عزیز کوچولوم ، عیدت مبارک!
میدونی چیه؟ خودم هم نمیدونم دیگه مبارک باشه یا نباشه! نمیدونم سالی خوش باشه یا نه!
اگه نمیگی چقدر ضعیفی ... اگه نمیگی چقدر بیارادهای ... اگه نمیگی خودت خواستی حقت بود، بهت اعتراف میکنم که لحظه سال تحویل همش بیاد تو بودم. حالا تو بگو سالی که با یاد تو شروع بشه، سال خوشی میشه یا نه؟ وقت سال تحویل برای صبرم دعا کردم و آرزو کردم که این اول سالی دوباره صورت قشنگ و مردونهات رو حتی برای یکبار هم که شده ببینم. هیچ میدونستی نیمرخت خیلی زیباست. مخصوصاً لحظاتی که میری توی فکر و به روبروت خیره میشی و موهای پشت مچ دستت رو با دندون میکَنی بدون اینکه بدونی من زیرچشمی این حرکات عصبیات رو زیر نظر گرفتم. بعد که خوب سیر نگات کردم، یواش میزنم روی دستت و با اخم ساختگی باهات دعوا میکنم که تو باز هم این حرکت بچهگانه رو تکرار کردی؟ مگه قول ندادی دیگه موهای دستت رو با دندون نکَنی؟ درست مثل یه بچه با شیطنت یه خنده نُقلی تحویلم میدی، سرت رو کج میکنی و میگی ببخشید دیگه! داشتم فکر میکردم آخه، حواسم نبود. من هم بوست میکنم و موهات رو نوازش میکنم و میگم تو رو خدا دیگه نرو تو فکر. وقتی اینکار رو میکنی نگرانت میشم. اگه بازم به حرفم گوش نکنی، مجبور میشم رو دستت فلفل بریزم! بازم میخندی اما بلند و بعد سرم رو میگیری تو سینهات و برام یه آهنگ زیبا با اون صدای قشنگت میخونی. تو صدات یه حزنیه که دلم میگیره!
صدات خیلی قشنگه، خیلی! صدای تو همیشه منو یاد ستار میندازه. نمیدونی چه اثری روی من میذاره! دیوونه میشم. راستی اگه میدونستی انقدر دیوونتم، هیچوقت دلت میومد تنهام بذاری؟ اگه میدونستی انقدر در حسرت دیدارتم، دلت میومد منو در انتظار بذاری؟
دیروز سیزده بدر هوس عجیبی کرده بودم بیام از کنار خونهات رد بشم. باور کن اگر مهمون نداشتیم، همین کار رو میکردم. دلم برات پر کشیده بود. توی ذهنم مرورت کردم. خودتو، سر تا پاتو، قد کشیده و اندام ورزیده و قشنگت رو. صورت جذابت رو، و اون خندهها و شیطنتهات رو. خوش بحال اون کسی که الان این رؤیای من براش واقعیت شده و از نزدیک چیزی که من دارم میبینم رو میبینه. میدونی؟ دوباره اون روز بیادم اومد. همون روز که تو پیچ جاده برای خودت میخوندی و من کنارت سرم رو به صندلی ماشین تکیه داده بودم، نیمه مست بودم. از صدای دلانگیز تو. و تو عالم خوش خودم غرق بودم. تو بودی و صدات بود و دل سرشار از "تو" ی من! بعد از لابلای مژههام نیم نگاهی بهت کردم و تو خلسه خودم فرو میرفتم که یهو یه دست دیدم که تو هوا تکون میخوره. چشمام رو باز کردم. دیدم یه زن خیلی خیلی مسن، دولّا وایساده و داره برای تو دست تکون میده. داشتی از کنارش رد میشدی که ازت خواهش کردم سوارش کنی. قیژّی ترمز کردی و صد متر جلوتر ایستادی.
تو آینه نگاه کردم، دیدم پیرزن با وجود کمر خم و سن بالاش مثل آهو داره میدوه! هر دومون با تعجب به هم نگاه کردیم و با تعجب گفتیم: دیدیش؟ تا به خودمون بجنبیم، در ماشین باز شد، و پرید تو ماشین. آخه انقدر خمیده بود که از کنار پنجره دیده نمیشد. با خنده شیرینی تشکر کرد و شروع کرد به دعا کردن. بعد با همون لهجه محلی سؤالهایی کرد و حرفهایی زد که ما کاملاً متوجه نمیشدیم ولی الکی تشکر میکردیم و جواب تعارفهاشو میدادیم. بعد تو مستأصل به من نگاه میکردی و من به کمکت میومدم. حتماً اون هم از جوابهای بیربط ما خندهاش گرفته بود! یادمه ازت پرسید این خانوم کیته؟ تو هم با لبخند جواب دادی: خانوممه مادر جان! پرسید: بچه هم دارید؟ گفتی: نه هنوز! من نمیدونم چطور احساسم رو برات بگم وقتی این حرفها بین شما رد و بدل میشد و تو با اون حالت خاص که تصور کردم از شوقه، جواب دادی خانوممه! یه حس عجیبی بود که باعث شد بیشتر به تو وابسته بشم. و تو حق داشتی وقتی برگشتیم تهران، تا 10 روز بعد برای دیدار دوبارهمون هیچ برنامهای نذاری ... چون حتماً من ظرفیت تو رو نداشتم. آره، من از تو سرریز میشدم و تو اینو نمیخواستی. به همین دلیل بود که وقتی بعد از 10 روز اومدی دم در کلاس دنبالم، و ازت گله کردم که چرا دیر با من قرار گذاشتی، بهم گفتی نمیخوام بهت آسیبی برسه! لابد فکر امروزم رو کرده بودی.
گریه کن گریه قشنگه، گریه سهم دل تنگه
گریه کن گریه غروبه، مرهم این راه دوره
سر بده آواز هق هق، خالی کن دلی که تنگه
گریه کن گریه قشنگه، گریه سهم دل تنگه
بذار پروانه احساس، دلتو بغل بگیره
بغض کهنه رو رها کن، تا دلت نفس بگیره
نکنه تنها بمونی، دل به غصهها بدوزی
تو بشی مثل ستاره، تو دل شبا بسوزی
گریه کن گریه قشنگه، گریه سهم دل تنگه
اون روز پیرزن وقت خداحافظی خیلی برای خوشبختی من و تو دعا کرد! چه خنده دار! نه؟ حالا الان من خوشبختم یا تو؟ کدوم خوشبخت شدیم؟!
آه ...! راستی تو این مدت خیلی وقت داشتم که به تو فکر کنم. به تو، به خودم، به ما! به همه چیز بین ما! ... به اینکه چطور عیدم رو دارم بخاطر تو و خاطراتت نابود میکنم! به اینکه هر طرف میچرخم تو کنارمی، اصلاً جلوی منی، درست جلوی چشمم! به اینکه چرا من دارم اینطوری یکطرفه خودمو بخاطر کسی که شاید اصلاً هم به من فکر نمیکنه اذیت میکنم! به اینکه " میترسم بهت آسیب برسه " یعنی چی! یه روز فکر کردم چطوری میشه که آدما به سرشون میزنه و رگ دستشون رو میزنن، یا داروهای عجیب و غریب رو تو بدن نازنینشون سرازیر میکنن و بعد دیگه بیدار نمیشن؟ یا از یه ارتفاع بلند شیرجه میزنن و مخشون رو میترکونن؟ باور کن فقط تصورش سخته! وگرنه همهاش 1 ثانیه هم نمیشه! خیلی با خودم کلنجار رفتم تا تو رو از فکرهای روزانهام حذف کنم، تا تو دیگه خاطره ی من نباشی، تا تو دیگه جلوی چشمم نباشی ...! تا تو دیگه "تو" نباشی، یکی باشی مثل میلیونها " نفر " دیگه! اما میدونی؟ باور کن هنوز شهامت دور انداختن تو رو پیدا نکردم. اما ... خدا کنه، خدا کنه انقدر آزاده بشم که دیگه حتی توی ذهنم هم متعلق به تو نباشم ...! تا دیگه جایی برای تو توی این دل بیصاحب مونده نباشه!
....... ای خدا میشنوی؟ |