دوباره من اینجا ایستادهام ... رو به سوی جادهای بیانتها ... خاموش و بیصدا! ... چشم معذرت دارم به پیشگاه رهگذرانی که از این وادی میگذرند و نالههای گاه و بیگاه مرا در کنج عزلت و غربت میشوند ...کلبه ی محال عشق! ... جان پناهی که در این شبها مرا به پرواز وامیدارد و چه دلانگیز و آرامش بخش است وقتی با ندای محزون «غریبه» همراه شوی ... که :
"معشوق من چندان لطیف است که خود را به « بودن » نیالوده، که اگر جامه وجود بر تن میکرد، نه معشوق من بود ...! معشوق من، منتظری که هیچگاه نمیرسد. انتظاری که همواره پس از مرگ پایان میگیرد، چنانکه این عشق نیز هم ..."
دوست بسیار عزیزی پس از گذر از این جاده، مطلبی برایم فرستاد (یک نامه دوستانه و خیرخواهانه) که مرا عمیقاً به فکر فرو برد. جداً به فکر فرو رفتم و هنوز ماحصل این تفکر دو هفتهای رو دقیقاً نمیدونم ولی بر آن شدم آنرا در این وبلاگ قرار دهم، شاید دیگران را هم به فکر فرو برد! هرچند در چند مقوله شاید بنظر آید که کمی بیانصافی شده، و یا گاهی بدلیل عدم آشنایی کافی و نگاه یکطرفه کمی اغراق شده و یا ظاهراً این عشق تا حد یک رفع نیاز جسمانی!! تحقیر شده (که حقیقتاً چنین نبود)، اما با دقت بیشتر و نگاه عمیقتر و کلیتر به سطح جامعه و طرز تفکرات ظاهراً مدرن شده، الحق که تحلیل زیبایی بود از حقیر دیدن عشق خالص یک زن... سپاس بیکران!
سایه عزیز سلام!
من وبلاگ شما را خواندهام و هرچند تصویری از تو در ذهن دارم، اما شما را نمیشناسم. نمیدانم کیستی و چیستی و چه میخواهی. از رستنگاه تو و بستر فرهنگیات هیچ نمیدانم. سطح آگاهی و اطلاعات و تحصیلات شما را نمیدانم. ارزشهای فرهنگی شما را نمیدانم. سن و سالت را هم نمیدانم. باور کنید نمیشناسمتان اما حس میکنم خیلی آشنا هستید.
همچنین پوزش میخواهم به خاطر برخی واژگان و اصطلاحاتی که به کار میبرم. ممکن است زیبا نباشند اما چارهای جز به کار بردن آنها نیست.
از حدود 3 ماه پیش نوشتههای شما را خواندهام. حاصل گشت و گذار من در وبلاگ شما این بود: کسی از چیزی رنج میبرد و خیلی دنیا را بر سر خودش خراب کرده است. شما اگر پرنده درشتی را در قفس بیاندازید، گوشهای کز میکند و به نقطهای خیره. بغض میکند، در خودش فرو میرود و شبها چه غمگنانه سر بر بال میگذارد اما خوابش نمیبرد. اما اگر پرنده کوچک کمطاقتی را در چنین وضعی نگه دارید، صدایش دل را میلرزاند، خودش را به در و دیوار سیمی قفس میزند، خون از بالش میچکد. آه نمیکشد، اما او که میبیندش، آه میکشد. بغض نمیکند، اما من که میبینمش، بغض میکنم، بغضم میترکد... گریهام میگیرد... و چه روزگار غریبی است حال آدمی؛ پرنده به کنار...
راستش چطور بگویم، من طوری تربیت شدهام که در کار کسی دخالت نمیکنم اما نسبت به همنوعانم بیتفاوت هم نیستم. در تمام کسانی که در این دنیای مجازی وب با آنها سر و کار دارم، تو گویا متفاوتی: انسانی اندوهزده با بالهای خونین. میل به پرواز دارد اما بی بال پرواز... و نماینده تمام «سایههای تنها» یی است که از «خود»شان خبری نیست؛ سایهشان مانده فقط و از «اصل» نشانی در دست نیست. یعنی « وجود»شان «سایه» کسی است و از «خود» تهی و بی«خود»؟ یعنی که باید «کسی» باشد تا در «پناه» او معنا یابند؟ «خود»شان هیچ نباشند؟ فقط میپرسم؛ همین طوری...؟
نمیدانم چرا اسم هیچ «مرد»ی «سایه» نیست؟ یعنی که او «اصل» است؟ یعنی در نبود «او»، «سایه» شکل نمیگیرد؟ وجود ندارد؟ نیست؟ چرا فقط نام «زن» را سایه میگذارند؟ یعنی این یک راز است؟ یعنی جبر خلقت است؟ من که در همه چیز ماندهام. حتا نمیدانم اصالت با «سایه» است یا با «اصل»؟ ....
بگذار کمی خشکقلمی کنم: یک «کلوینمتر» (Kelvin) به دست شما میدهم و میگویم: لطفاً درجه تابش «خورشید» را در نزدیکی «سایه» (در شعاع سایه) اندازه بگیر. اندازه میگیری و عدد را یادداشت میکنی. (مثلاً 4000 درجه کلوین) بعد میگویم: لطفاً درجه تابش را خیلی دورتر از سایه (فضای باز) اندازه بگیر. اندازه میگیری و عدد را یادداشت میکنی. (مثلاً 5600 درجه کلوین) من و تو، دو عدد را با هم مقایسه میکنیم. چیز عجیبی به دست میآید: درجه تابش در نزدیکی «سایه» کمتر است! یعنی چه؟! یعنی: سایه، بر نوری که بر سطح تابیده، اثر میگذارد و از شدن آن میکاهد! یعنی «سایه» نیز برای خودش «سایه»ای دارد! یعنی که میتواند خودش «اصل» باشد. یعنی که «وجود»ش وابسته به کسی نیست! یعنی برای خودش کسی است!
«سایه»
نیز برای خودش «سایه»ای دارد! یعنی که میتواند خودش «اصل» باشد. یعنی که «وجود»ش وابسته به کسی نیست! یعنی برای خودش کسی است!و حالا میدانم که نباید فقط نام «زن» را «سایه» بگذارند! اما حکایت دردناکی است، واژه «زن» در این جغرافیای فرهنگی که به «سایه» بودن رضایت داده است. خودش اصالت را به «مرد» داده است. خودش پذیرفته که در پناه «او» معنا مییابد. حالا «او ـ مرد» دست به کار میشود... به «سایه» که یقین دارد ملک مطلق اوست، لبخند میزند... «سایه» لبخندش را پاس میدارد و با یک لبخند «او» را به سمت خویش میکشاند... «او» لذت میبرد... «او» به آسمان میرود... «او» میبوسد... «او» بو میکند همه جای «سایه» را... و خالی میشود... و تمام. و لذت سایه؟ همینکه به او کام دهد... همینکه او را راضی نگه دارد... همینکه « ... »، همینکه به میل او بخوابد... به پشت، به پهلو، ایستاده... تا او راضی شود. و چه لحظه ترشی است. و چقدر گند است. و چقدر بویناک است. و چقدر چندشآور است...
و قاعده حکم میکند که هر کجا «او» برود، «سایه»اش نیز به دنبالش باشد. شتاب نکن! همین طور هم هست. اما یک تبصره دارد: او در تاریکی «سایه» ندارد! البته که برای خودش سایه میسازد؛ «سایه» تقلبی میسازد، سایه دروغین میسازد... و حالا دیگر خدا میداند که سایه اصلی کجا باشد. برایش مهم نیست... او به یک «سایه» نیاز دارد و اگر هم «سایه» اصلی نباشد، کسی پیدا میشود که سایهاش شود و در هن و هن نفسهای شهوتآلود او گم شود و برایش لالایی بخواند تا او بخوابد... ارزان هم تمام میشود. چه خبر است، قحطی که نیست... یک شهر با این همه سایه!
ـ لطفاً چقدر میگیرید که امشب «سایه» من باشید...
ـ چقدر میدهی؟
ـ چقدر میخواهی؟
ـ هر چه قدر بدهی...
گور پدر سایه اصلی... خیلیها هستند که تمام ویژگیهای «سایه»ی اصلی را دارند. تازه تنوع هم دارد...
و ما نام این پروسه بویناک را عشق نهادهایم؛ واژهای دروغین به وسعت همه تاریخ... اما «عشق» هست؛ نه این که نیست؛ اما گم است... ناشناخته است، پیدا نیست... مشتری ندارد... اگر هم مشتری باشد، او میشود اکسیر.
مردی که به راحتی سایه خودش را رها میکند و به دیگری چنگ میاندازد، نمیداند عشق چیست و برگ چه درختی است. در حالیکه زنان از غنای روحی بیشتری در این زمینه برخوردارند و تا عاشق کسی نباشند، براحتی دست به دست او نمیدهند و حاضر نیستند در آغوش کسی جا خوش نمایند؛ مگر زن و شوهری که کارشان از سر عادت است و نمیتوان نام عشق بر آن نهاد.
مگر مرد به دنبال چیست؟ کامیابی جنسی. پس چه فرقی دارد که طرفش چه کسی باشد. فقط باید خوشگل و جوان باشد، همین. بیش از 85 درصد مردان متأهل که به سرزمینهای آزاد مسافرت میکنند، به دنبال شریک جنسی جدید میگردند. در حالیکه فقط 8 درصد زنان چنین ویژگی دارند. در نگاه شما زنها، آری؛ نمیشود دونفر را شبیه به هم پیدا کرد. اما در نگاه مردان چنین نیست. پس بهتر است کوتاه بیایید و بیش از این بر طبل عشق راستین با یک مرد نکوبید و پافشاری نکنید.
کجایی تا ببینی که من برای خریدن پاره ای از رؤیاهای زلال تو خوابهای شیرین شبانهام را فروختهام.
کجایی تا ببینی در مرگ آرزوهایمان چندین بار جامه سیاه بر تن ترانهها کردهام
و مجلس ترحیم خاطرهها را برپاکردم و به حسرت عبور تو چقدر آینه شکستم تا حضور تلخ ثانیهها تکثیر نشوند.
چشمهایم را دلداری میدادم و میگفتم باران که دلیل نمیخواهد امروز یا فردا چه فرق میکند ؟
اگر قرار به باریدن باشد، بیا به رسم دلهای شکسته برایم از دریا و باران بگو .
خودم کویر و سراب را خوب میدانم!
خوب میدانم ...
البته من سخنان این دوست عزیزم رو کمی سانسور کردم، چون مطالب هم طولانی بود هم شامل چند مثال و برخی سخنان هم کمی شخصیتر! و با وجودی که کلیات مطلب کاملاً میپذیرم اما با برخی قسمتهای این متن موافق نبودم چون در وهله اول این سخنان کمی شبهه برانگیز و مایه سوء تفاهم میشه که در این مورد با هم مذاکرهای هم کردیم. اما وقتی خوب و بادقت به این جملات فکر کردم، دیدم این سخنان خیلی آموزنده و سنجیده و بجاست. از دوست خوبم بسیار سپاسگزارم. و بعد ... به همه کسانی که خارج از گود و یکطرفه این خاطرات رو میخونند و وارد قصه میشند، حق میدم که او را نالایق برای این عشق بدونند. چون من فقط احساس خودم رو مینویسم. اما از احساس او تنها چیزی رو بیان کردم که به من ابراز کرده! من نه کاملاً موافق عقاید این دوستم و نه مخالف! هر کس به نوعی برای خود تعبیری داره، بر آن نیستم که از معشوقم یا از خودم و یا از عشقم دفاع کنم. قضاوت رو برعهده دوستان خوبم میگذارم. اما میخوام بگم، عشق من یک عشق عمیق بود، نه سطحی، و با وجودیکه میدونم یکطرفه بود، همسطح و همپایه نبود و و و ... اما همین اندازه که برام گرامی و مقدس بود، کفایت میکنه. نمیخوام بگم ازش متنفر شدم چون اینطور نیست. از دیدگاه من، نه مشکل جسمانی او (که البته بزرگنمایی شده)، نه مشکل مالی، نه همسر سابق داشتن و ... مهم نیست! مهم این است که من او را دوست دارم، هر آنچه که هست و به همان صورت که هست. به هر حال روزگاری بود که گذشت و شاید فریبی بود که زندگیم رو زیر و رو کرد. امیدوارم مایه عبرت شما دوستان باشه!
و اما حرف آخر ...:
بیایید هرگز زود قضاوت نکنیم!
مدتی ست که در لاک تنهایی خود فرو رفته...
و...
سکوتی خوشایند خود اختیار کردهام....
باور کن ...
فقط یه چیزی ...
بدون اراده خداوند ...
حتی برگی بر زمین نمیافتد...
خود در دو راهی شکی عجیب گیرم ...
خود هم نمیدانم چه حکمتی است در حکمت خداوندی ...؟!
شانهای برای گریه باش ...
عجب لذتی داره ...
و شوکرانتر از آن لذت ...
نیافتن شانهای برای گریه ...
ولی مثل هر بار ...
یا علی ...
یا علی مدد
با سلام و درود فراوان بر شما و قلم توانمندتان که به این زیبای می نگارد ضمن آرزوی سعادتمندی و تندرستی شما باستحضار میرساند کلبه درویشی حقیر با مطلبی آموزنده در مورد انسانها با دوبال عشق و محبت ....بروز شده است خوشحال خواهم شد سر بزنید ..پس منتظر قدوم سبز و حضور گرمتان هستم .......در پناه حق ....
دهان بی زبان پند میگفت و راز ....که ای بی نوا با بینوایی خود بساز ......غم از گردش روزگاران مدار ......
که بی من و تو بگردد بسی روزگار .....غم و درد و شادمانی و خوشی نماند هرگز .....جزایی عمل من ماند و نام نیک تو ...............یا حق ..............................................................................
سایه قشنگم این حرفایی که تو وبلاگه تو هست حرفای یه دله.حرفای دلی که یه ترک گنده برداشته .کاشکی میشد بیشتر با هم آشنا بشیم منم دلم ترک داره.اگه شما هم دوست داشتی بیشتر با هم حرف بزنیم به وبلاگم یه سر بزن و بهم خبر بده تا id را برات بزارم
سلام سایه جان من کجا و ادبیات کجا بقول معروف از این حسن تا آن حسن صد گز رسن ! من وقتی حوصله ام سر برود سایت های قشنگی مثل سایت تو را می خونم و دوست دارم که بیشتر بنویسی هرچند احترامت به مخاطب ارزشمند است و توانسته ای صمیمیانه با خوانندگان مرتبط باشی تا اونها را همبای خود به جلو ببری
منتظر مطالب بعدیت می مانم
تو نمی نویسی! حرف میزنی مکالمه می کنی غم را در برابرم تصویر میکنی و از همی بیشتر عشق را آخر چرا اینهمه آتشین!!
سلام مهربون!
رفت وچشمم را برایش خانه کردم برنگشت
بس دعاها از دل دیوانه کردم برنگشت
شب شنیدم زاهدی می گفت او افسانه بود
در وفایش خویش را افسانه کردم بر نگشت
زلفهایم را که روزی می ربود از او قرار
تا سحر گاهان برایش شانه کردم بر نگشت
تا بداند در ره او با کسانم کار نیست
خویش را با دیگران بیگانه کردم بر نگشت
این من مسجد نشین عاشق سجاده را
چند روزی صاحب می خانه کرد و برنگشت...
یاحق!
نظر خاصی ندارم فقط وقتشو یه مقدلر بیشتر کنید لطفا
چشم!
سلام............
حتما من رو شناختی ..بله من حمید هستم از وبلاگ زمزمه های دلتنگی
متنات خیلی قشنگ بود........
بهت تبریگ میگم
موفق باشی.........
به من سر بزن
سلام سایه خانوم
حال شما خوبه ؟
مرسی سرزدین (: خوشحال شدم یه جورایی قکری
آخه به وبلاگت که سر زدم و
پستت رو خوندم کلی حالم گرفته شد
واقعا این عشق چیه میافته تو جون بعضی ها
خدا نصیب آدم عاقل نکنه این عشق رو ((:
البته شوخی کردم
اما خوب این متن نشون میده که دلت بد جور شکسته
دلی که نشکنه بدرد عاشق بودن و مدعی بودن نمی خوره
و البته برای مدعی بودن باید شکست رو تجربه کرد
ازین که نوشته بودی سایه بادل خوشحال باش چون کسی که دلشو داد عمرش کفاف عشق دیگه ای رو نمیده
دلبر برفت و دل ببرد و یار نماند
بر هستی ام سینه ام مهر بیدلی نشاند
همصحبت دیرین که یار میخواندمش
داغش به سینه و آرزوی مرگ نشاند
امیدوارم که موفق و سلامت و موید باشی
التماس دعا داریم مومن (;
مواظب خودتون باشید
در آغوش خدا
سلام مهربون!
پیشم بیایی خوشحال میشم!
یاحق!
سلام
خودم بودم چند صباحی در آن دیار به سر کردم
البته چون تقاضا فزونی گرفت از بابت خفن بودن آن
عکسی دیگر بگذاشتم
تا بعد
ی که می پرسی نشان عشق چیست ؛ عشق چیزی جز ظهور مهر نیست
عشق یعنی مهر بی چون و چرا ؛ عشق یعنی کوشش بی ادعا
عشق یعنی مهر بی اما ، اگر ؛ عشق یعنی رفتنی با پای سر
عشق یعنی دل تپیدن بهر دوست ؛ عشق یعنی جان من قربان اوست
عشق یعنی خواندن از چشمان او ؛ حرفهای دل بدون گفتگو
عشق یعنی عاشق بی زحمتی ؛ عشق یعنی بوسه بی شهوتی
عشق ، یار مهربان زندگی ؛ بادبان و نردبان زندگی
عشق یعنی دشت گلکاری شده ؛ در کویری چشمه ای جاری شده
یک شقایق در میان دشت خار ؛ باور امکان با یک گل بهار
در خزانی برگریز و زرد و سخت ؛ عشق تاب آخرین برگ درخت
عشق یعنی روح را آراستن ؛ بی شمار افتادن و برخاستن
عشق یعنی زشتی زیبا شده ؛ عشق یعنی گنگی گویا شده
عشق یعنی مهربانی در عمل ؛ خلق کیفیت به زنبور عسل
عشق یعنی گل به جای خار باش ؛ پل به جای اینهمه دیوار باش
عشق یعنی یک نگاه آشنا ؛ دیدن افتادگان زیر پا
زیر لب با خود ترتم داشتن ؛ بر لب غمگین تبسم کاشتن
عشق ، آزادی ، رهایی ، ایمنی ؛ عشق زیبایی ، زلالی ، روشنی
عشق یعنی تنگ بی ماهی شده ؛ عشق یعنی ماهی راهی شده
عشق یعنی آهویی آرام و رام ؛ عشق صیادی بدون تیر و دام
عشق یعنی برگ روی ساقه ها ؛ عشق یعنی گل به روی شاخه ها
عشق یعنی از بدیها اجتناب ؛ بردن پروانه از لای کتاب
در میان این همه غوغا و شر ؛ عشق یعنی کاهش رنج بشر
ای توانا ، ناتوان عشق باش ؛ پهلوانا ، پهلوان عشق باش
ای دلاور ، دل به دست آورده باش ؛ در دل آزرده منزل کرده باش
نور را پیمودیم دشت طلا را درنوشتیم
افسانه را چیدیم و پلاسیده فکندیم
کنار شن زار آفتابی سایه بار ما را نواخت
درنگی کردیم
بر لب رود پهناور رمز رویاها را سر بریدیم
ابری رسید و ما دیده فرو بستیم
ظلمت شکافت زهره را دیدیم و به ستیغ برآمدیم
آذرخشی فرود آ‚د و ما را در نیایش فرو دید
لرزان گریستیم خندان گریستیم
رگباری فرو کوفت : از در همدلی بودیم
سیاهی رفت سر به آبی آسمان سودیم در خور آسمان ها شدیم
سایه را به دره رها کردیم لبخند را به فراخنای تهی فشاندیم
سکوت ما به هم پیوست وما ما شدیم
تنهایی ما تا دشت طلا دامن کشید
آفتاب از چهره ما ترسید
دریافتیم و خنده زدیم
نهفتیم و سوختیم
هر چه بهم تر تنهاتر
از ستیغ جداشدیم
من به خاک آمدم و بنده شدم
تو بالا رفتی و خدا شدی
سلام..نمیدونم الا حسی که بهم دست داده رو چه جوری براتون توصیف کنم ولی حتما ....
کجایی تا ببینی در مرگ آرزوهایمان چندین بار جامه سیاه بر تن ترانهها کردهام
شاید جمله بالا به نوعی بگوید که چه میخواهم بگویم!!بعدن مفصلتر برات توضیح میدم اگه بخوایی!!
شاد باشی
سلام سایه جان
ممنونم که با یه شعر زیبا به دیدنم اومدی ..
گوشم از نصیحت پره خانومی ....ولی بازم نوشته ات زیبا بود ...
بهاری و شاد باشی
بدرود مهربونم
سلام خوبی مرسی که بهم سر زدی بازم بیا پیشم
خوب بود شاد باشی بای
سلام سایه ی عزیز
ممنون از حضور گرمت ... راستی برای پست قبلتر من گفتی این رو میخوایی برای اون یکی وبلاگت ؟؟؟ درسته ؟؟؟ مگه تو وبلاگ دیگه ای هم داری ؟؟؟
سلام سایه جون .من احوال پرس تو هستم خانمی
سلام دوست گرامی نمی دانم از کجا آمده اید و که هستید
همین که به این شاگرد تنبل سر زدی سرافراز شدیم ممنون
سلام سایه جان!
اول از همه تشکر می کنم که بهم سر زدی.
نمی دونم چرا این قدر رسم شده که از عشق پاک و عشق ناپاک بگن و دنبالش رو بگیرن و بحث کنن.
عشق پاکه! جای بحثم نداره! هر چیزی هم که به دنبال عشق میاد پاکه. می دونی چرا؟! اولین ویژگی عشق پاکیِ بی انتهاشه، و اینکه چیزایی رو که پاک نباشن هم یا دور می ریزه یا اینکه شیره ی جانش تطهیر می کنه!
حرفای دوستی که نامشون تو بلاگ قرار گرفت بسیار درست و منطقیه و من درین رابطه بحثی ندارم. این که توی جامعمون به خانوما اونقدر ظلم شده که خودشون هم قبول کردن درسته...
ولی جوهر عشق با هوسرانی هزاران و میلیون ها انسان، چه مرد و چه زن آلوده نمیشه.
عشق نه تنها پاکه بلکه پاک کننده هم هست. اگر این ویژگی ها رو نداشت دیگه اصلا عشق نیست.
ازونایی که میگن عشق ناب رو پیدا نکردیم یه سوال دارم:
دوستای خوبم کجا رو گشتین؟! حتما میگید ((همه دنیا رو گشتیم. کیمیاست. پیدا نکردیم. تو هم بیخود نگرد، یافت مینشود جسته ایم ما!!))
سوال بعدی اینه که توی دل خودتونم گشتین؟
اگه جواب اینه که گشتیم و چیزی پیدا نکردیم جوابم اینه که اول دانه ی عشق در دل خودتون بکارید. بعد از میوش به هر کس که بخورونید یا عاشق می شه یا مسموم.
چرا مسموم؟! چون بعضی به خوردن کثافات عادت کردن. چیز خوب که بخورن با مزاجشون دیگه سازگار نیست.
عشق چیزی نیست که بری سر کوچه و بازار جستجو کنی. عشق رو باید تو دلت پیدا کنی و سر کوچه و بازار، بین همه تقسیم کنی...
ببخشید که سرتون رو درد آوردم...
یا حق!
سلام سایه خانوم
مرسی از لطفت
اما این مطلب یه خورده بیش از حد به یه سری مسایل نگاه کرده به خیلی چیزا اصلا
مکن قصد توجیه ندارم ولی چرا ؟
چرا باید گفت که پسرا ارزش و لیاقت عشق ندارن اتفاقا برعکس این یه زن هست که میتونه مرد رو عاشق کنه
یه جایی خوندم میگفت تا زن ناز نکنه مرد احساس نیاز نمیکنه
اره واقعا باید اول به خودمون نگاه کنیم بعد ؟...
بعدش هم چرا برای پسرا فرقی نمیکنه که هم بسترش کی باشه که اگه واقعا این طوری باشه باید متاسف بود واسه اون ادم فرقی نمیکنه که پسر یا دختر
نمیدونم شایدم چون من اینجوری نیستم یه خورده ...
ولی در کل نمیشه به تموم مطالب ایراد گرفت چون واقعا یه سری حرف دل هست به هر حال خوشحالم که با بلاگت اشنا هستم من اپیدم بیا اونورا
سایه جان سلام:
عذر مرا بپذیر به خاطر اینکه دیر بهت سر زدم.
خوب در جریان هستی و میدونی که این روزها حال و روز خوشی ندارم و کامپیوتر را کمتر روشن میکنم!!
امیدوارم که حالت خوب باشه و زندگی به کامت.
اگر آپ کردم حتما خبرت میکنم.
دوستدار تو. س.فروغ
سلام خوشحلام که بهم سر زدی واز اون خوشحالترم چون سهمی دارم که بتونم نظری بدم ای خدا باش حامی عاشقان نمی دونم باز امشب چم شده آخه چرا باز دلم بی تابی میکنه ای خدا بازم امشب دلم تنگه چرا این دلتنگی های من تموم نمیشه ای نا قلا راستش و بگو چیکار کردی با این دل من نکنه جادوش کرده باشی بابا ما که همه جوره مخلصتیم نیازی به جادو نبود میدونم تو هم خیلی دلتنگی ولی عزیزم فعلا فقط باید بسوزیم تا در آینده به کمک هم فقط بسازیم تو رو خدا به خاطر من تموم تلا شتو بکن نزار تموم نقشه هامون نقش بر آب بشه من مطمئنم تو اگه بخوای میتونی منتظرتم امیدوارم موفق باشی شاد باش دوستت حسین
پست طولانی ای بود
قسمتهای کوتاهش رو خوندم و لذت بردم
ممنون که بهم سرزدی
کسی سایه ی منو ندیده؟
کجایی ماه بانو؟
salam saye joon
halet chetore?
mer30 ke sar zadi
rastesh enghadr gereftaram ke forsat nemikonam javabe mohabbataye dostaye goli mesle shoma ro bedam
be hesabe biadabie man nazarin khahesh mikonam
khosh bashi
bye
نمی دونم چرا و چطور
اما بازم آپدیت کردم!
یعنی آشتی!........
باز باران با ترانه با گهر ها ی فراوان میچکد بر بام خانه
بدو بدو شهر شهر فرنگه از همه رنگه
یه توپ دارم قل قلیه سرخ و سفیدو آبیه
اگه گفتی عشق چیه
ههههههههههههههه
میومیو میو میو میو میو
قشنگ بود عزیز
در تاریکی چشمانت را جستم
در تاریکی چشمانت را یافتم
و شبم پر ستاره شد
تورا صدا کردم
در تاریکی شبها دلم صدایت کردو تو با طنین صدایم به سویم آمدی
با دستهایت برای دستهایم آواز خواندی
برای چشمهایم با چشمهایت
برای لبهایم با لبهایت
برای تنم با تنت آواز خواندی
من با چشمها و لبهایت انس گرفتم
با تنت انس گرفتم
چیزی در من فروکش کرد
چیزی در من شکفت
من دوباره در گهواره کودکی خویش
به خواب رفتم
و لبخند آن زمانم را بازیافتم