سایه تنها (Turn On Speakers)

. . . کسی نمی آید !

سایه تنها (Turn On Speakers)

. . . کسی نمی آید !

زندگی سرگذشت درگذشت آرزوهاست!

نیمه ی تاریک این اتوبوس..
خط ویژه ای برای بیاد نیاوردنت بود..
 
نتوانستم سوار شوم
حتی آن زمان که با تردید گفتی برو!

 

تنها ثروتِ فرداهای نیامده ...

مانده تا حالم آن جوری شود که بتوان راستش را برایت نوشت..... ..... اگر هم لا به لاى حرفهایم طعمِ خوشى را حس کردى بدان ناخواسته از دستِ قلمم در رفته است.


خیلى روز
مىشد که حتى هیچ چیز برات پاره هم نکرده بودم چه برسه به اینکه بنویسم.......


خسته
ام .... حوصله خودم رو هم ندارم..... تنها به این فکر مىکنم که تمام افرادى که ناخواسته دلیلِ تولدِ دیگران مىشن، محکومند اما هیچ راهِ قانونىِ مناسبى براىِ صدورِ هیچ حکمى در مورد اونا پیدا نمی‌کنم.  


ببین!!!
دیشب که در نوشتههاى تکه تکه دفترم پرسه مىزدم، حرفى رو یافتم که مناسبترین عنوان براى نامه بىدلیلم بود. راستش تمام اینها رو نوشتم که اون جمله رو بنویسم :  


حق با کسى بود که براى اولین بار این حرفِ غم
انگیز رو از روى بدست آوردن تجربهاى به قیمتِ دانههاى یاقوتىِ اشکهایش زده بود ... تو هم بخون ... شروع کن و لطفاً باورت بشه که "هیچکس لیاقتِ اشکهاى تو را ندارد و کسى که لیاقتِ اشکهاى تو را دارد، هیچگاه اشکِ تو را در نخواهد آورد." جسارت نباشه، اما ... تو خیلى اشکِ منو درآوردى.... کم دیدى و کلى هم ندیدى و حتى کسى نگذاشت خبرت بشه، ... اما مهم نیست.

 

نمىدونم نامه عاشقانه برای تو مىنویسم یا خاطراتِ امروز و دیروز رو !


عزیز دلم، شبى از آواى آسمانى جواب گرفتم کسى که دو رو داره، در جستجوى یک "رنگ" و "یکرنگی" نیست و هیچ دفاعیهاى برات نیافتم ... دروغ چرا؟ ... خیال هم نبافتم! وگرنه مىشد مثلِ همه ی شعرها، حق رو به تو داد و پرونده رو مختومه اعلام کرد.


حتی می‌تونستم نزد خودت برگردم و همه چیز رو به خیر و خوشی و به بهای خریّت خودم تموم کنم، اما نکردم! چون نخواستم ... چون گاهى وقتى به آخرِ یک خط مىرسى بازگشت از اون دیوانگیست...


گاهى این آخرِ خط
ه که به انسان یاد میده اولِ یک خط کجاست. نه! اشتباه نکن جا نزدم، پشیمون هم نشدم و عینِ بچه ها که امروز و دو روز بعد از خرید اسباب بازى جدیدشان اون رو به بقیه ترجیح میدن و اگر روز بعد کسى جدیدترش رو بخره، اون رو هم یه گوشه پرت میکن، تصمیم عوض نکردم. فقط می‌خوام در مورد همه ی قضایا بیشتر فکر کنم ... باید برم ... باید تنها باشم... باید همه چیز رو دور بریزم! حتی خاطرات تو رو ...

 

خاطرات تو داره دیوانه‌ام می‌کنه ...

می‌دونی مدتهاست چه چیزی به خاطرم میاد؟ اون روزی که من خیلی افسرده بودم. تو طبق معمول سر ظهر محل کارم تماس گرفتی. من خیلی کسل بودم، خیلی دلگیر و بی‌حوصله! هیچ می‌دونی؟ هنوز هم دلتنگ و منتظر تماسهای ظهرت هستم؟!

گفتی: چته؟ چیزی شده؟ انگار منتظر دلجویی تو باشم، بغض کردم و گفتم: نمی‌دونم. حالم خوب نیست! تحمل اداره رو ندارم. گفتی: خوب، می‌خوای امروز بریم بیرون؟ می‌خواستم برای چشمم برم دکتر، میام دنبالت، با هم بریم! حال داری؟

تغییر وصف ناشدنی‌ای که باور خودم هم نبود، در حالم بوجود اومد. انگار روح گرفتم. با سرخوشی گفتم: آره حتماً! و دم مطب (خیابون شریعتی، ساختمان آ.اس.پ) قرار گذاشتیم. زمستون بود و هوا سرد. وقتی رسیدم، سرما بدجوری به تنم نشسته بود. به همین دلیل داخل ساختمان پزشکان شدم و با کنجکاوی بدنبال تو به اطراف نگاه کردم. آرام آرام از پله‌ها بالا اومدم و سر پیچ طبقه دوم سرم رو که بالا کردم، صورت یک وری و خندان و مهربون تو رو دیدم که با شیطنت به من نگاه می‌کرد!

نگاهت آرومم می‌کرد. دست دادیم و کمی کنار نرده‌ها به حرف مشغول شدیم. بهم گفتی چه ست هماهنگ و قشنگی زدی! همین سلیقه و ست پوشیدنت رو دوست دارم! رنگ سبز خیلی بهت میاد! از تحسینت لذت بردم. ساختمان از طبقه ی اول به بعد مثل یک استوانه بود که وسطش خالیه و نرده‌ها از داخل دور تا دور ساختمون رو گرفته بودند و درست وسطشون محوطه ی باز بود و ما از اون بالا به طبقه ی همکف نگاه می‌کردیم. گفتی: نمی‌گی چت بود؟ گفتم: نمی‌دونم، احساس افسردگی بدی دارم. حالم چنان دگرگونه که دلم می‌خواد از این بالا سقوط کنم و راحت بشم! ... عکس‌العملت انقدر شدید بود که یکه خوردم! با عصبانیت گفتی: دیگه اینو نگو. دیگه اینجوری حرف نزن! گفتم: چی شد مگه؟ برافروخته بودی و تته پته می‌کردی! باورم نمی‌شد... یعنی بخاطر من اینطور شدی؟ ... آهان! چقدر ابله و خوش بینی دختر! نه بخاطر تو، که بخاطر یادآوری خاطرات گذشته است، اما نه ... گناه داره! مگه نمی‌دونی از خاطرات خودکشی زنش چی می‌کشه؟ هنوز یادآوریش آزارش میده ... و بلافاصله خودم رو جمع و جور کردم و بزور خنده تصنعی کردم و گفتم ای بابا! جدی نگیر. شوخی کردم. باشه دیگه نمی‌گم. اصلا بیا بریم تو خیابون تا نوبت ما بشه، کمی قدم بزنیم. و رفتیم بغل هانی، یک لیوان آب میوه برام گرفتی. خودت چیزی نخوردی. دوباره به ساختمان برگشتیم و دیدیم چند تا صندلی خالی شده، رفتیم نشستیم.

آه ... و تو مثل پسر بچه‌های شیطون، در گوش من مثلاً پچ و پچ می‌کردی و خاطرات خنده‌دار تعریف می‌کردی! اما هیچوقت نتونستی با صدای آهسته حرف بزنی! انقدر سرمون توی بغل هم بود و ریز ریز می‌گفتیم و می‌خندیدیم که متوجه ی نگاههای کنجکاو و بعضاً اخموی دیگران نشدیم. اما یک مرتبه که سرم رو بالا بردم و به تک تک چشمها، چشم دوختم، خودم خجل شدم. همه به ما نگاه می‌کردند. دوباره سرم رو در گوش تو پنهان کردم و گفتم: هیس! یواشتر عزیزم! همه دارند به ما نگاه می‌کنند... اما تو شیطون تر از این حرفها بودی که با یک هیس آرام بشینی! مجله‌ای رو برداشتی و ورق زدی و شروع کردی به اظهار نظر کردن در مورد تک تک صفحات ... بی‌خیال نگاههای کنجکاو و محیط ساکت مطب!!

با اینکه به مامان و بابا نگفته بودم که کجا هستم و دیر خواهم اومد، اما از انتظار طولانی مطب و کنجکاوی دیگران هم لذت می‌بردم... چون در کنار تو بودم، و کاملاً سرگرم تو !

 

 

کمی که گذشت، یک مرد مو سفید با دو سه تا مرد درشت هیکل وارد شدند و اولین مریض که از مطب بیرون اومد، پریدند داخل مطب و چیزی در گوش دکتر گفتند. خانمی چادری که کنار من نشسته بود، در گوشم گفت: این آقا رو شناختی؟ گفتم: کدومشون؟؟ گفت: همین آقای مسن! گفتم: نه. مگه کیه؟ گفت: ...، وزیر بازرگانی و اونها هم بادی گاردهاش هستند. با عصبانیت گفتم: وزیره که باشه! دلیل نمیشه بی نوبت بره داخل! اگر مقام و شخصیت مهمی داره، تو محیط کارش داره! اینجا همه مریضند و همه برابر! مثل بقیه مریضها باید می‌نشست تو نوبت!! نه اینکه بدون عذرخواهی از بقیه سرش رو بندازه پایین و بپره تو!

نخند! حرف خنده‌داری زدم؟ آره؟ اون موقع خیلی از حرفم خندیدی و شروع کردی به توضیح دادن تفاوت مقامها... اما هنوز هم تو کت من نرفته!

کمی که مطب خلوت تر شد، زنگ زدم خونه و به بابا گفتم یکی از دوستام اومده مطب چشم پزشکی و من هم باهاش اومدم دکتر منو هم معاینه کنه!!!!! چشم نمره ی 10 رو !!! فکر کنم شاخ بابام دراومده بود! و تصور میکنم از تعجب از روی چیزی افتاد! چون صدای بلندی اومد و بابام گفت: چی؟ مگه تو چیزیت بود! هول شده بودم. گفتم: اممم ... آخه ... یه مدته چشمام میسوزه و اشک میزنه!! ... فکر کنم از کار زیاده بابا جون! بابا، پوزخندی زد و گفت: آره... راست می‌گی!! باشه بابا، ولی زود بیا خونه! تو دلم گفتم: قربونت برم بابای گل روشنفکرم. مرسی که انقدر باهام دوستی و درکم می‌کنی!

 

تو با تعجب گفتی: وای!! راستش رو به بابات گفتی؟ چرا گفتی اینجایی؟ حالا بابات از روی آی دی کالر شماره رو برنداره و زنگ بزنه؟! با دلخوری گفتم: بابام هیچوقت اینکارو نمی‌کنه.

مادر و پدری با بچه ی لوسشون اومده بودند که موقع بازی تو کوچه توپ به چشمش خورده بود و از ترس دیگه بازش نمی‌کرد و هر کاری می‌کردند، راضی نمیشد دکتر معاینه‌اش کنه! یادمه کلی در مورد تربیت بچه و عادات بچه‌ها و غذا خوردنشون با مادر و پدرهای توی مطب صحبت و اظهار نظر می‌کردی! ببینم، مگه تو تا بحال چند تا بچه بزرگ کردی؟! جوجوی کوچولو؟

 

نشنو از نِی ، نِی حصیری بینواست

بشنو از دل خانه ی امن خداست

نی چو سوزد خاک و خاکستر شود

دل چو سوزد خانه‌ها ویران شود

 

و .... بالاخره نوبت ما شد و رفتیم تو. دکتر داخل هر کدوم از چشمهات دو نوع قطره ی مختلف ریخت و بهت گفت روی تخت بخواب. بعداً بهم گفتی قطره‌ها خیلی چشمت رو می‌سوزوند و اذیت می‌کرد. بعد چراغ اتاق رو خاموش کرد و یک چراغ پر نور رو توی صورتت روشن کرد! وقتی معاینه‌اش تموم شد، این چراغ رو هم خاموش کرد و توی همون تاریکی اومد پشت میزش. نور خیلی ضعیفی از بیرون به داخل میومد. اما آنقدر بود که من حتی چشمهای تو رو تشخیص بدم. تو عینکت رو برداشته بودی. اما صحنه‌ای که من در اون لحظه دیدم، انقدر تحملش برام سخت بود که اگر تو کنارم نبودی، بی رو دربایستی، گریه رو آغاز می‌کردم! تو انگار هیچ چیز نمی‌دیدی! هیچ چیز! ... هر دو دستت رو به جلو گرفته بودی و یواش یواش پاهات رو به زمین میکشیدی و پیش می‌آمدی. و با دستانت مراقب اطرافت بودی... درست مثل یک نابینای کامل!! روی تخت دست کشیدی و دنبال عینکت گشتی و با ترس از تصادف با شیءی قدم برمی‌داشتی!

نمی‌دونی چه حالی داشتم. بلند شدم و زیر بغلت رو گرفتم و نشوندم روی صندلی کنار خودم. نمی‌خواستم تو بفهمی که من به ضعف چشمت پی بردم! دلم می‌خواست اون لحظه مجسمه بودم و نمی‌دیدم. خیلی برام دردناک بود، خیلی! چی بگم که بتونی حال اون لحظه ی منو درک کنی؟!

 

بالاخره با وجودی که چشمانت از نور چراغهای ماشینهای مقابل خیلی اذیت می‌شد، منو تا نزدیک خونه رسوندی و من یک تاکسی دربست گرفتم و ازت خواستم خیلی مراقب باشی و وقتی رسیدی بهم زنگ بزنی. این خواسته ی همه ی ملاقاتهای من بود: رسیدی خونه، بهم خبر بده عزیزم! و تو: نگران نباش، چشم!

اون شب فهمیدم که چقدر دوستت دارم و نگرانتم. حتی حاضر نیستم ضعف و ناتوانی تو رو ببینم. حاضر بودم حتی چشم خودم رو تقدیمت کنم ...



آه ... حرفهام ناتمامه ... تا اِلهِ صبح می‌تونم برات بنویسم ..... اما فعلاً دیگه کافیست .....هم دستهاى من خستهاند و هم چشمهاى تو .... دلم عجیب براى فردا که نه، بىفرداییمون شور مىزنه! اما چه فایده؟ اون اتفاقى که نباید بیفته، مدتهاست براى من افتاده است.... لطفاً اگر تا به حال فکرى نکردهاى که میدونم نکردهاى، براى فردا که چه عرض کنم، براى بىفرداییت بکن!

 

نظرات 94 + ارسال نظر
تنهاترین مرد دوشنبه 19 تیر 1385 ساعت 05:21 ب.ظ http://www.mostalone.blogfa.com

خسته از تکرار بیهوده زندگی........

فرید(گلهای کاغذی) دوشنبه 19 تیر 1385 ساعت 05:57 ب.ظ http://www.golhayekaghazi.blogfa.com

در کمین اندوه هستم
بانو
مرا دریاب
به خانه ببر
گلی را فراموش کرده ام
که بر چهره ام می تابید
زخم های من دهان گشوده اند
همه ی روزگارم پراز
اندوه بود
بانو مرا
قطره قطره دریاب
در این خانه
جای سخن نیست
زبان بستم
عمری گذشت
مرا از این خانه
به باغ ببر
سرنوشت من
به بدگمانی
به خوناب دل
خاموشی لب
اشک های من بسته
بر صورت من است
هیچکس یورش دل را
در خانه ندید
بانو
من به خانه آمدم
و دیدم
که عشق چگونه
فرو می ریزد
و قلب در اوج
رها می شود
و بر کف باغچه می ریزد
بانو مرا دریاب
ما شب چراغ نبودیم
ما در شب باختیم



الهه سه‌شنبه 20 تیر 1385 ساعت 12:53 ق.ظ http://elaheyebaran.blogsky.com

سلام...ممنون که به وبلاگم اومدید...باز هم بیا...خوشحال می شم...نظر هم ازت نمی خوام...اگر بیایی بخونی متوجه می شی...منتظرتم...بای...

رامین سه‌شنبه 20 تیر 1385 ساعت 09:56 ق.ظ http://www.raminWafa.blogfa.com

سلام دوست عزیز خودم

این بخش را هم خوندم مثل همیشه خوب و زیبا و جالب آخه از یه هنرمند که نمیشه جز این انتظار داشت درسته عزیزام منو ببخشی که نتونستم زور تر بیام باور کن نبودم ولی حالا که آمدم هم آمدم وبلاگ شما عزیزو دیدم هم آمدم که بگم منم وبلاگ و به روز کردم و یه مطلب جدید گزاشتم اگه دوست داشتی دیدن کن و برام محبت خودت را به یادگار بزار دوست دارم ....... رامین

حسان سه‌شنبه 20 تیر 1385 ساعت 07:18 ب.ظ http://seestan.blogfa.com

با سلام
قسمت چهارم «داستان سیستان» و توصیه‌هاى رهبر معظم انقلاب به علما و روحانیون شیعه و سنى، در وبلاگ «استان خاطره‌ها» منتظر دیدار و اظهار لطف شماست.
پاینده باشید.

http://seestan.blogfa.com

سرهنگ سه‌شنبه 20 تیر 1385 ساعت 11:30 ب.ظ http://ghorbatzadeh.blogfa.com/

فریدون فروغی » فتنه چکمه پوش » دچار

ترا من چشم در راهم
به راستی صلت کدام قصیده ای ای غزل
دچار باید بود
دچار یعنی عاشق
و فکر کن چه تنهاست اگر که ماهی کوچک
دچار آبی بیکران دریا باشد

رضا چهارشنبه 21 تیر 1385 ساعت 01:58 ق.ظ http://rezakh2005.blogfa.com

سلام دوست عزیز

ممنون که سری به ما زدید

وبلاگ جالب وزیبایی دارید

موفق باشی

وحید چهارشنبه 21 تیر 1385 ساعت 02:42 ق.ظ http://vahidpoems.blogfa.com

سلام سایه عزیز مرسی به من هم سر زدی در ضمن خودتو ناراحت نکن به خاطر کامنت من فقط عرض ارادت بود و اینکه من کاری به دختر ها ندارم او نها هستن که نسبت به بنده حقیر لطف دارن و من شرمندم که نمی تونم به همه محبت ها عکس العمل نشون بدم یعنی نمیتوتم.... مرسی که کلبه درویشیمو قابل میدونید و سر میزنین باز هم منتظرتون خواهم بود بای بای عزیزم

اردلان چهارشنبه 21 تیر 1385 ساعت 03:47 ب.ظ http://www.ardalanh.blogfa.com

سلام...جداْ که خیلی هم حق داره:ی:ی:ی////
چون به نظر من اسم زیباییه...
ببین در ضمن چند سالشه؟؟؟؟
اینم آی دی منه...l3ezan-l3erim
من دوستام رو از راه چت یا سند تو آل خبر می کنم....

ماهان چهارشنبه 21 تیر 1385 ساعت 04:30 ب.ظ http://www.alimahan-wow.blogfa.com

____________**__**_____* __________
___________***_*__*_____* _________
__________****_____**___****** ____
_________*****______**_*______** __
________*****_______**________*_**
________*****_______*_______* _____
________******_____*_______* ______
_________******____*______* _______
__________********_______* ________
__***_________**______** __________
*******__________** _______________
_*******_________* ________________
__******_________*_* ______________
___***___*_______** _______________
___________*_____*__* _____________
_______****_*___* _________________
_____******__*_** _________________
____*******___** __________________
____*****______* __________________
____**_________* __________________
_____*_________* __________________
_____________*_* __________________
______________**__________________

سلام خوبی ؟
گل تقدیم به گل

پسری از جنس باران پنج‌شنبه 22 تیر 1385 ساعت 03:46 ق.ظ http://petti.blogsky.com

صنما با غم عشق تو چه تدبیر کنم

تا به کی در غم تو ناله شب گیر کنم
سلام
وبلاگ بسیار بسیار قشنگی داری[تحسین]
خوشحال میشم اگه به من هم سری بزنی
اگر با تبادل لینک و لوگو موافق بودی خبرم کن
موفق باشی




سلام وبلاگ جالبی داری . اگه با تبادل لینک موافقی لینک ما رو بذار بعد خبر کن
wWw.Bahal.2ya.com
سلام وبلاگ جالبی داری . اگه با تبادل لینک موافقی لینک ما رو بذار بعد خبر کن
wWw.Bahal.2ya.com
سلام وبلاگ جالبی داری . اگه با تبادل لینک موافقی لینک ما رو بذار بعد خبر کن
wWw.Bahal.2ya.com
سلام وبلاگ جالبی داری . اگه با تبادل لینک موافقی لینک ما رو بذار بعد خبر کن
wWw.Bahal.2ya.com
سلام وبلاگ جالبی داری . اگه با تبادل لینک موافقی لینک ما رو بذار بعد خبر کن
wWw.Bahal.2ya.com

بهترین آهنگ ها وفیلم های فارسی برای دانلود و چت روم و...

E-mail or Pm bede
Farzin_sh69@yahoo.com

wWw.Bahal.2ya.com

مداد پنج‌شنبه 22 تیر 1385 ساعت 02:14 ب.ظ http://medadsiyah.blogfa.com

چه دل پر دردی:دی

کسری پنج‌شنبه 22 تیر 1385 ساعت 03:00 ب.ظ http://kasra2754.blogsky.com


من و آوای گرمت را شنودن
بدین آوا غم دل را زدودن

از اول کار من دلدادگی بود
ولیکن شیوه تو دل ربودن

گرفت از من مجال دیده بستن
همه شب بر خیالت در گشودن

قرار عمر من بر کاستن بود
تو را بر لطف و زیبایی فزودن

غم شیرین دوری بر من آموخت
سخن گفتن ، غزل خواندن ، سرودن

من وشب های غربت تا سحرگاه
چو شمعی گریه کردن ، ناغنودن

چه خوش باشد غم دل با تو گفتن
وزان خوشتر، امید با تو بودن

کسری پنج‌شنبه 22 تیر 1385 ساعت 03:04 ب.ظ http://kasra2754.blogsky

چه دل پر دردی داری .. من و ببخش که دیر دریافتم تورو .. برات از خدای بزرگ آرزوی خوشبختی و توفیق روز افزون آرزومندم

رضا جمعه 23 تیر 1385 ساعت 03:46 ق.ظ http://rezakh2005.blogfa.com

سلام عزیز

ممنون که سر زدی

منتظرت هستم

موفق باشی

رضا جمعه 23 تیر 1385 ساعت 03:51 ق.ظ http://rezakh2005.blogfa.com

سلام دوست عزیز

ممنون که سر زدید

موفق باشی

فرید جمعه 23 تیر 1385 ساعت 10:24 ق.ظ http://www.golhayekaghazi.blogfa.com/

چون دشت آب نور
چون عطر پونه بودم
در ژرفنای شب
آمد نسیم و رایحه ام را برد
تا ساحل سپیده صبح ستاره سوز
تا آسمان روز
چون راز سر به مهر نهان دارم
وان شور بخش واژه نامت را
من دره عمیق غمم در من
پرواز ده طنین کلامت را
من پرواز کرده ام
از بامهای دنیا
تا دامهای دنیا

خواهر دوست داشتنیم..!
از حضور گرم شما ممنونم..

فرناز جمعه 23 تیر 1385 ساعت 12:37 ب.ظ http://my-dreams.blogfa.com

سلام سایه جان عزیزم
خیلی ممنونم که سرفرازم کردین و به من سر زدین و داستانمو خوندین.
از محبت و حسن نظرتون هم خیلی متشکرم. واقعا خیلی خوشحالم که نوشته هام تونستن نظرتون رو جلب کنه.
امیدوارم بیشتر و بهتر بتونم بنویسم.
بدون تعارف نوشته های شما هم بسیار زیبا و جذاب هستند و از اونجایی که به صورت خاطره می باشند یک گیرایی و صمیمت خاصی درشون هست که با خواننده بیشتر ارتباط برقرار می کنن.
واقعا خیلی خوشحال و مفتخرم که با شما و وبلاگ زیباتون آشنا شدم.
براتون آرزوی موفقیت و پیروزی و کامیابی در تمام مراحل زندگی رو دارم و امیدوارم باز هم شاهد حضور سبز و گرمتون در رویاهای من باشم.
فعلا خدانگهدار........

صاحب قصر یخی شنبه 24 تیر 1385 ساعت 04:51 ب.ظ http://ilighasryakhi.persianblog.com/

سلام
آن تنها ترین تنهای شبگردم که شب ها در خیالم با تو می گردم من ان تنها ترین انسان بی وزنم که ساعت ها میان ابرها می خندم و شادم من آن خسته ترین مجنون ولگردم که مدت ها میان شهر می چرخم من آن بی کس ترین خداوندم که از طوفان و بوران ها نمی ترسم
منتظر حضور گرمتون هستم
هر چند به زیبایی شما نمی نویسم
در ظمن با خوندن نوشتتون دوبار اشک مهمون چشمام شد بازم ممنون

اولدوز یکشنبه 25 تیر 1385 ساعت 12:21 ق.ظ

تو وبلاگ هحران خبر داده بودی که می خوای آپ کنی . پس حی شد؟ ما حشم هامون حپ شد از انتظار!...

نیمای هجران یکشنبه 25 تیر 1385 ساعت 11:41 ق.ظ http://www.hejranima.blogfa.com

سلام
می شه بهم بگید چی کار کردید با هجران؟؟؟؟
چرا من نمی تونم؟!!!!!!
بهم یاد بدید چه جوری باشم تا دست کم نصف شما دوسم داشته باشه!
البته این جور که پیداست حقم داره خوب!

نیمای عزیز
سلام.
چرا ... هجران شما رو هم دوست داره!
اما فرق ما در اینه که به من میتونه ابراز کنه و به شما خیر!!

کمی صبر کنید و ببینید!

نیمای هجران یکشنبه 25 تیر 1385 ساعت 11:45 ق.ظ http://www.hejranima.blogfa.com

هجران این روزا نمی دونم چه شه
خیلی غمگینه به منم که نمی گه چه ش شده باز
به دادم برسید!!!!!!!
و در ضمن یک کمی هم مشغوله و نمی تونه بیاد اینترنت اما
بدون شما تاب نمیاره
من کامنت هاش رو براش با تلفن می خونم!
و ازم خواسته که متن زیر رو براتون بنویسم و
بگم که خیلی دوستون داره
اینم گفت بگم که
" بازم میام و اینو بهتر از هرکسی سایه ام تو می دونی!"

از طرف هجران یکشنبه 25 تیر 1385 ساعت 11:47 ق.ظ http://www.hhejran.blogfa.com

تب دارم

از جنس شمع‌های ذوب‌شده

بر تن تو

اگر خدایی از جنس توست

پس بمیر

اگر خدایی از جنس توست

پس زنده شو

آویخته چرایی؟


بر پله‌های خدا

می‌پیچی به گردنم

با بوسه‌ای چنان

که یادم برود

بروم

بالا یا پایین

برویم.

اینجا جای ما نیست.


شمع‌ها را تو

بر تن خود ذوب می‌کنی

و موم داغ

بر تن من

لایه لایه آرام می‌گیرد.

«خواب بد دیدی؟»

«نه، پدر!

به جای شکلات شمع بخریم؟»

«که تو حرامش کنی؟»

«بر خود حرام می‌کنم

بر خود آب می‌‌کنم.»


هرگز به اندازه‌ی داشتن دست‌هات

خوشبخت نبوده‌ام

«نه با خودم، نه با او

نه نیستم، نه هستم...»

مستم

تنها عصیان ناجی‌ من بود

پیشواز بزرگواری‌ات

بلندبالای من!

بگذار اندامت را

پر از نرگس کنم

و از قرص آفتاب درآویزم.


هر چقدر بعید

باز تو خدای منی

هر چقدر بعید

باز تو را قطره قطره آب می‌کنم

و به تنم می‌چکانم.

...

تو بگو نفس

هنگام که هنوز قطره‌ای باقی بودت

من چه کنم؟


به دامنت نمی‌رسم

اگر دوباره از خود نزایم.

خراج یک شهر

کبریت

خراج آتش؟

نفس بکش

تا برای بودنت بمیرم.

محمد(عاشق پیشه ) یکشنبه 25 تیر 1385 ساعت 12:38 ب.ظ http://ASHEGHPISHE.BLOGFA.COM

سایه جان سلام
من در مقابل چنین نوشته هایی مجبورم فقط سکوت کنم
سایه
خیلیییی قشنگ بود
لذت بردم
منم امروز آپ کردم
تا بعد
دست علی سپردمت

سرهنگ یکشنبه 25 تیر 1385 ساعت 01:49 ب.ظ http://ghorbatzadeh.blogfa.com/

بودن من درد نیست من از بیهوده بودن سخت دلگیرم
یکنفر می آید دیگری میرود و چرخهء آمد و رفت تکرار و تکرار میشود
آری باید رفت
و آری باید دل نداد
و این شاید قانونی است که فراموشی و شاید ترس از جاودانگی آن را وضع کرده

باید مسافر بود و سفر کرد
و هجرت را تکرار و تکرار و تکرار کرد....
داستان آمد و رفت که شاید اسمش زندگی است را دوره کرد ، آموخت و یاد داد

آه از این قانون ..................آه از این داستان

هیچ کس نمی ماند
هیچ کس نمی خواند
و هیچ کس جاودانگی را ارمغان ندارد

می دانم که رفتن دلیل نبودن نیست
اما کاش همه بدانند ... کاش همه بخوانند
کاش تو هم بدانی و بخوانی
کاش او هم ........

باید نوشت
باید نوشتن را سرشت و تکرار ها را تکرار کرد

میدانم فاصلهء ما زیاد شده اما نمیدانم تو دور شده ای یا من
تو سفر کردی یا من جا ماندم
تو تکرار کردی یا من .......

ولی کاش !!

ولی کاش آینه ای داشتی
و میدیدی کسی در پشت منظر نگاهت هم آغوش خاک گشته
و لحظه لحظهء خاطرات بودنت را در این فاصله ها میگذارد تا به تو نزدیک تر شود ......
کاش میدانستی که کسی آمار قدمهایت را دارد....

قانون ......
من به قانون شکنی محکومم...و تبعیدبه مجازم
نفرین به دادگاه تو .... نفرین به دادگاه من

چه بیهوده است انتظار دیروز را در فردا کشیدن...


بودن من درد نیست
من از بیهوده بودن سخت دلگیرم........

صاحب قصر یخی یکشنبه 25 تیر 1385 ساعت 02:57 ب.ظ http://ilighasryakhi.persianblog.com/

سلام سکوت من معنی حرفهای منست
غم یه عــاشـــق از پشت شیشه، تصویر این شهر، دلگیر همیشه شهر غریب، دلهای غمگین، هوای بی تو، هوای سنگین خونه ی بی تو، مثل یه زندون، حیف من و تو، حیف عشقمون خونه ی بی تـــــــو مثل یه زندون حیف من و تو حیف عشقمون
مرسی از اینکه به من سر زدی
به زودی اسمت رو میزارم جزو پیوندام

اردلان یکشنبه 25 تیر 1385 ساعت 05:44 ب.ظ http://www.ardalanh.blogfa.com

اگر فکر می کنی به هم می خوریم ممنونت می شم...و خوشحال///
l3ezan_l3erim

سیامک.ب دوشنبه 26 تیر 1385 ساعت 11:44 ق.ظ http://www.siamakbehrooz.blogfa.com

سلام سایه جان:
لطف کردی که به کلبه حقیرم سری زدی. و از اون شعر زیبا که به جا گداشتی .
شرمنده از اینکه به روز شدنم را اطلاع نمیدم . اگر دوست داشته باشی حتما این کار را برایت خواهم کرد و باعث افتخار من است که تو خواننده نوشته های من هستی.

دوستدارت.

سیامک.ب دوشنبه 26 تیر 1385 ساعت 12:19 ب.ظ http://www.siamakbehrooz.blogfa.com

سایه عزیز روز مادرو زن را به شما و تمامی مردم ایران تبریک میگویم با آرزوی کسب حقوق مکفی برای بانوان ایران.

ولی سایه ، من واقعا نمیدونستم که دیروز روز زن ( البته در ایران) است! چون در دنیا روز زن را ۸ مارس جشن میگیرند .

خوب دیگه ایران باید همیشه یه جورایی با جاهای دیگه فرق کنه!! (خ)

خلاصه روزت مبارک و ۸ مارس آینده هم منتظر یه تبریک دیگه باش!!
یه نوشته به نام ؛‌ عشق به یک زن ؛‌ دارم که پدایش کردم برایت مینویسم فکر کنم خوشت بیاد.

دوست تو.

وحید دوشنبه 26 تیر 1385 ساعت 01:45 ب.ظ http://vahidseylaneh.blogfa.com

سلام سایه عزیز

قشنگ و زیبا نوشتی برات آرزوی مفقیت میکنم وبلاگم رو آپ کردم منتظر حضور سبزت هستم

شاد باشی

حسن سه‌شنبه 27 تیر 1385 ساعت 09:06 ق.ظ http://www.elaheyezigoratm.blogfa.com

سلام دوست عزیزم
بابا تو که هنو آپ نکردی
اومدم بگم آپم
منتظر حضورت هستم
یا علی[گل]

محمد(فریاد) سه‌شنبه 27 تیر 1385 ساعت 09:22 ق.ظ http://www.faryad2001.blogfa.com

هدیه به مادر


ای شان تو والاتر از افلاک وسماوات


دائم به ثنا خوانی وتکبیرو مناجات

در شان تو این جمله شنیدیم به کرات

فردوس بود زیر قدمهای تو مادر

********************

از دامن زن مرد به معراج سفر کرد

شهپر بگشودو زسماوات گذر کرد

سیری که ملک عاجز آن بودبشر کرد

از موهبت وهمت والای تو مادر

********************

الگوی تو چون دخت نبی حضرت زهراست

در زندگیت سنبل تو زینب کبراست

حاجی زچه بر مکه رود کعبه همین جاست

آن قلب پر از مهر ومصفای تو مادر

********************

در کلبه ویرانه تو گنجینه نوری

از بخل ریاو حسد وکینه به دوری

من کوه پر از دردمو تو سنگ صبوری

آموخته ام ذکر ثنایای تو مادر

********************

بی روی تو مادر به خدا خانه چو گور است

عمریست ز هجر تو زلب خنده به دور است

از فریاد این قطعه تورا تحفه مور است

در روز زن این هدیه گوارای تو مادر

سلام دوست عزیز
این آپت هم مثل همیشه زیباست
روز زن روز به شما ومادر مهربونتون تبریک میگم
منتظر آپ قشنگت هستم
حتما خبرم کن
به امید فتح قله های ترقیتان
یا حق
[گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][بدرود]

حمیدرضا - برج و کبوتر سه‌شنبه 27 تیر 1385 ساعت 11:44 ق.ظ http://borjokabootar.blogsky.com

سلام
تو هم که دیگه ننوشتی ( دو سه هفته میشه )
شرمنده دیر اومدم - گرفتار دانشگاه بودم
امیدوارم شاد باشی و سلامت

تورج سه‌شنبه 27 تیر 1385 ساعت 06:54 ب.ظ http://www.toorajshaer.blogfa.com

سلام
ماهی تو که بر بام شکوه آمده است
آئینه ز رویت به ستوه آمده است
خورشید اگر گرم تماشای تو نیست
دلگیر مشو ز پشت کوه آمده است
ممنون که سر زدین
با یه کار جدید منتظرتونم

تورج سه‌شنبه 27 تیر 1385 ساعت 07:50 ب.ظ http://www.toorajshaer.blogfa.com

بازم سلام سایه جون
ممنون که به این سرعت بهم سر زدی
باید خدمتت عرض کنم که هر مطلبی تو وبلاگم نوشته شده کار خودمه و هیچ کدوم از آثار انتخابی نیست
یا حق

مسعود چهارشنبه 28 تیر 1385 ساعت 12:20 ق.ظ http://www.bi-too-tanhaiam.blogfa.com

سلام
خوبی ؟؟
چرا آپ نمی کنی ؟؟
من آپ هستم
قربونت

هجران چهارشنبه 28 تیر 1385 ساعت 12:51 ب.ظ http://www.hejranpoems.blogfa.com

سلام ماهم
خوبی عزیز دلم؟
مرسی نازنینم که بهم سر زدی
و ببخشید که این روزا نبودم
خیلی حالم بده!
نمی دونم شاید بازم مثه همیشه بتونی بفهمی ام!
حس له شدن دارم!
می دونی قدرت دور شدن ازش رو ندارم و
خوب کیه که از این شرایط بدش بیاد
طبیعتا اونم نمی خواد دور شم اما
می بینی که تو هم مثه من؟؟؟؟؟؟؟
نباید باشم باید تموم کنم
اینو می دونم اما نمی تونم
هرچی زور می زنم نمی تونم
دارم جنون میارم!
چی بگم؟؟؟؟؟؟؟؟
دارم می رم تو یاهو ادت کنم ناناز
..................................
راستی پرسیدی نیما راس می گه؟
آره عزیز دلم! دوست دارم خیلی هم!

صاحب قصر یخی چهارشنبه 28 تیر 1385 ساعت 04:00 ب.ظ http://ilighasryakhi.persianblog.com/

سلام دوست عزیز
شب را دوست دارم ! چون دیگر رهگذری از کوچه پس کو چه های شهرم نمی گذرد تا سر گردانی مرا ببیند .چون انتها را نمی بینم .تا برای رسیدن به آن اشتیا قی نداشته باشم شب را دوست دارم چون دیگر هیچ عابری از دور اشک های یخ زده ام را در گوشه ی چشمان بی فروغم نمی بیند شب را دوست دارم : چرا که اولین بار تو را در شب یافتم از شب می ترسم : تو را در شب از دست دادم. از شب متنفرم ، به اندازه ی تمام عشق های دروغین با آفتاب قهرم ، چرا شبها به دیدارم نمی آید؟

من اپم
منتظر حضور گرم شما هستم
در ضمن منم شما رو لینک کردم مرسی از اینکه منو جزو پیونداتون گذاشتین

مرجان چهارشنبه 28 تیر 1385 ساعت 04:43 ب.ظ http://www.shifteye-to-azadi.blogfa.com

سلام سایه ی من...
می دونم که گفته بودم اما این دل لامسب آدم بشو نیست...به خدا می دونم.اما نیازی که توی جونم رخنه کرده بعد از نیما دلم می خواد حتما یکی پیشم باشه.حتی اگه به دروغ ابراز عشق می کنه...دلم می خواست حرمت نوید نمی شکست...حرمت منو نمی شکست...اون وقت می شد روی برگشت یه حسابی کرد.اون وقت می شد بگم هنوزم تکیه گاهمه اما حقیقت اینه که با حرفاش دلم رو که شکست،تموم غرورمو که شکست،حرمت عشقمون رو هم شکست!اون راست می گفت.همه ی اینا حرفه ولی سایه اون خلا سن نمی شناسه...دلم بدجوری گرفته عزیزم...مخصوصا که دیشب تولدش بود و من درگیر خاطراتی بودم که حرف بوده! دلم می گیره...سایه می خوام آغوشتو...می خوام بودنتو...دوستت دارم...تو...هجران...علی...محمد کوچولو...خاطراتم تنها مرهمایی هستن که آرومم می کنن....یه گریه می خوام.می خوام آدم باشم اما نمی دونم کجای کار ایراد داره....نمی فهمم!

فرزانه پنج‌شنبه 29 تیر 1385 ساعت 09:59 ق.ظ

سوخته شمعیم

در خیال پروانه ای

آتش زدیم خود را

سوختیم

زما مانده است ویرانه ای

رسوا شدیم آنچنان

که گفته اند:

شمع سوزاند پروانه ای

پیش گرفته ایم حال

راه میخانه ای

در سینه دل دیوانه را

سوزاندیم و ندیدی سوز ما

آب شدیم

دود شدیم

ای پروانه ندیدی شعله ما

هر دم به دم کوچک شدیم

در چشم تار زندگی

سپیده گردید گور ما

این بود حاصل سوختن ما

رضا ... ترلان پنج‌شنبه 29 تیر 1385 ساعت 02:25 ب.ظ http://www.rezatarlan.blogsky.com

سلام سایه ی عزیز

جواب خودت رو لا به لای نوشته هات نوشتی ... میگم عکس

این بامرام رو بذار ما هم ببینیمش ...

هومن سه‌شنبه 3 مرداد 1385 ساعت 05:13 ب.ظ http://www.homan-mah.blogfa.com

*•. .•*..*•. .•*..*•. .•* *•. .•*..*•. .•*.

باسلام به دوست خودم
امید وارم خوب باشی اینقدر وبلاگت زیباست که نمیدونم چی بگم فقط میتونم بگم موفق باشی
خوشحال میشم به ما هم سر بزنی


نگاه پر غمم ای گل طلوع یک درد است.........ببین به روز دل من دلت چه آورده است
دگر به فصل امیدم گلی نمی روید............و بی بهار دل تو بهار من زرد است
بیا ببین که برایت چه قدر دلتنگم.............و شعله های نگاهم چه قدر دلسرد است
بگو که پیش دل من همیشه می مانی..........بگو که همدم تنهای دلم مرد است


*•. .•*..*•. .•*..*•. .•* *•. .•*..*•. .•*.

هومن سه‌شنبه 3 مرداد 1385 ساعت 05:29 ب.ظ http://www.homan-mah.blogfa.com

*•. .•*..*•. .•*..*•. .•* *•. .•*..*•. .•*.

باسلام به دوست خودم
امید وارم خوب باشی اینقدر وبلاگت زیباست که نمیدونم چی بگم فقط میتونم بگم موفق باشی
خوشحال میشم به ما هم سر بزنی


نگاه پر غمم ای گل طلوع یک درد است.........ببین به روز دل من دلت چه آورده است
دگر به فصل امیدم گلی نمی روید............و بی بهار دل تو بهار من زرد است
بیا ببین که برایت چه قدر دلتنگم.............و شعله های نگاهم چه قدر دلسرد است
بگو که پیش دل من همیشه می مانی..........بگو که همدم تنهای دلم مرد است


*•. .•*..*•. .•*..*•. .•* *•. .•*..*•. .•*.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد