نمی‌دانم چرا ....

 

 

نمی دانم چرا؟

 

نمی‌دانم چرا رفتی

 

نمی‌دانم چرا ، شاید خطا کردم

 

و تو بی آنکه فکر غربت چشمان من باشی

 

نمی‌دانم کجا، تا کی، برای چه

 

ولی رفتی و بعد از رفتنت باران چه معصومانه می‌بارید

 

و بعد از رفتنت یک قلب دریایی ترک برداشت

 

و بعد از رفتنت رسم نوازش در غمی خاکستری گم شد

 

و گنجشکی که هر روز از کنار پنجره با مهربانی دانه برمی‌داشت

 

تمام بالهایش غرق در اندوه غربت شد

 

و بعد از رفتن تو آسمانِ چشمهایم خیس باران بود

 

و بعد از رفتنت انگار کسی حس کرد، من بی تو تمام هستی‌ام از دست خواهد رفت

 

کسی حس کرد من بی تو هزاران بار در هر لحظه خواهم مرد

 

و بعد از رفتنت دریا چه بغضی کرد

 

کسی فهمید تو نام مرا از یاد خواهی برد

 

و من با آنکه می‌دانم تو هرگز یاد من را با عبور خود نخواهی برد

 

هنوز آشفته ی چشمان زیبای توام

 

برگرد!

 

ببین که سرنوشت انتظار من چه خواهد شد

 

و بعد از این همه طوفان و وهم و پرسش و تردید

 

کسی از پشت قاب پنجره آرام و زیبا گفت:

 

تو هم در پاسخ این بی‌وفاییها بگو در راه عشق و انتخاب آن خطا کردم

 

و من در حالتی مابین اشک و حسرت و تردید

 

کنار انتظاری که بدون پاسخ و سرد است

 

و من در اوج پائیزی‌ترین ویرانی ِ یک دل

 

میان غصه‌ای از جنس بغض کوچک یک ابر

 

نمی‌دانم چرا؟ شاید به رسم و عادت پروانگی‌مان باز

 

برای شادی و خوشبختی باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم