ولنتاین مبارک محبوب من!
سلام
امروز روز عشقه ... روز ولنتاین
من از سفر کیش برگشتهام. با کوله بار سنگینی از اندوه و رخوت ...!
عزیز دلم! شرمنده ... بجای سوغاتی برات خاطرات رنگینی آوردم که هر روز پررنگتر و پررنگتر میشه. آخه تا وقتی بودی به لحظاتی که با تو گذشت فکر نمیکردم. یعنی اصلاً به این فکر نمیکردم که در هر لحظه چه چیزهایی گفتیم و چه لذتها و غمهایی رو با هم تجربه کردیم، اما حالا ... لحظه لحظه شو دارم میبینم. چه عذابیه! نمیدونی... امیدوارم تو هم تجربه کنی. بد نیست یکمی هم حال منو درک کنی! البته میدونم تو، این دوران رو یکبار تو زندگیت گذروندی و دیگه در ارتباط با من این تجربه ممکن نیست. فکر میکردم دیگه با این تجربه تلخی که داشتی، قدر محبت رو بهتر میدونی ... ولی افسوس تو اصلاً نمیدونی محبت چیه؟ خوردنیه؟ خریدنیه؟ انتخابیه؟ دست خودته که هر وقت بخوای باشه یا نه؟ چی میدونی؟ واقعاً چی میدونی ! میتونی درک کنی؟
نه که نمیتونی ...! چرا؟ !!
میدونی چه هدیهای برات دارم؟ میخوام به عنوان کادوی روز ولنتاین، روز عشق و دوستی، هدیه تولدم رو بهت کادو بدم. همونی که با یک شاخه گل سرخ بهم هدیه دادی. گل سرخ رو گذاشته بودی روی صندلی ماشین که وقتی من میام بشینم، غافلگیر بشم، ولی من گل سرختو لحظه ای که منو ترک کردی با نفرت دور انداختم. ببخشید!
حالا هم میخوام کادوی خودتو بهت برگردونم. آخه میخوام بدونی که چقدر دوستت دارم که آخرین یادگاری تو رو با تموم قلبم بهت پس میدم. باید نگهش میداشتم نه؟ ولی عذابم میده!
یادته هفته پیش برات پیغام فرستادم که امانتیهای دوستم که پیشت مونده پس بفرستی؟ با شوق بهم زنگ زدی. باور نمیکردم روت بشه بهم زنگ بزنی اونم انقدر سریع، ولی با ناباوری و دستان لرزون گوشیم رو برداشتم. صدای قشنگت مثل همیشه با اشتیاق بهم گفت : سلااااام، خوبی؟ ... همیشه سلام هاتو میکشیدی!
قلبم ایستاد. نتونستم برای یک لحظه چیزی بگم. دلم میخواست فقط به صدات گوش کنم. فقط کنارم بودی و سرم روی شونههای مردونهات بود. می دونم که میدونی چطور عاشق صدات بودم. با من و من گفتم: مرسی ... (آه عمیق) شما خوبید؟ حتماً صدای قلبمو میشنیدی، چون کمی مکث کردی. انگار دودل بودی چیزی بگی ولی بازم غرورت پا پیش گذاشت و گفت: در مورد وسایلت میخواستم خودم بهت زنگ بزنم ... ولی میدونی؟... یکی از نوارهات پیش روژیناست. ازش که گرفتم، بهت خبر میدم.
یاد روژینا افتادم. خواهر زادة 3 ساله ات که عاشق دو چیز بود: آهنگ دروازه بانِ بی عرضه و ماشین آلبالویی رنگ. و تو هم عاشق ماشین من بودی، چون آلبالوئیه ... میگفتی میدونی من چقدر به ماشین تو ارادت دارم؟ حس میکنم به خودم تعلق داره! اصلاً انگار یه تعصبی روش دارم ...
آخ ... عزیزِ نازنینم نمیدونی چطور با حرفات منو آتیش میزدی ... آخه ای کاش این تعصب و ارادتت روی موجودات زنده ای مثل من بود که برای یک نفس کشیدن در کنار تو پر پر میزدن، نه برای یه شیء بنزینی متحرک!! کاش حتی قدر روژینا کوچولو که 206 آلبالویی دوست داره، منو میخواستی و برای دیدنم پاتو به زمین میکوبیدی... می دونی که حاضر بودم برات از تمام گذشتهات بگذرم. نداریت رو ندید بگیرم... اختلاف فرهنگیمونو دور بریزم و زجرهایی که با تکرار خاطرات تلخ و شیرینت در ازدواج قبلیت داشتی رو با صبوری وصف ناشدنی تحمل کنم. حتی حاضر بودم چندین سال قسطهای مهریه همسر سابقتو بدم، ولی تو مال خودم باشی. می بینی داشتم چقدر خودمو برات قربونی میکردم؟ آخه تو با بیرحمی تموم از همسرِ به قول خودت مجنونت که یک ماه بعد از ازدواجتون طلاقش دادی برام تعریف میکردی و بعد میزدی زیر گریه. منم گریه میکردم منتها با غرور ... توی دلم که تو نبینی و غرور هیچکدوممون جریحه دار نشه. آخه خیلی برام گرون تموم میشد. اما تو انگار میفهمیدی. خوب دستمو خونده بودی! میدونستی هر وقت ساکت میشم و به بیرون نگاه میکنم، دلم گرفته! فوراً عذرخواهی میکردی که منظوری نداشتم و من هم با لبخند بهت اطمینان میدادم که چیزی بخاطر ندارم ... ولی دفعه بعد دوباره و دوباره این بازی تکرار میشد. آره ... بازی بود! بازیی که همیشه من بازندهاش بودم.
تو هنوز داشتی حسرت عشق دیوانهوار به همسر مریضتو میخوردی... خدا میدونه واقعاً مریض بود یا تو اینطوری بهم گفتی! شاید اگر منم یک ماه یا حتی یک هفته با تو زندگی میکردم، یا متهم به دیوانگی میشدم یا دچار جنون! دیوانه که بودم ... دیوانة تو ... من کور بودم کور ...!
حتی خودمو به حماقت زدم. فریب دادم... نخواستم قبول کنم وقتی داری برای من آهنگ می خونی و یکدفعه میزنی زیر گریه، یعنی برای عشق سابقت گریه میکنی، یعنی یا هنوزم عاشقشی و این تویی که اونو از دست دادی و نه اون تو رو ...! یا بیانصافی بهش کردی که حالا عذاب وجدان گرفتی ... البته تو که نمیدونی عذاب وجدان چیه! ... میدونی؟
امیدوارم اگر این اسمش عذاب وجدانه، در مورد منم دچارش بشی. نفرین که نیست! فقط میخوام بدونی چه دردی دارم! وگرنه من دلم نمیخواد تو رو حتی یک لحظه غمگین ببینم. یادته وقتی گریه میکردی، با اینکه خیلی برام سخت بود، بهت میگفتم: اگر اینطوری خالی میشی، مهم نیست، درد دل کن، گریه کن تا سبک بشی و فراموش کنی! چه دل خوشی داشتم من! حق داری بهم بخندی!
یادته چقدر برای دکتر رفتنت اصرار میکردم؟
بالاخره هم خودم راضیت کردم با هم بریم دکتر برای چشمات! بهت گفتم اگر خواستی عمل کنی، من خودم ازت پرستاری میکنم. اصلاً نگران نباش که کسی رو اینجا نداری ... من خودم همه کاراتو انجام میدم عزیزم!
آخ خدا ...! وقتی بهم گفتی : بگو کِی بیام وسایلتو بهت بدم، با وجود توهینی که بهم شده بود، باز با سرخوشی رفتم سراغ خدا ! گفتم خدا، خدای مهربون! منو ناامید نکن. خدایا منو نشکن. راضی به خرد شدنم نشو! خدایا بنده تو دریاب! ببین چطور بهت التماس میکنه! چطور به پات افتاده! برش گردون. تو رو به هر آنچه که آفریدی، قسم! اونو بهم برگردون.
2 شبِ تموم تا صبح کابوس میدیدم ... ! به انواع مدلها روبرو شدن با تو رو تو خواب میدیدم. اما هیچکدوم مثل اونی که در واقعیت اتفاق افتاد نبود. عجب موجودیه این خدا!!
روز دوم برات پیغام دادم که فردا ساعت 8 شب بیا دم بیمارستانِ ... همیشه همینجا قرارمون بود. بهم زنگ زدی! ولی تا من به گوشی تلفن برسم قطع شده بود. 2 دقیقه بعد پیغام دادی که باشه من فردا شب منتظرتم ... بازم منتظرمی! چه حس خوبیه که کسی که دوستش داری منتظرت باشه.
فردا شب، ساعت یک ربع به هشت راه افتادم. عزیزم نمیتونم برات بگم چه حالی داشتم. رو زمین بند نبودم ولی انگار یه وزنة سنگین به پاهام آویزون کرده باشن ... لَخت شده بودم. قلبم از ساعت 7 شروع کرده بود به در و دیوار قفسه سینهام کوبیدن. میترسیدم صداشو مامان بشنوه. آروم گفتم من میرم بیرون نیم ساعت کار دارم ... و بعد نمیدونم چطور از خونه فرار کردم و به تو رسیدم. نمیدونستم وقتی تو رو میبینم چه عکسالعملی نشون میدم و تو چی بهم میگی! فقط وقتی ماشینتو جلوی بیمارستان منتظر دیدم، و چشمم به نیمرخت افتاد، فشارم پایین افتاد... داشتم از هوش میرفتم ...
امشب اصلاً حال خوشی ندارم. خوش ... ؟ که نه! خوشی کدومه؟ در واقع حالم خیلی خرابه....
تمام امروز تو اتاقم کِز کردم. همه میگن تو چرا از اتاقت بیرون نمیای؟ خوب حق هم دارن. نمیدونن تو این دل درموندة من چه خبره! آخه کی باید بدونه؟ فکرشو بکن! امروز همه عاشقا با هم قرار دارن. حتماً شما دو تا هم الان این روز رو جشن گرفتین ... وااااااااای ! حتی از تصورش هم دستام یخ کرد! دلم یه چای داغ با قند فراوون میخواد. فکر کنم باز فشار پایین افتاده ... همه امروز با عزیزترینشونن. اما من چی؟ چطوری تو خیالم باهات قرار بذارم مهربونم؟ بریم کافی شاپ؟ بچرخیم، دنیا رو زیر پامون، تو خیالمون سِیر کنیم؟ کجا بریم عزیزم؟ دیگه ازم اینو نمیپرسی!؟ حالا من بی تو چکار کنم؟ کجا برم؟ جفتها رو که میبینم دست تو دست هم بهم عاشقانه نگاه میکنن و شوخی میکنن، به همدیگه کادو میدن، امشب رو با هم خوشن، دلم میخواد بترکه. دارم از بغض منفجر میشم. میفهمی؟ میبینی چطوری داغ به دلم گذاشتی؟ میشنوی چطوری دارم فریاد میزنم؟ میبینی چطوری دارم داغون میشم؟
امشب از همه شبا برام تلختره ... تلختره ...
دوست عزیزم. متشکرم که با خاطرات من همگام میشوی. همدلیت با من و شنیدن پیشنهاداتت جهت بهتر شدن این سایت، موجب دلخوشیم خواهد بود. لازم به توضیح است که این وبلاگ فقط شامل خاطرات واقعی خودم میباشد و مطالب از جایی برداشت نشده است بجز درخصوص اشعار. لذا در صورتی که از مطالب دیگران استفاده شود، منابع ذکر خواهد شد.
غروب کیش چه غربت شیرینیه!
کنار ساحل مرجانی که میایستی، تا افق فقط رنگ سبز و آبی لاجوردی میبینی. اینجا کسی نیست. موهامو باز کردم و به دست باد دادم تا بجای این روح ناآرام من رها بشه. باد اونو با خودش ببره. به سر و صورت من بکوبه. بذار عقدهشو خالی کنه. بذار اون و باد هر چی دلتنگی دارن، تو گوش هم فریاد کنن!
من هم دلم پُره ... پر از حسرتها .... پر از دلتنگی ... پر از خاطرات ... خاطرات سفر قبلیمون ... سفر به ماسوله
یادته؟!
ساعت 2 ، بعد از ناهار راه افتادیم. توی راه تو برام شعر میخوندی، خاطره تعریف میکردی. اما تا تونستی برام آواز خوندی ... ، آخه من عاشق صدات بودم. صدای قشنگت. ازت خواستم آهنگ شازده خانوم ستار رو دوباره بخونی. گفتی یه فرصت دیگه حتماً میخونم. اما ...
هنوز در حسرت اون یک فرصت دیگهام ...
برات میوه پوست کندم و تو بشقاب چیدم و دونه دونه پرهای پرتقال و نارنگی و سیب رو تو دهنت گذاشتم. گفتی چقدر خوش سلیقه چیدی! آدم حیفش میاد تزئینتو با خوردن این میوهها خراب کنه. گفتی تو، توی همه چیز سلیقه داری ...! از طرز لباس پوشیدنت، هماهنگی رنگها، تا آشپزی و تزئیناتت، همهاش با سلیقه است. از سلیقهات خیلی خوشم میاد. و من فقط خندیدم ...
با هم رفتیم فومن. اونجا ویلایی پیدا نکردیم. رفتیم تا رسیدیم به یه جادة باریک و سرسبز تو دلِ کوه. چه روزی بود. رفتیم تو یه کلبه چوبی نشستیم و تو سفارش چای دادی. دخترکی 16-17 ساله با لباس محلی خوشرنگ داشت جیگر کباب میکرد و هر از گاهی به پسر جوان دهقانی که قلیان میکشید و اونو زیر نظر گرفته بود، نگاهی مینداخت و لبخند میزد. گفتم چقدر این حالتشون قشنگه، تو گفتی چقدر این دخترک قشنگه! ... تأیید کردم.
چای خوش طعمی نبود، ولی به ما چسبید. هوا دلپذیرو مهآلود، جنگل سبز و دلانگیز و کوهها یک دنیا راز! ........ درختها تو گوش هم نجواهای پرندههای عاشق رو تکرار میکردن.
دوباره سوار شدیم. هوا تاریک شده بود. همینطور که میرفتیم، چراغهای ماشینتو خاموش کردی و من ترسیدم. گفتم اینجا هیچ نوری نیست. میترسم. میترسم کسی رو زیر بگیری. گفتی اینجا که کسی نیست. یه جاده متروکه. ولی دو نفر داشتن توی تاریکی از گوشه جاده حرکت میکردن. ترسیدم. آخه تو چشمات یکم ضعیفه. بالاخره چراغهاتو روشن کردی. آنقدر رفتیم تا رسیدیم به انتها. انتهای جاده. ماسوله ... راه دیگهای نداشت. ماشین هم مثل ما خسته شده بود. پارک کردیم و پیاده راه افتادیم بالای پلهها و از یک خانم مسن که داشت زنبیل قرمز سنگینی رو حمل میکرد، پرسیدیم اینجا ویلا کرایه میدن؟
با خوشحالی گفت آره ! خودم ... . لبخند رضایتی زدی و سریع برگشتیم و وسایل رو آوردیم توی خونة باصفا و کوچولوی پیرزن. پیرزن گفت من میرم خونه پسرم ولی بهتون سر میزنم. وسایل رو گذاشتیم و دوباره برگشتیم پایین. تو یه قهوهخونه اول پلهها، شام خوردیم. جوجه کباب و پلو. یادته چقدر خندیدیم؟ به بشقابهای چربمون، رومیزی کثیف که من لبهشو تا زدم تا مانتوم کثیف نشه، به پیرمردی که نشسته بود یه گوشه و مدام سر پیرزن کوتاه قدی که غذا سرو میکرد جیغ و داد میکرد، و به همون پیرزنی که موقع حساب کردن گفت قابلی نداره پسرم و دو برابر رستورانهای شیک تهران غذای بدون مخلفات رو پامون حساب کرد. اون روز ما به همه چیز میخندیدیم. چون اینا زشت نبود، زیبائیهای زندگی بود.
بعد رفتیم که بخوابیم، چون خسته بودیم. خیلی ... هر چی منتظر شدیم، شبهای برره رو نشون نداد. بالاخره خوابمون برد. تو مدام بیدار میشدی و پتو رو میکشیدی روی من! میترسیدی سرما بخورم. ولی راضی نمیشدی و فوری میومدی منو تو بغلت محکم میگرفتی! مثل یک بچه. چه آرامشی بهم دست میداد وقتی تو آغوش تو بودم. نوازشم میکردی و با موهام بازی میکردی. همون موهایی که میگفتی چقدر قشنگ خوش حالته. سرمو میذاشتی روی سینهات و بازوتو دورم حلقه میکردی. فکر نمیکنم لحظهای قشنگتر از این لحظه برام بود. اما من توی خواب باز بی اختیار از تو فاصله میگرفتم. آخه گرمم میشد. بدنت خیلی گرم بود.
بعد دوباره یکبار دیگه میومدی بغلم میکردی. تا صبح همین وضع بود. صبح که بیدار شدم، تو منو بغل کرده بودی. خواب بودی. چه آروم میخوابی! آهسته پا شدم و رفتم یکم به خودم رسیدم. بیدار شدی. وسایل صبحانه رو با هم آماده کردیم. رختخوابهای پیرزن رو مرتب کردم و تو دست و صورتت رو شستی. رفتیم با هم نون تازه محلی خریدیم با خامه. صبحانه چقدر چسبید ... !
بعد وسایل رو جمع کردیم و رفتیم به موزه حیوانات و پرندگان سر زدیم. جالب بود. حیف که دوربین نبرده بودیم. وقتی راه افتادیم سمت تهران ساعت 11 صبح شده بود. باز هم توی راه آواز میخوندی و حرف میزدیم. ولی باز هم شازده خانوم رو نخوندی. دیدی آخر؟ ...
دلم برای صدات تنگه. دلم میخواست الان اینجا کنار من توی این ساحل سفید دم این دریای بینظیر که ماهیهای رنگارنگشو میشه از نزدیک دید، نشسته بودی، منو مثل یه بچه تو بغل مهربونت میگرفتی و شازده خانوم محبوب منو میخوندی. آخرشم حسرت به دلم گذاشتی ... نه؟
گریه امانم نمیده. میخوام تا ابد همینجا بخوابم و گریه کنم. چقدر اینجا دلگیر شد یدفعه! طاقت غروبو ندارم ... ! دیگه طاقت ندارم .......
خدایا!!
مدتی است که تنهاییم را به باور نشسته ام
دیگر دستانم در انتظار دستانی گرم نیست
و اشک هایم شانه ای را نمی طلبد
و بی محابا روی گونه هایم با دستانم آشنا می شوند
آیا این تنهایی بی پایان است؟؟
کاش حضورت را حس می کردم
تا بغضم را بشکنم تا فریاد هایم رها می شدند
بی هیچ واهمه ای از شکستن دلی
اگر بیایی چیزی نخواهم خواست
کافی است که باشی تا بودنم را باور کنم
سلام . دارم مینویسم . بدون اینکه بدونم آیا این نامه به دستت میرسه یا نه . و اینکه اگه برسه میخونیش یا نه :
« امروز روز نحسیه!
خاطره آخرین صحبتمون مثل جزام دونه دونه سلولهای کوچولوی بیگناه مغزم رو متلاشی میکنه. هنوز نمیتونم باور کنم که خودت اعتراف کنی درست بهترین روز زندگیمو با یکی دیگه هم داشتی قرار ازدواج میذاشتی!
خوب، بهت حق میدم که بری دنبال سرنوشتت، ولی دیگه وجود من این وسط چه معنایی داره؟ با من قدم در راه عشق برداری و به موازات قدمهات با من زندگیت رو با یکی دیگه طی کنی؟
بهت گفتم: پس برای همیشه خداحافظ. از کادوت ممنونم. ولی ایکاش اینو زودتر میگفتی! مگه قرارمون نبود اگر هر کدوم خواستیم بریم سراغ نفر سوم، نفر دوم رو حذف کنیم؟ تو گفتی: خوب حالا که هنوز چیزی معلوم نیست! شاید نشد ...!!
شاید نشد!
شاید نشد...!
این جملهات تو سرم مثل چرخ و فلک میچرخه. سرم دوران پیدا کرده، حالم داره بهم میخوره! میگی شاید نشد ... یعنی حالا تو باش ... اگر این یکی جور شد که شد میتونی بری پی کارت وگرنه تا من یکی رو برای زندگیم پیدا کنم تو اجازه داری بمونی و منو سرگرم کنی!
ملیجک
اسباب بازی
معشوقه موقتی!
بهم اجازه میدی که موقتاً بمونم! مغزم میکوبه! مثل اینه که صدای ضبط صوت رو تو گوشم تا آخرین ولومش بلند کردم! چیکار دارم میکنم. به حرفای پر از اهانت یک اسطوره خیالی که همه زندگیمو توش رؤیا کرده بودم گوش میکنم.
فقط گفتم: دیگه بهم زنگ نزن. دیگه با من کاری نداشته باش. دیگه نمیخوام ببینمت. بغض کردی ! گفتی خداحافظی نکن ... اما دل نازک من نسوخت. خنک شد. گفتی حالا این کارا چیه؟ بمون. ما که با هم توافق کرده بودیم که هر کدوم از ما حق داره آزاد باشه تا راه خودشو پیدا کنه!
.
.
.
آره عزیزم ما با هم قرار گذاشتیم. ولی قرار نذاشتیم که همدیگه رو برای روز مبادامون نگه داریم. قرار بود ما اگر با هم به توافق رسیدیم تمام راه رو با هم باشیم و اگر نرسیدیم دیگری رو به بازی نگیریم. یادته اونشب بارونی با هم چقدر صحبت کردیم؟ ... قرار دوستی واقعی گذاشتیم نه اینکه هر وقت تنها شدیم، همدیگه رو موقتاً از تنهایی دربیاریم. پس اینهمه عشق، اینهمه نوازش، اینهمه علاقه و محبت کجا رفته؟ چرا همدیگه رو زجر میدیم؟ چرا حتی نمیتونیم مثل حیوونا به شریکمون وفادار بمونیم و برای اون با بقیه بجنگیم؟
سرم ... آخ سرم! داره میترکه. کاملاً فشار هجوم خون رو توی رگهای شقیقههام حس میکنم. چه فشار دردناکی . انگار داره مغزم به کما میره ...
اون روز مثل یک سال گذشت ... با یک دنیا آه و اشک از توهینی که بهم کردی
تو اتاقم موندم. توی شوک روانی بین زمین و آسمون. مامان و بابای بیچاره مستأصل شدند.
بعد از دو روز که نه ... دو قرن سنگینی و لَختی، زنجیر رو از پاهام باز کردم و دل به دریا زدم.
حالا دارم میرم سفر . بهت که گفتم میرم . اما هنوز هیچی برنداشتم . انگار نه انگار که دارم میرم و باید قبل از رفتن یه چیزایی رو بردارم . میخوام برم دریا . گفتم که ! میخوام برم دریا ببینم . دریا ببوسم . دریا ببویم . صداشو بشنوم. دریا بشم . میخوام برم خودم رو به موج بسپرم . برای غوطه ور شدن به تن پوش نیازی ندارم . کاغذهایم رو برمیدارم و کمی دیوانگی همراه میبرم . همین . و مسلم تو رو . نمیای ؟ ازت خداحافظی کردم ولی خاطرههات تنهام نمیذارن. میرم که غروب عشقمون رو توی غروب کیش به تماشا بشینم. میخوام وقت غروب بی هیچ خجالتی از آدمها گریه کنم. یه جای دنج و خلوت که غریبهای توش نباشه. آخه هنوز برای عشقم اشکی نریختم. شاید اونجا تو رو به ساحل مرجانی کیش سپردم. شاید هم مجبور بشم برای خاک کردنت خودم رو به خاک بسپرم. چون تو جزوی از وجودم شدی. یکی بهم بگه چطوری میشه آدم قلبشو ببرّه و خاکش کنه ولی هنوز زنده باشه؟ ... فقط زنده! »
میدونی چیه؟ ... دلم بهم میگه تو دوباره برمیگردی ... دل انگار یه عمره گوش به زنگه ... اما اینبار ............
دوست دارم با ناخنهای فریاد
صورت سکوتت را بخراشم
اینجوری تو هم از من، زخمی تا همیشه به یادگار خواهی داشت
زندگی ممکن نیست
باید از عشق گذشت
باید از خاطره ها خالی شد
باید از سرخی خورشید گریست
انتظار ممکن نیست
راه برگشت برایم دور است
آسمان سرختر از جامه من پوشیده است
ازم پرسید منو بیشتر دوست داری یا زندگیتو ؟ من گفتم زندگیمو .اون هم ناراحت شد و
برای همیشه از پیش من رفت.
اما هیچ وقت نفهمید که اون خودش تمام زندگیم بود !!!
سلام زندگی من!
این وبلاگ را بنام تو آغاز می کنم! یاد لحظه لحظه با تو بودن خاطرات سنگینی است که
شانه هایم را تاب تحملش نیست. یاد سالروز تولدم .... آخرین روز دیدار تا کنون ...
روزی که تو به من استثنائی ترین هدیه تولد را با یک شاخه گل سرخ تقدیم کردی.
هدیه ای که دیگر هرگز یادت را فراموش نکنم ! و تو چه زیرک بودی!! ...
... که میدانستی درد این داغ جدایی که درست در روز تولدم بر دلم گذاشتی،
هرگز از خاطرم نخواهد رفت!
از هدیه ات سپاسگزارم فریب شیرین من.
یادت هست اولین روزهایی را که با هم شروع کردیم؟
تو شعر محبوبت را با خط خوش بر روی سربرگ شرکتت برایم نوشتی و به من تقدیم کردی ...
نمی دانستی آن را روزی برای خودت خواهم سرائید!
گل من پرندهای باش و به باغ باد بگذر
مه من شکوفهای باش و به دشت آب بنشین
گل باغ آشنایی گل من کجا شکفتی؟
که نه سرو میشناسد
نه چمن سراغ دارد؟
نه کبوتری که پیغام تو آورد به بامی
نه به شاخسار دستی گل آتشین جامی
نه بنفشهای
نه جویی
نه نسیم گفت وگویی
نه کبوتران پیغام
نه باغهای روشن
گل من ...... میان گلهای کدام دشت خفتی؟
به کدام راه خواندی؟ به کدام راه رفتی؟
گل من تو راز ما را به کدام دیو گفتی؟
که بریده ریشه مهر شکسته شیشه دل
منم این گیاه تنها
به گلی امید بسته
به امیدها نشستیم و به یادها شکفتیم
به هزار وعده ماندیم
به یک فریب خفتیم ....
به یک فریب خفتیم !