموی دیگران نشدیم. اما یک مرتبه که سرم رو بالا بردم و به تک تک چشمها، چشم دوختم، خودم خجل شدم. همه به ما نگاه میکردند. دوباره سرم رو در گوش تو پنهان کردم و گفتم: هیس! یواشتر عزیزم! همه دارند به ما نگاه میکنند... اما تو شیطون تر از این حرفها بودی که با یک هیس آرام بشینی! مجلهای رو برداشتی و ورق زدی و شروع کردی به اظهار نظر کردن در مورد تک تک صفحات ... بیخیال نگاههای کنجکاو و محیط ساکت مطب!!
با اینکه به مامان و بابا نگفته بودم که کجا هستم و دیر خواهم اومد، اما از انتظار طولانی مطب و کنجکاوی دیگران هم لذت میبردم... چون در کنار تو بودم، و کاملاً سرگرم تو !
کمی که گذشت، یک مرد مو سفید با دو سه تا مرد درشت هیکل وارد شدند و اولین مریض که از مطب بیرون اومد، پریدند داخل مطب و چیزی در گوش دکتر گفتند. خانمی چادری که کنار من نشسته بود، در گوشم گفت: این آقا رو شناختی؟ گفتم: کدومشون؟؟ گفت: همین آقای مسن! گفتم: نه. مگه کیه؟ گفت: ...، وزیر بازرگانی و اونها هم بادی گاردهاش هستند. با عصبانیت گفتم: وزیره که باشه! دلیل نمیشه بی نوبت بره داخل! اگر مقام و شخصیت مهمی داره، تو محیط کارش داره! اینجا همه مریضند و همه برابر! مثل بقیه مریضها باید مینشست تو نوبت!! نه اینکه بدون عذرخواهی از بقیه سرش رو بندازه پایین و بپره تو!
نخند! حرف خندهداری زدم؟ آره؟ اون موقع خیلی از حرفم خندیدی و شروع کردی به توضیح دادن تفاوت مقامها... اما هنوز هم تو کت من نرفته!
کمی که مطب خلوت تر شد، زنگ زدم خونه و به بابا گفتم یکی از دوستام اومده مطب چشم پزشکی و من هم باهاش اومدم دکتر منو هم معاینه کنه!!!!! چشم نمره ی 10 رو !!! فکر کنم شاخ بابام دراومده بود! و تصور میکنم از تعجب از روی چیزی افتاد! چون صدای بلندی اومد و بابام گفت: چی؟ مگه تو چیزیت بود! هول شده بودم. گفتم: اممم ... آخه ... یه مدته چشمام میسوزه و اشک میزنه!! ... فکر کنم از کار زیاده بابا جون! بابا، پوزخندی زد و گفت: آره... راست میگی!! باشه بابا، ولی زود بیا خونه! تو دلم گفتم: قربونت برم بابای گل روشنفکرم. مرسی که انقدر باهام دوستی و درکم میکنی!
تو با تعجب گفتی: وای!! راستش رو به بابات گفتی؟ چرا گفتی اینجایی؟ حالا بابات از روی آی دی کالر شماره رو برنداره و زنگ بزنه؟! با دلخوری گفتم: بابام هیچوقت اینکارو نمیکنه.
مادر و پدری با بچه ی لوسشون اومده بودند که موقع بازی تو کوچه توپ به چشمش خورده بود و از ترس دیگه بازش نمیکرد و هر کاری میکردند، راضی نمیشد دکتر معاینهاش کنه! یادمه کلی در مورد تربیت بچه و عادات بچهها و غذا خوردنشون با مادر و پدرهای توی مطب صحبت و اظهار نظر میکردی! ببینم، مگه تو تا بحال چند تا بچه بزرگ کردی؟! جوجوی کوچولو؟
نشنو از نِی ، نِی حصیری بینواست
بشنو از دل خانه ی امن خداست
نی چو سوزد خاک و خاکستر شود
دل چو سوزد خانهها ویران شود
و .... بالاخره نوبت ما شد و رفتیم تو. دکتر داخل هر کدوم از چشمهات دو نوع قطره ی مختلف ریخت و بهت گفت روی تخت بخواب. بعداً بهم گفتی قطرهها خیلی چشمت رو میسوزوند و اذیت میکرد. بعد چراغ اتاق رو خاموش کرد و یک چراغ پر نور رو توی صورتت روشن کرد! وقتی معاینهاش تموم شد، این چراغ رو هم خاموش کرد و توی همون تاریکی اومد پشت میزش. نور خیلی ضعیفی از بیرون به داخل میومد. اما آنقدر بود که من حتی چشمهای تو رو تشخیص بدم. تو عینکت رو برداشته بودی. اما صحنهای که من در اون لحظه دیدم، انقدر تحملش برام سخت بود که اگر تو کنارم نبودی، بی رو دربایستی، گریه رو آغاز میکردم! تو انگار هیچ چیز نمیدیدی! هیچ چیز! ... هر دو دستت رو به جلو گرفته بودی و یواش یواش پاهات رو به زمین میکشیدی و پیش میآمدی. و با دستانت مراقب اطرافت بودی... درست مثل یک نابینای کامل!! روی تخت دست کشیدی و دنبال عینکت گشتی و با ترس از تصادف با شیءی قدم برمیداشتی!
نمیدونی چه حالی داشتم. بلند شدم و زیر بغلت رو گرفتم و نشوندم روی صندلی کنار خودم. نمیخواستم تو بفهمی که من به ضعف چشمت پی بردم! دلم میخواست اون لحظه مجسمه بودم و نمیدیدم. خیلی برام دردناک بود، خیلی! چی بگم که بتونی حال اون لحظه ی منو درک کنی؟!
بالاخره با وجودی که چشمانت از نور چراغهای ماشینهای مقابل خیلی اذیت میشد، منو تا نزدیک خونه رسوندی و من یک تاکسی دربست گرفتم و ازت خواستم خیلی مراقب باشی و وقتی رسیدی بهم زنگ بزنی. این خواسته ی همه ی ملاقاتهای من بود: رسیدی خونه، بهم خبر بده عزیزم! و تو: نگران نباش، چشم!
اون شب فهمیدم که چقدر دوستت دارم و نگرانتم. حتی حاضر نیستم ضعف و ناتوانی تو رو ببینم. حاضر بودم حتی چشم خودم رو تقدیمت کنم ...
آه ... حرفهام ناتمامه ... تا اِلهِ صبح میتونم برات بنویسم ..... اما فعلاً دیگه کافیست .....هم دستهاى من خستهاند و هم چشمهاى تو .... دلم عجیب براى فردا که نه، بىفرداییمون شور مىزنه! اما چه فایده؟ اون اتفاقى که نباید بیفته، مدتهاست براى من افتاده است.... لطفاً اگر تا به حال فکرى نکردهاى که میدونم نکردهاى، براى فردا که چه عرض کنم، براى بىفرداییت بکن!
خسته از تکرار بیهوده زندگی........
در کمین اندوه هستم
بانو
مرا دریاب
به خانه ببر
گلی را فراموش کرده ام
که بر چهره ام می تابید
زخم های من دهان گشوده اند
همه ی روزگارم پراز
اندوه بود
بانو مرا
قطره قطره دریاب
در این خانه
جای سخن نیست
زبان بستم
عمری گذشت
مرا از این خانه
به باغ ببر
سرنوشت من
به بدگمانی
به خوناب دل
خاموشی لب
اشک های من بسته
بر صورت من است
هیچکس یورش دل را
در خانه ندید
بانو
من به خانه آمدم
و دیدم
که عشق چگونه
فرو می ریزد
و قلب در اوج
رها می شود
و بر کف باغچه می ریزد
بانو مرا دریاب
ما شب چراغ نبودیم
ما در شب باختیم
سلام...ممنون که به وبلاگم اومدید...باز هم بیا...خوشحال می شم...نظر هم ازت نمی خوام...اگر بیایی بخونی متوجه می شی...منتظرتم...بای...
سلام دوست عزیز خودم
این بخش را هم خوندم مثل همیشه خوب و زیبا و جالب آخه از یه هنرمند که نمیشه جز این انتظار داشت درسته عزیزام منو ببخشی که نتونستم زور تر بیام باور کن نبودم ولی حالا که آمدم هم آمدم وبلاگ شما عزیزو دیدم هم آمدم که بگم منم وبلاگ و به روز کردم و یه مطلب جدید گزاشتم اگه دوست داشتی دیدن کن و برام محبت خودت را به یادگار بزار دوست دارم ....... رامین
با سلام
قسمت چهارم «داستان سیستان» و توصیههاى رهبر معظم انقلاب به علما و روحانیون شیعه و سنى، در وبلاگ «استان خاطرهها» منتظر دیدار و اظهار لطف شماست.
پاینده باشید.
http://seestan.blogfa.com
فریدون فروغی » فتنه چکمه پوش » دچار
ترا من چشم در راهم
به راستی صلت کدام قصیده ای ای غزل
دچار باید بود
دچار یعنی عاشق
و فکر کن چه تنهاست اگر که ماهی کوچک
دچار آبی بیکران دریا باشد
سلام دوست عزیز
ممنون که سری به ما زدید
وبلاگ جالب وزیبایی دارید
موفق باشی
سلام سایه عزیز مرسی به من هم سر زدی در ضمن خودتو ناراحت نکن به خاطر کامنت من فقط عرض ارادت بود و اینکه من کاری به دختر ها ندارم او نها هستن که نسبت به بنده حقیر لطف دارن و من شرمندم که نمی تونم به همه محبت ها عکس العمل نشون بدم یعنی نمیتوتم.... مرسی که کلبه درویشیمو قابل میدونید و سر میزنین باز هم منتظرتون خواهم بود بای بای عزیزم
سلام...جداْ که خیلی هم حق داره:ی:ی:ی////
چون به نظر من اسم زیباییه...
ببین در ضمن چند سالشه؟؟؟؟
اینم آی دی منه...l3ezan-l3erim
من دوستام رو از راه چت یا سند تو آل خبر می کنم....
____________**__**_____* __________
___________***_*__*_____* _________
__________****_____**___****** ____
_________*****______**_*______** __
________*****_______**________*_**
________*****_______*_______* _____
________******_____*_______* ______
_________******____*______* _______
__________********_______* ________
__***_________**______** __________
*******__________** _______________
_*******_________* ________________
__******_________*_* ______________
___***___*_______** _______________
___________*_____*__* _____________
_______****_*___* _________________
_____******__*_** _________________
____*******___** __________________
____*****______* __________________
____**_________* __________________
_____*_________* __________________
_____________*_* __________________
______________**__________________
سلام خوبی ؟
گل تقدیم به گل
صنما با غم عشق تو چه تدبیر کنم
تا به کی در غم تو ناله شب گیر کنم
سلام
وبلاگ بسیار بسیار قشنگی داری[تحسین]
خوشحال میشم اگه به من هم سری بزنی
اگر با تبادل لینک و لوگو موافق بودی خبرم کن
موفق باشی
سلام وبلاگ جالبی داری . اگه با تبادل لینک موافقی لینک ما رو بذار بعد خبر کن
wWw.Bahal.2ya.com
سلام وبلاگ جالبی داری . اگه با تبادل لینک موافقی لینک ما رو بذار بعد خبر کن
wWw.Bahal.2ya.com
سلام وبلاگ جالبی داری . اگه با تبادل لینک موافقی لینک ما رو بذار بعد خبر کن
wWw.Bahal.2ya.com
سلام وبلاگ جالبی داری . اگه با تبادل لینک موافقی لینک ما رو بذار بعد خبر کن
wWw.Bahal.2ya.com
سلام وبلاگ جالبی داری . اگه با تبادل لینک موافقی لینک ما رو بذار بعد خبر کن
wWw.Bahal.2ya.com
بهترین آهنگ ها وفیلم های فارسی برای دانلود و چت روم و...
E-mail or Pm bede
Farzin_sh69@yahoo.com
wWw.Bahal.2ya.com
چه دل پر دردی:دی
من و آوای گرمت را شنودن
بدین آوا غم دل را زدودن
از اول کار من دلدادگی بود
ولیکن شیوه تو دل ربودن
گرفت از من مجال دیده بستن
همه شب بر خیالت در گشودن
قرار عمر من بر کاستن بود
تو را بر لطف و زیبایی فزودن
غم شیرین دوری بر من آموخت
سخن گفتن ، غزل خواندن ، سرودن
من وشب های غربت تا سحرگاه
چو شمعی گریه کردن ، ناغنودن
چه خوش باشد غم دل با تو گفتن
وزان خوشتر، امید با تو بودن
چه دل پر دردی داری .. من و ببخش که دیر دریافتم تورو .. برات از خدای بزرگ آرزوی خوشبختی و توفیق روز افزون آرزومندم
سلام عزیز
ممنون که سر زدی
منتظرت هستم
موفق باشی
سلام دوست عزیز
ممنون که سر زدید
موفق باشی
چون دشت آب نور
چون عطر پونه بودم
در ژرفنای شب
آمد نسیم و رایحه ام را برد
تا ساحل سپیده صبح ستاره سوز
تا آسمان روز
چون راز سر به مهر نهان دارم
وان شور بخش واژه نامت را
من دره عمیق غمم در من
پرواز ده طنین کلامت را
من پرواز کرده ام
از بامهای دنیا
تا دامهای دنیا
خواهر دوست داشتنیم..!
از حضور گرم شما ممنونم..
سلام سایه جان عزیزم
خیلی ممنونم که سرفرازم کردین و به من سر زدین و داستانمو خوندین.
از محبت و حسن نظرتون هم خیلی متشکرم. واقعا خیلی خوشحالم که نوشته هام تونستن نظرتون رو جلب کنه.
امیدوارم بیشتر و بهتر بتونم بنویسم.
بدون تعارف نوشته های شما هم بسیار زیبا و جذاب هستند و از اونجایی که به صورت خاطره می باشند یک گیرایی و صمیمت خاصی درشون هست که با خواننده بیشتر ارتباط برقرار می کنن.
واقعا خیلی خوشحال و مفتخرم که با شما و وبلاگ زیباتون آشنا شدم.
براتون آرزوی موفقیت و پیروزی و کامیابی در تمام مراحل زندگی رو دارم و امیدوارم باز هم شاهد حضور سبز و گرمتون در رویاهای من باشم.
فعلا خدانگهدار........
سلام
آن تنها ترین تنهای شبگردم که شب ها در خیالم با تو می گردم من ان تنها ترین انسان بی وزنم که ساعت ها میان ابرها می خندم و شادم من آن خسته ترین مجنون ولگردم که مدت ها میان شهر می چرخم من آن بی کس ترین خداوندم که از طوفان و بوران ها نمی ترسم
منتظر حضور گرمتون هستم
هر چند به زیبایی شما نمی نویسم
در ظمن با خوندن نوشتتون دوبار اشک مهمون چشمام شد بازم ممنون
تو وبلاگ هحران خبر داده بودی که می خوای آپ کنی . پس حی شد؟ ما حشم هامون حپ شد از انتظار!...
سلام
می شه بهم بگید چی کار کردید با هجران؟؟؟؟
چرا من نمی تونم؟!!!!!!
بهم یاد بدید چه جوری باشم تا دست کم نصف شما دوسم داشته باشه!
البته این جور که پیداست حقم داره خوب!
نیمای عزیز
سلام.
چرا ... هجران شما رو هم دوست داره!
اما فرق ما در اینه که به من میتونه ابراز کنه و به شما خیر!!
کمی صبر کنید و ببینید!
هجران این روزا نمی دونم چه شه
خیلی غمگینه به منم که نمی گه چه ش شده باز
به دادم برسید!!!!!!!
و در ضمن یک کمی هم مشغوله و نمی تونه بیاد اینترنت اما
بدون شما تاب نمیاره
من کامنت هاش رو براش با تلفن می خونم!
و ازم خواسته که متن زیر رو براتون بنویسم و
بگم که خیلی دوستون داره
اینم گفت بگم که
" بازم میام و اینو بهتر از هرکسی سایه ام تو می دونی!"
تب دارم
از جنس شمعهای ذوبشده
بر تن تو
اگر خدایی از جنس توست
پس بمیر
اگر خدایی از جنس توست
پس زنده شو
آویخته چرایی؟
بر پلههای خدا
میپیچی به گردنم
با بوسهای چنان
که یادم برود
بروم
بالا یا پایین
برویم.
اینجا جای ما نیست.
شمعها را تو
بر تن خود ذوب میکنی
و موم داغ
بر تن من
لایه لایه آرام میگیرد.
«خواب بد دیدی؟»
«نه، پدر!
به جای شکلات شمع بخریم؟»
«که تو حرامش کنی؟»
«بر خود حرام میکنم
بر خود آب میکنم.»
هرگز به اندازهی داشتن دستهات
خوشبخت نبودهام
«نه با خودم، نه با او
نه نیستم، نه هستم...»
مستم
تنها عصیان ناجی من بود
پیشواز بزرگواریات
بلندبالای من!
بگذار اندامت را
پر از نرگس کنم
و از قرص آفتاب درآویزم.
هر چقدر بعید
باز تو خدای منی
هر چقدر بعید
باز تو را قطره قطره آب میکنم
و به تنم میچکانم.
...
تو بگو نفس
هنگام که هنوز قطرهای باقی بودت
من چه کنم؟
به دامنت نمیرسم
اگر دوباره از خود نزایم.
خراج یک شهر
کبریت
خراج آتش؟
نفس بکش
تا برای بودنت بمیرم.
سایه جان سلام
من در مقابل چنین نوشته هایی مجبورم فقط سکوت کنم
سایه
خیلیییی قشنگ بود
لذت بردم
منم امروز آپ کردم
تا بعد
دست علی سپردمت
بودن من درد نیست من از بیهوده بودن سخت دلگیرم
یکنفر می آید دیگری میرود و چرخهء آمد و رفت تکرار و تکرار میشود
آری باید رفت
و آری باید دل نداد
و این شاید قانونی است که فراموشی و شاید ترس از جاودانگی آن را وضع کرده
باید مسافر بود و سفر کرد
و هجرت را تکرار و تکرار و تکرار کرد....
داستان آمد و رفت که شاید اسمش زندگی است را دوره کرد ، آموخت و یاد داد
آه از این قانون ..................آه از این داستان
هیچ کس نمی ماند
هیچ کس نمی خواند
و هیچ کس جاودانگی را ارمغان ندارد
می دانم که رفتن دلیل نبودن نیست
اما کاش همه بدانند ... کاش همه بخوانند
کاش تو هم بدانی و بخوانی
کاش او هم ........
باید نوشت
باید نوشتن را سرشت و تکرار ها را تکرار کرد
میدانم فاصلهء ما زیاد شده اما نمیدانم تو دور شده ای یا من
تو سفر کردی یا من جا ماندم
تو تکرار کردی یا من .......
ولی کاش !!
ولی کاش آینه ای داشتی
و میدیدی کسی در پشت منظر نگاهت هم آغوش خاک گشته
و لحظه لحظهء خاطرات بودنت را در این فاصله ها میگذارد تا به تو نزدیک تر شود ......
کاش میدانستی که کسی آمار قدمهایت را دارد....
قانون ......
من به قانون شکنی محکومم...و تبعیدبه مجازم
نفرین به دادگاه تو .... نفرین به دادگاه من
چه بیهوده است انتظار دیروز را در فردا کشیدن...
بودن من درد نیست
من از بیهوده بودن سخت دلگیرم........
سلام سکوت من معنی حرفهای منست
غم یه عــاشـــق از پشت شیشه، تصویر این شهر، دلگیر همیشه شهر غریب، دلهای غمگین، هوای بی تو، هوای سنگین خونه ی بی تو، مثل یه زندون، حیف من و تو، حیف عشقمون خونه ی بی تـــــــو مثل یه زندون حیف من و تو حیف عشقمون
مرسی از اینکه به من سر زدی
به زودی اسمت رو میزارم جزو پیوندام
اگر فکر می کنی به هم می خوریم ممنونت می شم...و خوشحال///
l3ezan_l3erim
سلام سایه جان:
لطف کردی که به کلبه حقیرم سری زدی. و از اون شعر زیبا که به جا گداشتی .
شرمنده از اینکه به روز شدنم را اطلاع نمیدم . اگر دوست داشته باشی حتما این کار را برایت خواهم کرد و باعث افتخار من است که تو خواننده نوشته های من هستی.
دوستدارت.
سایه عزیز روز مادرو زن را به شما و تمامی مردم ایران تبریک میگویم با آرزوی کسب حقوق مکفی برای بانوان ایران.
ولی سایه ، من واقعا نمیدونستم که دیروز روز زن ( البته در ایران) است! چون در دنیا روز زن را ۸ مارس جشن میگیرند .
خوب دیگه ایران باید همیشه یه جورایی با جاهای دیگه فرق کنه!! (خ)
خلاصه روزت مبارک و ۸ مارس آینده هم منتظر یه تبریک دیگه باش!!
یه نوشته به نام ؛ عشق به یک زن ؛ دارم که پدایش کردم برایت مینویسم فکر کنم خوشت بیاد.
دوست تو.
سلام سایه عزیز
قشنگ و زیبا نوشتی برات آرزوی مفقیت میکنم وبلاگم رو آپ کردم منتظر حضور سبزت هستم
شاد باشی
سلام دوست عزیزم
بابا تو که هنو آپ نکردی
اومدم بگم آپم
منتظر حضورت هستم
یا علی[گل]
هدیه به مادر
ای شان تو والاتر از افلاک وسماوات
دائم به ثنا خوانی وتکبیرو مناجات
در شان تو این جمله شنیدیم به کرات
فردوس بود زیر قدمهای تو مادر
********************
از دامن زن مرد به معراج سفر کرد
شهپر بگشودو زسماوات گذر کرد
سیری که ملک عاجز آن بودبشر کرد
از موهبت وهمت والای تو مادر
********************
الگوی تو چون دخت نبی حضرت زهراست
در زندگیت سنبل تو زینب کبراست
حاجی زچه بر مکه رود کعبه همین جاست
آن قلب پر از مهر ومصفای تو مادر
********************
در کلبه ویرانه تو گنجینه نوری
از بخل ریاو حسد وکینه به دوری
من کوه پر از دردمو تو سنگ صبوری
آموخته ام ذکر ثنایای تو مادر
********************
بی روی تو مادر به خدا خانه چو گور است
عمریست ز هجر تو زلب خنده به دور است
از فریاد این قطعه تورا تحفه مور است
در روز زن این هدیه گوارای تو مادر
سلام دوست عزیز
این آپت هم مثل همیشه زیباست
روز زن روز به شما ومادر مهربونتون تبریک میگم
منتظر آپ قشنگت هستم
حتما خبرم کن
به امید فتح قله های ترقیتان
یا حق
[گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][بدرود]
سلام
تو هم که دیگه ننوشتی ( دو سه هفته میشه )
شرمنده دیر اومدم - گرفتار دانشگاه بودم
امیدوارم شاد باشی و سلامت
سلام
ماهی تو که بر بام شکوه آمده است
آئینه ز رویت به ستوه آمده است
خورشید اگر گرم تماشای تو نیست
دلگیر مشو ز پشت کوه آمده است
ممنون که سر زدین
با یه کار جدید منتظرتونم
بازم سلام سایه جون
ممنون که به این سرعت بهم سر زدی
باید خدمتت عرض کنم که هر مطلبی تو وبلاگم نوشته شده کار خودمه و هیچ کدوم از آثار انتخابی نیست
یا حق
سلام
خوبی ؟؟
چرا آپ نمی کنی ؟؟
من آپ هستم
قربونت
سلام ماهم
خوبی عزیز دلم؟
مرسی نازنینم که بهم سر زدی
و ببخشید که این روزا نبودم
خیلی حالم بده!
نمی دونم شاید بازم مثه همیشه بتونی بفهمی ام!
حس له شدن دارم!
می دونی قدرت دور شدن ازش رو ندارم و
خوب کیه که از این شرایط بدش بیاد
طبیعتا اونم نمی خواد دور شم اما
می بینی که تو هم مثه من؟؟؟؟؟؟؟
نباید باشم باید تموم کنم
اینو می دونم اما نمی تونم
هرچی زور می زنم نمی تونم
دارم جنون میارم!
چی بگم؟؟؟؟؟؟؟؟
دارم می رم تو یاهو ادت کنم ناناز
..................................
راستی پرسیدی نیما راس می گه؟
آره عزیز دلم! دوست دارم خیلی هم!
سلام دوست عزیز
شب را دوست دارم ! چون دیگر رهگذری از کوچه پس کو چه های شهرم نمی گذرد تا سر گردانی مرا ببیند .چون انتها را نمی بینم .تا برای رسیدن به آن اشتیا قی نداشته باشم شب را دوست دارم چون دیگر هیچ عابری از دور اشک های یخ زده ام را در گوشه ی چشمان بی فروغم نمی بیند شب را دوست دارم : چرا که اولین بار تو را در شب یافتم از شب می ترسم : تو را در شب از دست دادم. از شب متنفرم ، به اندازه ی تمام عشق های دروغین با آفتاب قهرم ، چرا شبها به دیدارم نمی آید؟
من اپم
منتظر حضور گرم شما هستم
در ضمن منم شما رو لینک کردم مرسی از اینکه منو جزو پیونداتون گذاشتین
سلام سایه ی من...
می دونم که گفته بودم اما این دل لامسب آدم بشو نیست...به خدا می دونم.اما نیازی که توی جونم رخنه کرده بعد از نیما دلم می خواد حتما یکی پیشم باشه.حتی اگه به دروغ ابراز عشق می کنه...دلم می خواست حرمت نوید نمی شکست...حرمت منو نمی شکست...اون وقت می شد روی برگشت یه حسابی کرد.اون وقت می شد بگم هنوزم تکیه گاهمه اما حقیقت اینه که با حرفاش دلم رو که شکست،تموم غرورمو که شکست،حرمت عشقمون رو هم شکست!اون راست می گفت.همه ی اینا حرفه ولی سایه اون خلا سن نمی شناسه...دلم بدجوری گرفته عزیزم...مخصوصا که دیشب تولدش بود و من درگیر خاطراتی بودم که حرف بوده! دلم می گیره...سایه می خوام آغوشتو...می خوام بودنتو...دوستت دارم...تو...هجران...علی...محمد کوچولو...خاطراتم تنها مرهمایی هستن که آرومم می کنن....یه گریه می خوام.می خوام آدم باشم اما نمی دونم کجای کار ایراد داره....نمی فهمم!
سوخته شمعیم
در خیال پروانه ای
آتش زدیم خود را
سوختیم
زما مانده است ویرانه ای
رسوا شدیم آنچنان
که گفته اند:
شمع سوزاند پروانه ای
پیش گرفته ایم حال
راه میخانه ای
در سینه دل دیوانه را
سوزاندیم و ندیدی سوز ما
آب شدیم
دود شدیم
ای پروانه ندیدی شعله ما
هر دم به دم کوچک شدیم
در چشم تار زندگی
سپیده گردید گور ما
این بود حاصل سوختن ما
سلام سایه ی عزیز
جواب خودت رو لا به لای نوشته هات نوشتی ... میگم عکس
این بامرام رو بذار ما هم ببینیمش ...
*•. .•*..*•. .•*..*•. .•* *•. .•*..*•. .•*.
باسلام به دوست خودم
امید وارم خوب باشی اینقدر وبلاگت زیباست که نمیدونم چی بگم فقط میتونم بگم موفق باشی
خوشحال میشم به ما هم سر بزنی
نگاه پر غمم ای گل طلوع یک درد است.........ببین به روز دل من دلت چه آورده است
دگر به فصل امیدم گلی نمی روید............و بی بهار دل تو بهار من زرد است
بیا ببین که برایت چه قدر دلتنگم.............و شعله های نگاهم چه قدر دلسرد است
بگو که پیش دل من همیشه می مانی..........بگو که همدم تنهای دلم مرد است
*•. .•*..*•. .•*..*•. .•* *•. .•*..*•. .•*.
*•. .•*..*•. .•*..*•. .•* *•. .•*..*•. .•*.
باسلام به دوست خودم
امید وارم خوب باشی اینقدر وبلاگت زیباست که نمیدونم چی بگم فقط میتونم بگم موفق باشی
خوشحال میشم به ما هم سر بزنی
نگاه پر غمم ای گل طلوع یک درد است.........ببین به روز دل من دلت چه آورده است
دگر به فصل امیدم گلی نمی روید............و بی بهار دل تو بهار من زرد است
بیا ببین که برایت چه قدر دلتنگم.............و شعله های نگاهم چه قدر دلسرد است
بگو که پیش دل من همیشه می مانی..........بگو که همدم تنهای دلم مرد است
*•. .•*..*•. .•*..*•. .•* *•. .•*..*•. .•*.