پیتزا قبیله !

 

 

عزیزترینم 

 

با سلام شروع نمی‌کنم، چون دیگه برای همیشه با هم خداحافظی کردیم، اصلاً نمی‌دونم چرا باز هم دارم برای تو نامه می‌نویسم! تو که نَه می‌خونی، نَه برات مهمه که بدونی! شایدم مهم باشه. نمی‌دونم! واقعاً نمی‌دونم. فقط دلم می‌خواد همیشه در یادت بمونم. همونطور که تو، تمومِ ذهن منو اشغال کردی. راستی نمی‌دونم چکار کردی که از جلوی چشمام کنار نمی‌ری. شاید طلسمم کردی!

 

هنوز سیاهپوشِ تو هستم عزیزم. می‌دونی؟ خیلی از دوستام بهم میگن این لباس ماتم رو دربیار و لباسهای رنگی بپوش. خوب، چه فایده‌ای داره آخه وقتی هنوز دلم عزادار توئه؟ تو هم که نیستی کمی منو تسکین بدی! ای کاش بودی! ای کاش هنوزم می‌تونستم به شونه‌های مردونه ات تکیه کنم! اما ایندفعه اون شونه‌هات نامرد شدن و به من جا خالی دادن. دیدی چطوری با مغز خوردم زمین؟ هنوز از ضربه اش گیجم. هنوز نتونستم دستم رو به زانوم تکیه بدم، یا علی بگم و بلند بشم. تو هم که پشتت رو کردی به من انگار منو نمی‌بینی که لااقل دستمو بگیری و بلندم کنی. شاید اگه می‌دونستی انقدر از نبودنت رنج می‌کشم، شاید اگه می‌دونستی به این شدت از غصة دوریت مریض می‌شم، دلت نرم می‌شد و نمی‌ذاشتی اینطوری برم!

 

دو روز پیش از کنار پیتزا قبیله رد شدم. نمی‌دونی از اون روز عصر تو دلم چه بلوایی بپا شده! یاد اولین باری افتادم که رفتیم اونجا. سرِ کار بودم که بهم زنگ زدی و گفتی میای امروز عصر بریم بیرون؟ از شوق دیدن تو با شادی گفتم حتماً. ولی کجا بریم؟ گفتی نمی‌دونم. یه جایی پیدا می‌کنیم دیگه. با هم می‌گردیم، هر جا مناسب بود می‌ریم. اومدم سر تخت طاووس، بغل هتل بزرگ تهران که پاتوقمون بود ایستاده بودی. خیلی سرخوش بودی. برام از خاطرات دو سال قبلت تعریف کردی. گفتی اونوقتا بعد از کار می‌رفتی کلاس زبان و خیلی شاگرد فعالی بودی. از همکلاسیهات گفتی. از بچه‌های نازنازی که ماشین باباهه رو می‌گرفتن و موهاشونو ژل میزدن و سر کلاس فقط استاد رو مسخره می‌کردن گفتی. گفتی حالا تو چرا داری می ری کلاس؟ وای ... چقدر زود گذشت محمدرضای من ! از اون روز 5 ماه گذشته. اون روز تازه ترم دوم از دوره 4 ترمه کلاس زبانم رو ثبت نام کرده بودم و حالا دارم آخرین جلسه ترم چهارم رو می‌رم. باورت میشه چه زود تموم شد؟!

 

از ولیعصر گذشتیم. کنار پارک ساعی توقف کردیم. من دنبال وسایل چوبی برای اتاق خوابم می‌گشتم، تو گفتی تا این فروشگاهها رو نگاه کنی، من میرم پارک و زود برمی‌گردم. یه نیم ساعتی طول کشید تو دوباره اومدی. داشتی می‌خندیدی، گفتی رفته بودی قضای حاجت. خنده ام گرفت آخه کاپشنت خیس شده بود. تو هم زدی زیر خنده و یه خاطره جالب برام تعریف کردی. گفتی: چند وقت پیش تو خیابون خیلی حالم بد شده بود. دیگه نمی‌تونستم طاقت بیارم. بخاطر همین رفتم دم در یه پاسگاه و به بهانه اینکه کار دارم، رفتم تو. از پسرک نگهبان پرسیدم آقا ببخشید دستشویی کجاست؟ گفت: اونطرف دست راست. منم رفتم تو. اما چشمت روز بد نبینه، پسره نامرد بهم نگفت که مشکل چیه! همینکه شیر آب رو باز کردم یه دفعه شلنگ مثل فواره پرید هوا و چرخید دور خودش. نمی‌تونستم کاری بکنم. از سر تا پام خیسِ خیس شده بود. بالاخره با هزار بدبختی شیر رو بستم و اومدم بیرون. همینجور از سرم آب می‌چکید. موهام سیخ سیخ شده بود و شلوارم از بالا تا پایین خیس آب بود. پسرک همینکه منو دید گفت آقا اونجا دستشویی بود نه حموم! رفتی دوش گرفتی؟ خوب می‌گفتی دنبال حموم عمومی می‌گردی تا بهت آدرس بدم. دلشو گرفت و غش غش زد زیر خنده. منم که حسابی قاطی کرده بودم، گفتم مرد حسابی خوب چرا نمی‌گی شیر خرابه؟ جوونک گفت بابا مگه تو فرصت دادی؟ از بس حالت خراب بود، صبر نکردی من بهت حرف بزنم! خلاصه انگار هر بار میرم اونجا باید خودمو خیس کنم. شانس منه دیگه! ...

 

 

 

از تصور قیافه‌ات حسابی خندیدم. گفتم دارم تصور می‌کنم اگر اون موهای کم پشتت سیخ بشه چه شکلی میشی! خداییش خنده داره. بیچاره پسره حق داشته! دستمو گرفتی و بوسیدی. کم کم رسیدیم به پیتزا قبیله. گفتم من تا بحال این رستوران نرفتم. خیلی از ظاهر اینجا خوشم میاد. میای بریم؟ گفتی حتماً. هر جا که تو دلت بخواد. پارک کردی و اول رفتیم مغازه فرش فروشی بغلیش یه فرش خیلی قشنگ قیمت کردیم. ابریشم خالص بود. ولی خیلی گرون. گفتم اینو برای کجا می‌خوای؟ گفتی برای توی هال. بهت گفتم این برای توی هال خونه‌ات هم حیفه هم گرونه. فرش اتاق هال مدام پا می‌خوره. ابریشم خوب نیست. مجاب شدی و رضایت دادی بریم قبیله.

 

بیرون هوا خیلی سرد بود. رفتیم داخل. فضای داخلش خیلی جالب تزئین شده بود. خوشم اومد. من که گرمایی، تو هم منو نشوندی درست کنار اون شومینه که وسط یه تنه درخت درستش کردن. خوشگله. داشتم یکربع نگاش می‌کردم. صورتم داغ و قرمز شده بود. گارسن مِنو رو آورد و جلومون گذاشت. هر دو توافق کردیم که یک پیتزا با یک سالاد عجیب غریب بخوریم که تا به حال اسمشو نشنیده بودیم. الان هم اسمشو یادم نمیاد. گفتیم ایندفعه اینو امتحان کنیم ببینیم چه مزه‌ایه!

 

وقتی سالاد رو آورد، وای ... چقدر خندیدیم. تو هم خیلی شیطونی ها! سالادش مثل سالاد فصل بود منتها کاهوهای مونده با برگهای کهنه و سبز پررنگ. فکر کنم از سطلشون آورده بود بیرون. یه خورده هم کالباس و آت و آشغال دیگه ریخته بود روش. یه سس بیمزه هم آورد گذاشت کنار دستمون. هر چیزی که به گارسنه می‌گفتیم درست برعکسشو انجام می‌داد. بعد هم از خندة ما می‌خندید. من تلاش می‌کردم که براش توضیح بدم، اونم که گیج میزد. بالاخره تو گفتی ولش کن بابا، بیخیال شو. مهم نیست! بعد روی یک کاغذ کوچولو برام به انگلیسی یه متن خیلی قشنگ نوشتی. خوندم، خوشم اومد. گفتی بیا این شعر رو برات بنویسم، گفتم پس صبر کن. دفتر یادداشت کوچولومو بهت دادم و تو توش یه شعر قشنگتر نوشتی. ولی من اون موقع هر چی به معنی شعرت فکر کردم، چیزی دستگیرم نشد. نتونستم معنیش رو بفهمم. هنوز هم دارم تعبیرش می‌کنم. نمی‌تونم بفهمم که اون موقع منظورت از مصراع سوم چی بود؟ باور کن سخته!

برام نوشتی:

                               

آری آغاز دوست داشتن است

 

                   گر چه پایان راه ناپیداست

 

                    " من به پایان دگر نیندیشم "

 

                    که همین دوست داشتن زیباست

 

                                                                       پاییز 84

                                                                    ساعت ‌'18:15

                                                                    قبیله    ( M )

 

البته شعر کاملش این بود و من نمی‌دونم تو چرا شعر کامل رو برام ننوشتی! فکر کنم این قسمتش رو بیشتر دوست داشتی!

 

دانی از زندگی چه می‌خواهم؟

 

          من تو باشم ... تو ... پای تا سرِ تو

 

                   زندگی گر هزار باره بود

 

                             بار دیگر تو ... بار دیگر تو

 

                   آری آغاز دوست داشتن است

 

                   گر چه پایان راه ناپیداست

 

                   من به پایان دگر نیندیشم

 

                   که همین دوست داشتن زیباست

 

تو که گفتی به پایان دگر نیندیشم ...! تو که گفتی همین دوست داشتن زیباست عزیزِ خوبم! پس چرا ...؟