روزها رفتند و خود دیگر نمیدانم کدامینم . آن من سرسخت مغرورم یا من مغلوب دیرینم !!!!
تولدت مبارک
دست نیافتنی من!
دیشب تا صبح به تو فکر میکردم. امروز روز تولدته. میدونم کسی هست که بهت تبریک بگه، کسی هست که لبهاتو ببوسه و کسی هست که بهت کادوی تولدت رو تقدیم کنه. ولی ایکاش کسی بود که هر تپش قلبشو و هر ثانیه ی فکرش رو همراه با هر لحظهای که کنار تو میگذرونه نثارت کنه.
امروز روز تولدته ... درست 3 ماه پس از تولد من ... 90 روز سیاه ! چطور گذشت، فقط خود من میدونم عزیزم! یادت میاد وقتی تاریخ تولدت رو پرسیدم، از اینکه هر دومون روز بیست و ششم ماه متولد شدهایم، چقدر شگفتزده شدیم؟
یادمه روز تولد من که نزدیک میشد، هر روز منتظر بودم تا تو یه دعوت رسمی و ویژه ازم کنی، اما تو درست تا شب آخر منو منتظر گذاشتی و وقتی زنگ زدی، گفتی میای فردا یه قراری بذاریم؟ اما عزیزم ...! من دیگه رزرو شده بودم! خواهر و دختر خالهام منو رزرو کرده بودن! بنابراین ناچار برای روز بعدش قرار گذاشتیم ... و وای که چه هدیه استثنائیای همراه با گل سرخ عشق بهم تقدیم کردی! با اون ذوقی که من داشتم، حق داشتی که دلت نیاد بهم واقعیت رو بگی. حالا هنوزم که هنوزه از شوق هدیه روز تولدم، چشمه اشکم بند نیومده ...
حالا ... امروز، تولد توست. من از یکماه قبل به استقبال رفتم. هر روز با خودم گفتم، 26 ام تولدشه، 26 ام تولدشه! هر روز تو خواب و بیداری با خودم مرور میکنم که چطور هدیه تولدت رو بهت بدم. یعنی، ... چطور بگم؟ میخواستم هدیه خودتو بهت برگردونم... اما هر بار توی ذهنم تا دم در خونهات میام و سرگشته و حیرون برمیگردم. جرأت ندارم محمدرضای من! بخدا جرأت رویارویی دوباره با تو رو ندارم. اما این هدیه تو بدجوری داری روی شونه من سنگینی میکنه. وای...! ایکاش میدونستی که با من چکار کردی! ایکاش میدونستی که دارم از اینجا فرار میکنم که دیگه تو رو بخاطر نیارم.
تو ... اعتماد بنفس، جسارت، جرأت، سلامتی، خندههام، قدرت و توان ... همه چیزم رو ازم گرفتی، حتی خدای منو!
دیگه عبادتش نمیکنم... همون خدایی رو که هر روز تو رو به اون سفارش میکردم! همون خدایی که هر روز سر نمازم سلامتی تو رو ازش میخواستم. همون خدایی که آرامش دوباره ی تو رو بهش التماس میکردم. بهش استغاثه میکردم که این توان رو بهم بده که دوباره روحیه و نشاط و خنده رو به تو برگردونم. آیا در این کار موفق نشدم؟ آیا تمام سعیم رو بکار نبردم؟ آیا خداوندم توانش رو بهم نداد؟
حالا اگه فکر میکنی یه ذره بهم مدیونی، از همون خدا بخواه تا آرامش منو هم بهم برگردونه! بخواه تا سلامتی منو دوباره برگردونه. ازش بخواه که از این دکتر به اون دکتر رفتن نجاتم بده! بخواه که خطر از سر من هم بگذره. بهت التماس میکنم از ذهنم برو بیرون.
کابوس تورا فراموش خواهم کرد .....
حس غریبی داشتم از آن روز سر بر شانه هایم نهادی نگاهی انداختی ..... خندیدی ..... من گریستم ...... فریاد بر آوردی...... سکوت کردم.....!
کوله باری از درد ..... خسته از زمانه ..... آدم ها ..... حتی خودت !
به چشمانم خیره شدی ..... چشمکی زدی ....... دیوانه کردی مرا ..... دوباره
خندیدی اینبار من نیز خندیدم ...... دستانم را به چشمانت هدیه کردم ..... بوسیدی ..... گریه کردم ..... تو نیز گریستی ........ دقایقی گذشت ...... در آعوش تو آرام گرفتم ...... لحظه ای سکوت میان من و تو غوغایی کرد ....... تا به خود آمدم با هم رفته بودیم ......
نامت را پرسیدم ......از دل ..... از همین آدم ها ...... همه گفتند ...... تنهایی .....!
دیگر میدانم که تنهایی خیلی بهتر است ...... خیلی
بگذریم ......
خدا هست ...... من هستم ...... و زندگی زیباست ...... خیلی زیباست
خدای بزرگ
خدای خورشید پشت ابر
خدای دقایق شاد و غمگین
مرا یاری ده تا امید را چاره ساز ناامیدی هایم سازم که تو بزرگی و امید بخش
" آمین "
اولین باری که با هم رفتیم پارک خیلی خوب یادمه! همه جا شربت نذری تو خیابونا پخش میکردن. من خیلی هوس شربت کرده بودم و تو تلاش میکردی تا یک لیوان شربت برای من پیدا کنی، اما از بخت بد هر جا میرفتیم، تموم کرده بودن! بالاخره فقط تونستی یه شیرینی زبون پیدا کنی. چقدر خندیدیم.
وای که من چقدر از شیرینی زبون بدم میومد، ولی نمیدونی چقدر بهم مزه داد!
برای اولین بار بود که با هم میرفتیم پارک. پارک بزرگ و خلوتی بود! تا بحال اینجا نیومده بودم. هنوزم نمیدونم اونجا کدوم پارک بود. فکر کنم اگه یه روز تموم تهران رو زیرو رو کنم هم پیداش نکنم. بعد از کمی قدم زدن، روی یه نیمکت با کمی فاصله کنار هم نشستیم. آخه هنوز اونقدر به هم نزدیک نبودیم. هر از گاهی یه زن و مرد یا یه پیرزن و پیرمرد جفت جفت از جلوی ما رد میشدن. از زیر اون درختای بلند، از پرواز و غار غار کلاغهای شیطون، از قدم زدن زوجها، از حرکت کج کج مرغابیها بدنبال هم... از همه چیز و همه جا براحتی میشد روح زندگی رو حس کرد.
تو نشسته بودی کنار من، مثل همیشه نیمرخ مردونه و قشنگت جلوی روی من بود. برای اولین بار بود که با دقت نگاهت میکردم. من تازه کشفت میکردم. خوش سیما، خوش اندام و خوش صدا ! اولین بار بود که برام آواز خوندی، تو همون پارک و جلوی چشم کنجکاو همه مردمی که زیرچشمی نگاهمون میکردن و شاید با حسادت رد میشدن.
چقدر دل انگیز بود صدات! انگار تازه تو رو شناخته بودم، با تعجب و تحسین برات دست زدم و تو خندیدی و گفتی مسخرهام نکن! گفتم نه بخدا محمد! صدات خیلی قشنگ بود. باید همیشه برام بخونی. بازم بخون! و تو خوندی و خوندی تا اینکه صدات لرزید و قطع شد. با دلواپسی برگشتم و نگاهت کردم. گفتی: میدونی چیه؟ من قبلاً زیاد آهنگ میخوندم، اما مدت دو ساله که دیگه خوندن رو کنار گذاشتم، دیگه همهاشو یادم رفته. پرسیدم: چرا نمیخونی؟ تو که صدات خوبه! با بغض گفتی: اون موقع که ازدواج کرده بودم، برای اون میخوندم. روحیه ی خیلی خوبی داشتم، حوصله داشتم. ولی بعد دیگه نتونستم بخونم.
قطره اشکی گوشه چشمت سرگردون بود و لجوجانه از ریزش خودداری میکرد. من دیدمش! از بغضت دلم لرزید. میخواستم پا به پات بشینم و گریه کنم. طاقت نیاوردم. با دلجویی دستم رو روی گونه نرمت کشیدم و گفتم: منو ببخش! دستم رو که روی صورتت آروم نوازشت کرد، با دست راستت گرفتی و با مهربونی کف دستم یه بوسه داغ گذاشتی. دستم آتیش گرفت. شعلهاش تو دستم پاشید و داغیش به سرعت برق توی تنم پیچید. دستم رو آروم کنار کشیدم. نمیدونم از اون لحظه بخاطر بوسه مهربونت گرفتار شدم یا بخاطر صدای گرمت، یا هر دوشون!
همون روز تو دو تا هدیه گرانبها بهم تقدیم کردی عزیزم. از ان به بعد دیگه صدات نوازشگر گوش مشتاق من بود و بوسههات برای من شکفت. چه خوشبخت بودم من! ولی بخدا ناسپاس نبودم. قدر هر لحظه با تو بودن رو میدونستم.
حالا ... چقدر دلم برای اون بوسههای مشتاقت، برای آغوش مهمان نوازت، برای آواز قشنگت تنگه!
نمیخوام فکر کنم که یه رقیب دیگه هم هست که بهت تبریک بگه. میخوام تو ذهنم هم که شده فقط خودم باشم که بهت میگه:
" نازنینم، عزیزم، عشقم، امیدم ... تولدت مبارک ! " |