سایه تنها (Turn On Speakers)

. . . کسی نمی آید !

سایه تنها (Turn On Speakers)

. . . کسی نمی آید !

نصایح یک دوست ...

 

دوباره من اینجا ایستاده‌ام ... رو به سوی جاده‌ای بی‌انتها ... خاموش و بی‌صدا! ... چشم معذرت دارم به پیشگاه رهگذرانی که از این وادی می‌گذرند و ناله‌های گاه و بیگاه مرا در کنج عزلت و غربت می‌شوند ...کلبه ی محال عشق! ... جان پناهی که در این شبها مرا به پرواز وامی‌دارد و چه دل‌انگیز و آرامش بخش است وقتی با ندای محزون «غریبه» همراه شوی ... که :

"معشوق من چندان لطیف است که خود را به « بودن » نیالوده، که اگر جامه وجود بر تن می‌کرد، نه معشوق من بود ...! معشوق من، منتظری که هیچگاه نمی‌رسد. انتظاری که همواره پس از مرگ پایان می‌گیرد، چنانکه این عشق نیز هم ..."

 

  

 

دوست بسیار عزیزی پس از گذر از این جاده، مطلبی برایم فرستاد (یک نامه دوستانه و خیرخواهانه) که مرا عمیقاً به فکر فرو برد. جداً به فکر فرو رفتم و هنوز ماحصل این تفکر دو هفته‌ای رو دقیقاً نمی‌دونم ولی بر آن شدم آنرا در این وبلاگ قرار دهم، شاید دیگران را هم به فکر فرو برد! هرچند در چند مقوله شاید بنظر آید که کمی بی‌انصافی شده، و یا گاهی بدلیل عدم آشنایی کافی و نگاه یکطرفه کمی اغراق شده و یا ظاهراً این عشق تا حد یک رفع نیاز جسمانی!! تحقیر شده (که حقیقتاً چنین نبود)، اما با دقت بیشتر و نگاه عمیقتر و کلی‌تر به سطح جامعه و طرز تفکرات ظاهراً‌ مدرن شده، الحق که تحلیل زیبایی بود از حقیر دیدن عشق خالص یک زن... سپاس بیکران!

 

سایه عزیز سلام!

من وبلاگ شما را خوانده­ام و هرچند تصویری از تو در ذهن دارم، اما شما را نمی­شناسم. نمی­دانم کیستی و چیستی و چه می­خواهی. از رستنگاه تو و بستر فرهنگی­ات هیچ نمی­دانم. سطح آگاهی و اطلاعات و تحصیلات شما را نمی­دانم. ارزش­های فرهنگی شما را نمی­دانم. سن و سالت را هم نمی‌دانم. باور کنید نمی­شناسمتان اما حس می­کنم خیلی آشنا هستید.

همچنین پوزش می­خواهم به خاطر برخی واژگان و اصطلاحاتی که به کار می­برم. ممکن است زیبا نباشند اما چاره­ای جز به کار بردن آنها نیست.

از حدود 3 ماه پیش نوشته­های شما را خوانده­ام. حاصل گشت و گذار من در وبلاگ شما این بود: کسی از چیزی رنج می­برد و خیلی دنیا را بر سر خودش خراب کرده است. شما اگر پرنده درشتی را در قفس بیاندازید، گوشه­ای کز می­کند و به نقطه­ای خیره. بغض می­کند، در خودش فرو می­رود و شبها چه غمگنانه سر بر بال می­گذارد اما خوابش نمی­برد. اما اگر پرنده کوچک کم­طاقتی را در چنین وضعی نگه دارید، صدایش دل را می­لرزاند، خودش را به در و دیوار سیمی قفس می­زند، خون از بالش می­چکد. آه نمی­کشد، اما او که می­بیندش، آه می­کشد. بغض نمی­کند، اما من که می­بینمش، بغض می­کنم، بغضم می­ترکد... گریه­ام می­گیرد... و چه روزگار غریبی است حال آدمی؛ پرنده به کنار... 

 

راستش چطور بگویم، من طوری تربیت شده­ام که در کار کسی دخالت نمی­کنم اما نسبت به همنوعانم بی‌تفاوت هم نیستم. در تمام کسانی که در این دنیای مجازی وب با آنها سر و کار دارم، تو گویا متفاوتی: انسانی اندوه­زده با بالهای خونین. میل به پرواز دارد اما بی بال پرواز... و نماینده تمام «سایه­های تنها» یی است که از «خود»­شان خبری نیست؛ سایه­شان مانده فقط و از «اصل» نشانی در دست نیست. یعنی « وجود»شان «سایه» کسی است و از «خود» تهی و بی­«خود»؟ یعنی که باید «کسی» باشد تا در «پناه» او معنا یابند؟ «خود»شان هیچ نباشند؟ فقط می­پرسم؛ همین طوری...؟

 

نمی­دانم چرا اسم هیچ «مرد»ی «سایه» نیست؟­ یعنی که او «اصل» است؟ یعنی در نبود «او»، «سایه» شکل نمی­گیرد؟ وجود ندارد؟ نیست؟ چرا فقط نام «زن» را سایه می­گذارند؟ یعنی این یک راز است؟ یعنی جبر خلقت است؟ من که در همه چیز مانده­ام. حتا نمی­دانم اصالت با «سایه» است یا با «اصل»؟ ....

بگذار کمی خشک­قلمی کنم: یک «کلوین­متر» (Kelvin) به دست شما می­دهم و می­گویم: لطفاً درجه تابش «خورشید» را در نزدیکی «سایه» (در شعاع سایه) اندازه بگیر. اندازه می­گیری و عدد را یادداشت می­کنی. (مثلاً 4000 درجه کلوین) بعد می­گویم: لطفاً درجه تابش را خیلی دورتر از سایه (فضای باز) اندازه بگیر. اندازه می­گیری و عدد را یادداشت می­کنی. (مثلاً 5600 درجه کلوین) من و تو، دو عدد را با هم مقایسه می­کنیم. چیز عجیبی به دست می­آید: درجه تابش در نزدیکی «سایه» کمتر است! یعنی چه؟! یعنی: سایه، بر نوری که بر سطح تابیده، اثر می­گذارد و از شدن آن می­کاهد! یعنی «سایه» نیز برای خودش «سایه»ای دارد! یعنی که می­تواند خودش «اصل» باشد. یعنی که «وجود»ش وابسته به کسی نیست! یعنی برای خودش کسی است!

«سایه»  نیز برای خودش «سایه»ای دارد! یعنی که می­تواند خودش «اصل» باشد. یعنی که «وجود»ش وابسته به کسی نیست! یعنی برای خودش کسی است!

 

و حالا می­دانم که نباید فقط نام «زن» را «سایه» بگذارند! اما حکایت دردناکی است، واژه «زن» در این جغرافیای فرهنگی که به «سایه» بودن رضایت داده است. خودش اصالت را به «مرد» داده است. خودش پذیرفته که در پناه «او» معنا می­یابد. حالا «او ـ مرد» دست به کار می­شود... به «سایه» که یقین دارد ملک مطلق اوست، لبخند می­زند... «سایه» لبخندش را پاس می­دارد و با یک لبخند «او» را به سمت خویش می­کشاند... «او» لذت می­برد... «او» به آسمان می­رود... «او» می­بوسد... «او» بو می­کند همه جای «سایه» را... و خالی می­شود... و تمام. و لذت سایه؟ همینکه به او کام دهد... همینکه او را راضی نگه دارد... همینکه « ... »، همینکه به میل او بخوابد... به پشت، به پهلو، ایستاده... تا او راضی شود. و چه لحظه ترشی است. و چقدر گند است. و چقدر بویناک است. و چقدر چندش­آور است...

 

و قاعده حکم می­کند که هر کجا «او» برود، «سایه»­اش نیز به دنبالش باشد. شتاب نکن! همین طور هم هست. اما یک تبصره دارد: او در تاریکی «سایه» ندارد! البته که برای خودش سایه می­سازد؛ «سایه» تقلبی می­سازد، سایه دروغین می­سازد... و حالا دیگر خدا می­داند که سایه اصلی کجا باشد. برایش مهم نیست... او به یک «سایه» نیاز دارد و اگر هم «سایه» اصلی نباشد، کسی پیدا می­شود که سایه­اش شود و در هن و هن نفس­های شهوت­آلود او گم شود و برایش لالایی بخواند تا او بخوابد... ارزان هم تمام می­شود. چه خبر است، قحطی که نیست... یک شهر با این همه سایه!

 

ـ لطفاً چقدر می­گیرید که امشب «سایه» من باشید...

ـ چقدر می­دهی؟

ـ چقدر می­خواهی؟

ـ هر چه قدر بدهی...

 

گور پدر سایه اصلی... خیلی­ها هستند که تمام ویژگی­های «سایه»ی اصلی را دارند. تازه تنوع هم دارد...

 

و ما نام این پروسه بویناک را عشق نهاده­ایم؛ واژه­ای دروغین به وسعت همه تاریخ... اما «عشق» هست؛ نه این که نیست؛ اما گم است... ناشناخته است، پیدا نیست... مشتری ندارد... اگر هم مشتری باشد، او می­شود اکسیر.

مردی که به راحتی سایه خودش را رها می­کند و به دیگری چنگ می­اندازد، نمی­داند عشق چیست و برگ چه درختی است. در حالیکه زنان از غنای روحی بیشتری در این زمینه برخوردارند و تا عاشق کسی نباشند، براحتی دست به دست او نمی­دهند و حاضر نیستند در آغوش کسی جا خوش نمایند؛ مگر زن و شوهری که کارشان از سر عادت است و نمی­توان نام عشق بر آن نهاد.

 

مگر مرد به دنبال چیست؟ کامیابی جنسی. پس چه فرقی دارد که طرفش چه کسی باشد. فقط باید خوشگل و جوان باشد، همین. بیش از 85 درصد مردان متأهل که به سرزمین­های آزاد مسافرت می­کنند، به دنبال شریک جنسی جدید می­گردند. در حالیکه فقط 8 درصد زنان چنین ویژگی دارند. در نگاه شما زنها، آری؛ نمی­شود دونفر را شبیه به هم پیدا کرد. اما در نگاه مردان چنین نیست. پس بهتر است کوتاه بیایید و بیش از این بر طبل عشق راستین با یک مرد نکوبید و پافشاری نکنید.

 

تو باید در وبلاگ، با انتشار تجربه­های شخصی­ات، به دیگران هشدار دهی که این خبط و خطاها را مرتکب نشوند؛ نه اینکه خودت را به در و دیوار بزنی ...

 

 

 

 

کجایی تا ببینی که من برای خریدن پاره ای از رؤیاهای زلال تو خوابهای شیرین شبانه‌ام را فروخته‌ام.

        کجایی تا ببینی در مرگ آرزوهایمان چندین بار جامه سیاه بر تن ترانه‌ها کرده‌ام

        و مجلس ترحیم خاطره‌ها را برپاکردم و به حسرت عبور تو چقدر آینه شکستم تا حضور تلخ ثانیه‌ها تکثیر نشوند.

چشمهایم را دلداری می‌دادم و می‌گفتم باران که دلیل نمی‌خواهد امروز یا فردا چه فرق  می‌کند ؟

اگر قرار به باریدن باشد، بیا به رسم دلهای شکسته برایم از دریا و باران بگو .

خودم کویر و سراب را خوب می‌دانم!

خوب می‌دانم ...

 

البته من سخنان این دوست عزیزم رو کمی سانسور کردم، چون مطالب هم طولانی بود هم شامل چند مثال و برخی سخنان هم کمی شخصیتر! و با وجودی که کلیات مطلب کاملاً می‌پذیرم اما با برخی قسمتهای این متن موافق نبودم چون در وهله اول این سخنان کمی شبهه برانگیز و مایه سوء تفاهم می‌شه که در این مورد با هم مذاکره‌ای هم کردیم. اما وقتی خوب و بادقت به این جملات فکر کردم، دیدم این سخنان خیلی آموزنده و سنجیده و بجاست. از دوست خوبم بسیار سپاسگزارم. و بعد ... به همه کسانی که خارج از گود و یکطرفه این خاطرات رو می‌خونند و وارد قصه می‌شند، حق میدم که او را نالایق برای این عشق بدونند. چون من فقط احساس خودم رو می‌نویسم. اما از احساس او تنها چیزی رو بیان کردم که به من ابراز کرده! من نه کاملاً موافق عقاید این دوستم و نه مخالف! هر کس به نوعی برای خود تعبیری داره، بر آن نیستم که از معشوقم یا از خودم و یا از عشقم دفاع کنم. قضاوت رو برعهده دوستان خوبم می‌گذارم. اما می‌خوام بگم، عشق من یک عشق عمیق بود، نه سطحی، و با وجودیکه می‌دونم یکطرفه بود، همسطح و همپایه نبود و و و ... اما همین اندازه که برام گرامی و مقدس بود، کفایت می‌کنه. نمی‌خوام بگم ازش متنفر شدم چون اینطور نیست. از دیدگاه من، نه مشکل جسمانی او (که البته بزرگنمایی شده)، نه مشکل مالی، نه همسر سابق داشتن و ... مهم نیست! مهم این است که من او را دوست دارم، هر آنچه که هست و به همان صورت که هست. به هر حال روزگاری بود که گذشت و شاید فریبی بود که زندگیم رو زیر و رو کرد. امیدوارم مایه عبرت شما دوستان باشه!

و اما حرف آخر ...:

بیایید هرگز زود قضاوت نکنیم!

 

مدتی ست که در لاک تنهایی خود فرو رفته...

و...

سکوتی خوشایند خود اختیار کرده‌ام....

باور کن ...

فقط یه چیزی ...

بدون اراده خداوند  ...

حتی برگی بر زمین نمی‌افتد...

خود در دو راهی شکی عجیب گیرم ...

خود هم نمی‌دانم چه حکمتی است در حکمت خداوندی ...؟!

شانه‌ای برای گریه باش ...

عجب لذتی داره ...

و شوکرانتر از آن لذت ...

نیافتن شانه‌ای برای گریه ...

ولی مثل هر بار ...

یا علی ...

یا علی مدد

 

 

(برگرفته از نوشته‌های یک دوست)

 

نظرات 79 + ارسال نظر
رضا چهارشنبه 20 اردیبهشت 1385 ساعت 04:15 ب.ظ http://island1383.persianblog.com

با سلام و درود فراوان بر شما و قلم توانمندتان که به این زیبای می نگارد ضمن آرزوی سعادتمندی و تندرستی شما باستحضار میرساند کلبه درویشی حقیر با مطلبی آموزنده در مورد انسانها با دوبال عشق و محبت ....بروز شده است خوشحال خواهم شد سر بزنید ..پس منتظر قدوم سبز و حضور گرمتان هستم .......در پناه حق ....
دهان بی زبان پند میگفت و راز ....که ای بی نوا با بینوایی خود بساز ......غم از گردش روزگاران مدار ......
که بی من و تو بگردد بسی روزگار .....غم و درد و شادمانی و خوشی نماند هرگز .....جزایی عمل من ماند و نام نیک تو ...............یا حق ..............................................................................



نوشین چهارشنبه 20 اردیبهشت 1385 ساعت 11:27 ب.ظ http://www.sampange.blogfa.com

سایه قشنگم این حرفایی که تو وبلاگه تو هست حرفای یه دله.حرفای دلی که یه ترک گنده برداشته .کاشکی میشد بیشتر با هم آشنا بشیم منم دلم ترک داره.اگه شما هم دوست داشتی بیشتر با هم حرف بزنیم به وبلاگم یه سر بزن و بهم خبر بده تا id را برات بزارم

علی جمعه 22 اردیبهشت 1385 ساعت 05:09 ق.ظ http://alishar.blogfa.com/

سلام سایه جان من کجا و ادبیات کجا بقول معروف از این حسن تا آن حسن صد گز رسن ! من وقتی حوصله ام سر برود سایت های قشنگی مثل سایت تو را می خونم و دوست دارم که بیشتر بنویسی هرچند احترامت به مخاطب ارزشمند است و توانسته ای صمیمیانه با خوانندگان مرتبط باشی تا اونها را همبای خود به جلو ببری
منتظر مطالب بعدیت می مانم

هومن جمعه 22 اردیبهشت 1385 ساعت 07:17 ب.ظ http://www.shahrvand63.persianblog.com

تو نمی نویسی! حرف میزنی مکالمه می کنی غم را در برابرم تصویر میکنی و از همی بیشتر عشق را آخر چرا اینهمه آتشین!!

[ بدون نام ] شنبه 23 اردیبهشت 1385 ساعت 12:14 ب.ظ http://aramedel.blogsky.com

سلام مهربون!

رفت وچشمم را برایش خانه کردم برنگشت

بس دعاها از دل دیوانه کردم برنگشت

شب شنیدم زاهدی می گفت او افسانه بود

در وفایش خویش را افسانه کردم بر نگشت

زلفهایم را که روزی می ربود از او قرار

تا سحر گاهان برایش شانه کردم بر نگشت

تا بداند در ره او با کسانم کار نیست

خویش را با دیگران بیگانه کردم بر نگشت

این من مسجد نشین عاشق سجاده را

چند روزی صاحب می خانه کرد و برنگشت...

یاحق!

محمدرضا شنبه 23 اردیبهشت 1385 ساعت 12:30 ب.ظ http://www.mrb65.blogfa.com/


نظر خاصی ندارم فقط وقتشو یه مقدلر بیشتر کنید لطفا

چشم!

حمید یکشنبه 24 اردیبهشت 1385 ساعت 10:17 ق.ظ http://WWW.131165.MIHANBLOG.COM

سلام............
حتما من رو شناختی ..بله من حمید هستم از وبلاگ زمزمه های دلتنگی
متنات خیلی قشنگ بود........
بهت تبریگ میگم
موفق باشی.........
به من سر بزن

وحید بیدل یکشنبه 24 اردیبهشت 1385 ساعت 08:17 ب.ظ http://skylarker.blogfa.com

سلام سایه خانوم
حال شما خوبه ؟
مرسی سرزدین (: خوشحال شدم یه جورایی قکری
آخه به وبلاگت که سر زدم و
پستت رو خوندم کلی حالم گرفته شد
واقعا این عشق چیه میافته تو جون بعضی ها
خدا نصیب آدم عاقل نکنه این عشق رو ((:
البته شوخی کردم
اما خوب این متن نشون میده که دلت بد جور شکسته
دلی که نشکنه بدرد عاشق بودن و مدعی بودن نمی خوره
و البته برای مدعی بودن باید شکست رو تجربه کرد
ازین که نوشته بودی سایه بادل خوشحال باش چون کسی که دلشو داد عمرش کفاف عشق دیگه ای رو نمیده

دلبر برفت و دل ببرد و یار نماند

بر هستی ام سینه ام مهر بیدلی نشاند

همصحبت دیرین که یار میخواندمش

داغش به سینه و آرزوی مرگ نشاند

امیدوارم که موفق و سلامت و موید باشی
التماس دعا داریم مومن (;
مواظب خودتون باشید
در آغوش خدا

ف.م دوشنبه 25 اردیبهشت 1385 ساعت 07:18 ق.ظ http://aramedel

سلام مهربون!

پیشم بیایی خوشحال میشم!

یاحق!

علی دوشنبه 25 اردیبهشت 1385 ساعت 08:10 ق.ظ http://alishar.blogfa.com/

سلام
خودم بودم چند صباحی در آن دیار به سر کردم
البته چون تقاضا فزونی گرفت از بابت خفن بودن آن
عکسی دیگر بگذاشتم
تا بعد

farzaneh دوشنبه 25 اردیبهشت 1385 ساعت 09:30 ق.ظ

ی که می پرسی نشان عشق چیست ؛ عشق چیزی جز ظهور مهر نیست
عشق یعنی مهر بی چون و چرا ؛ عشق یعنی کوشش بی ادعا
عشق یعنی مهر بی اما ، اگر ؛ عشق یعنی رفتنی با پای سر
عشق یعنی دل تپیدن بهر دوست ؛ عشق یعنی جان من قربان اوست
عشق یعنی خواندن از چشمان او ؛ حرفهای دل بدون گفتگو
عشق یعنی عاشق بی زحمتی ؛ عشق یعنی بوسه بی شهوتی
عشق ، یار مهربان زندگی ؛ بادبان و نردبان زندگی
عشق یعنی دشت گلکاری شده ؛ در کویری چشمه ای جاری شده
یک شقایق در میان دشت خار ؛ باور امکان با یک گل بهار
در خزانی برگریز و زرد و سخت ؛ عشق تاب آخرین برگ درخت
عشق یعنی روح را آراستن ؛ بی شمار افتادن و برخاستن
عشق یعنی زشتی زیبا شده ؛ عشق یعنی گنگی گویا شده
عشق یعنی مهربانی در عمل ؛ خلق کیفیت به زنبور عسل
عشق یعنی گل به جای خار باش ؛ پل به جای اینهمه دیوار باش
عشق یعنی یک نگاه آشنا ؛ دیدن افتادگان زیر پا
زیر لب با خود ترتم داشتن ؛ بر لب غمگین تبسم کاشتن
عشق ، آزادی ، رهایی ، ایمنی ؛ عشق زیبایی ، زلالی ، روشنی
عشق یعنی تنگ بی ماهی شده ؛ عشق یعنی ماهی راهی شده
عشق یعنی آهویی آرام و رام ؛ عشق صیادی بدون تیر و دام
عشق یعنی برگ روی ساقه ها ؛ عشق یعنی گل به روی شاخه ها
عشق یعنی از بدیها اجتناب ؛ بردن پروانه از لای کتاب
در میان این همه غوغا و شر ؛ عشق یعنی کاهش رنج بشر
ای توانا ، ناتوان عشق باش ؛ پهلوانا ، پهلوان عشق باش
ای دلاور ، دل به دست آورده باش ؛ در دل آزرده منزل کرده باش

فرید دوشنبه 25 اردیبهشت 1385 ساعت 09:44 ق.ظ http://www.golhayekaghazi.blogfa.com/

نور را پیمودیم دشت طلا را درنوشتیم
افسانه را چیدیم و پلاسیده فکندیم
کنار شن زار آفتابی سایه بار ما را نواخت
درنگی کردیم
بر لب رود پهناور رمز رویاها را سر بریدیم
ابری رسید و ما دیده فرو بستیم
ظلمت شکافت زهره را دیدیم و به ستیغ برآمدیم
آذرخشی فرود آ‚د و ما را در نیایش فرو دید
لرزان گریستیم خندان گریستیم
رگباری فرو کوفت : از در همدلی بودیم
سیاهی رفت سر به آبی آسمان سودیم در خور آسمان ها شدیم
سایه را به دره رها کردیم لبخند را به فراخنای تهی فشاندیم
سکوت ما به هم پیوست وما ما شدیم
تنهایی ما تا دشت طلا دامن کشید
آفتاب از چهره ما ترسید
دریافتیم و خنده زدیم
نهفتیم و سوختیم
هر چه بهم تر تنهاتر
از ستیغ جداشدیم
من به خاک آمدم و بنده شدم
تو بالا رفتی و خدا شدی

محمود دوشنبه 25 اردیبهشت 1385 ساعت 10:30 ق.ظ http://www.mkamali.blogfa.com

سلام..نمیدونم الا حسی که بهم دست داده رو چه جوری براتون توصیف کنم ولی حتما ....
کجایی تا ببینی در مرگ آرزوهایمان چندین بار جامه سیاه بر تن ترانه‌ها کرده‌ام
شاید جمله بالا به نوعی بگوید که چه میخواهم بگویم!!بعدن مفصلتر برات توضیح میدم اگه بخوایی!!
شاد باشی

بغض گرفته دوشنبه 25 اردیبهشت 1385 ساعت 11:27 ق.ظ http://www.kebriya.blogfa.com/

سلام سایه جان
ممنونم که با یه شعر زیبا به دیدنم اومدی ..
گوشم از نصیحت پره خانومی ....ولی بازم نوشته ات زیبا بود ...
بهاری و شاد باشی
بدرود مهربونم

ربکا دوشنبه 25 اردیبهشت 1385 ساعت 02:20 ب.ظ http://www.matarsak.blogfa.com

سلام خوبی مرسی که بهم سر زدی بازم بیا پیشم
خوب بود شاد باشی بای

رضا ... ترلان دوشنبه 25 اردیبهشت 1385 ساعت 04:03 ب.ظ http://www.rezatarlan.blogsky.com

سلام سایه ی عزیز

ممنون از حضور گرمت ... راستی برای پست قبلتر من گفتی این رو میخوایی برای اون یکی وبلاگت ؟؟؟ درسته ؟؟؟ مگه تو وبلاگ دیگه ای هم داری ؟؟؟

مرضیه یا همون رها دوشنبه 25 اردیبهشت 1385 ساعت 05:06 ب.ظ http://rahaariyan.blogfa.com

سلام سایه جون .من احوال پرس تو هستم خانمی

بابک دوشنبه 25 اردیبهشت 1385 ساعت 09:27 ب.ظ http://lynx.blogfa.com

سلام دوست گرامی نمی دانم از کجا آمده اید و که هستید
همین که به این شاگرد تنبل سر زدی سرافراز شدیم ممنون

پرنده ی شب سه‌شنبه 26 اردیبهشت 1385 ساعت 01:01 ق.ظ http://www.akaboudian.persianblog.com/

سلام سایه جان!
اول از همه تشکر می کنم که بهم سر زدی.

نمی دونم چرا این قدر رسم شده که از عشق پاک و عشق ناپاک بگن و دنبالش رو بگیرن و بحث کنن.

عشق پاکه! جای بحثم نداره! هر چیزی هم که به دنبال عشق میاد پاکه. می دونی چرا؟! اولین ویژگی عشق پاکیِ بی انتهاشه، و اینکه چیزایی رو که پاک نباشن هم یا دور می ریزه یا اینکه شیره ی جانش تطهیر می کنه!

حرفای دوستی که نامشون تو بلاگ قرار گرفت بسیار درست و منطقیه و من درین رابطه بحثی ندارم. این که توی جامعمون به خانوما اونقدر ظلم شده که خودشون هم قبول کردن درسته...
ولی جوهر عشق با هوسرانی هزاران و میلیون ها انسان، چه مرد و چه زن آلوده نمیشه.
عشق نه تنها پاکه بلکه پاک کننده هم هست. اگر این ویژگی ها رو نداشت دیگه اصلا عشق نیست.
ازونایی که میگن عشق ناب رو پیدا نکردیم یه سوال دارم:
دوستای خوبم کجا رو گشتین؟! حتما میگید ((همه دنیا رو گشتیم. کیمیاست. پیدا نکردیم. تو هم بیخود نگرد، یافت مینشود جسته ایم ما!!))
سوال بعدی اینه که توی دل خودتونم گشتین؟
اگه جواب اینه که گشتیم و چیزی پیدا نکردیم جوابم اینه که اول دانه ی عشق در دل خودتون بکارید. بعد از میوش به هر کس که بخورونید یا عاشق می شه یا مسموم.
چرا مسموم؟! چون بعضی به خوردن کثافات عادت کردن. چیز خوب که بخورن با مزاجشون دیگه سازگار نیست.
عشق چیزی نیست که بری سر کوچه و بازار جستجو کنی. عشق رو باید تو دلت پیدا کنی و سر کوچه و بازار، بین همه تقسیم کنی...

ببخشید که سرتون رو درد آوردم...
یا حق!

گناه مقدس سه‌شنبه 26 اردیبهشت 1385 ساعت 03:55 ق.ظ http://sinsainet.blogsky.com

سلام سایه خانوم
مرسی از لطفت
اما این مطلب یه خورده بیش از حد به یه سری مسایل نگاه کرده به خیلی چیزا اصلا
مکن قصد توجیه ندارم ولی چرا ؟
چرا باید گفت که پسرا ارزش و لیاقت عشق ندارن اتفاقا برعکس این یه زن هست که میتونه مرد رو عاشق کنه
یه جایی خوندم میگفت تا زن ناز نکنه مرد احساس نیاز نمیکنه
اره واقعا باید اول به خودمون نگاه کنیم بعد ؟...
بعدش هم چرا برای پسرا فرقی نمیکنه که هم بسترش کی باشه که اگه واقعا این طوری باشه باید متاسف بود واسه اون ادم فرقی نمیکنه که پسر یا دختر
نمیدونم شایدم چون من اینجوری نیستم یه خورده ...
ولی در کل نمیشه به تموم مطالب ایراد گرفت چون واقعا یه سری حرف دل هست به هر حال خوشحالم که با بلاگت اشنا هستم من اپیدم بیا اونورا

س.فروغ سه‌شنبه 26 اردیبهشت 1385 ساعت 02:38 ب.ظ http://www.forooghzaar.blogfa.com

سایه جان سلام:
عذر مرا بپذیر به خاطر اینکه دیر بهت سر زدم.
خوب در جریان هستی و میدونی که این روزها حال و روز خوشی ندارم و کامپیوتر را کمتر روشن میکنم!!
امیدوارم که حالت خوب باشه و زندگی به کامت.
اگر آپ کردم حتما خبرت میکنم.

دوستدار تو. س.فروغ

حسسسسسسسسسسسین سه‌شنبه 26 اردیبهشت 1385 ساعت 09:36 ب.ظ http://www.deldadeh.co.sr

سلام خوشحلام که بهم سر زدی واز اون خوشحالترم چون سهمی دارم که بتونم نظری بدم ای خدا باش حامی عاشقان نمی دونم باز امشب چم شده آخه چرا باز دلم بی تابی میکنه ای خدا بازم امشب دلم تنگه چرا این دلتنگی های من تموم نمیشه ای نا قلا راستش و بگو چیکار کردی با این دل من نکنه جادوش کرده باشی بابا ما که همه جوره مخلصتیم نیازی به جادو نبود میدونم تو هم خیلی دلتنگی ولی عزیزم فعلا فقط باید بسوزیم تا در آینده به کمک هم فقط بسازیم تو رو خدا به خاطر من تموم تلا شتو بکن نزار تموم نقشه هامون نقش بر آب بشه من مطمئنم تو اگه بخوای میتونی منتظرتم امیدوارم موفق باشی شاد باش دوستت حسین

ته مانده های یک مرد چهارشنبه 27 اردیبهشت 1385 ساعت 12:50 ق.ظ http://tahmandeha.blogfa.com

پست طولانی ای بود
قسمتهای کوتاهش رو خوندم و لذت بردم
ممنون که بهم سرزدی

هجران چهارشنبه 27 اردیبهشت 1385 ساعت 12:30 ب.ظ http://www.hejranpoems.blogfa.com

کسی سایه ی منو ندیده؟
کجایی ماه بانو؟

yasaman جمعه 29 اردیبهشت 1385 ساعت 07:33 ب.ظ http://eshgh-jorm-to.blogfa.com

salam saye joon
halet chetore?
mer30 ke sar zadi
rastesh enghadr gereftaram ke forsat nemikonam javabe mohabbataye dostaye goli mesle shoma ro bedam
be hesabe biadabie man nazarin khahesh mikonam
khosh bashi
bye

هجران شنبه 30 اردیبهشت 1385 ساعت 01:32 ب.ظ

نمی دونم چرا و چطور
اما بازم آپدیت کردم!
یعنی آشتی!........

پیشی سه‌شنبه 16 خرداد 1385 ساعت 06:46 ب.ظ

باز باران با ترانه با گهر ها ی فراوان میچکد بر بام خانه
بدو بدو شهر شهر فرنگه از همه رنگه
یه توپ دارم قل قلیه سرخ و سفیدو آبیه
اگه گفتی عشق چیه
ههههههههههههههه
میومیو میو میو میو میو

نسیم جون پنج‌شنبه 6 اسفند 1388 ساعت 07:36 ب.ظ

قشنگ بود عزیز

هستی چهارشنبه 1 اردیبهشت 1389 ساعت 10:40 ق.ظ http://baran-20.blogfa.com

در تاریکی چشمانت را جستم
در تاریکی چشمانت را یافتم
و شبم پر ستاره شد

تورا صدا کردم
در تاریکی شبها دلم صدایت کردو تو با طنین صدایم به سویم آمدی
با دستهایت برای دستهایم آواز خواندی
برای چشمهایم با چشمهایت
برای لبهایم با لبهایت
برای تنم با تنت آواز خواندی
من با چشمها و لبهایت انس گرفتم
با تنت انس گرفتم
چیزی در من فروکش کرد
چیزی در من شکفت
من دوباره در گهواره کودکی خویش
به خواب رفتم
و لبخند آن زمانم را بازیافتم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد