چهلمین روز ِ درگذشت ...

 

 

مهربان من سلام

امروز 40 روزه که منو در دنیای مجهول و بی‌هویتیِ خودم رها کردی. امروز چهلة دوری تو رو به عزا نشستم. امروز دیگه هرچی گریه و زاری دارم نثار خاک سرد عشقمون می‌کنم که بدونی چقدر ... چقدر منو شکستی! و چقدر می‌پرستمت!

هنوز رفتنت رو باور ندارم. از خدا می‌خوام همه اینا یک خواب باشه، یک کابوس وحشتناک . نمی‌تونم اینهمه دلسنگیِ تو و روزگار رو باور کنم. چطور باید بتونم؟ بعد از اون همه مهربونی و عشق، اون خنده‌ها و نوازشها و تحسینهات، اون آوازها و نغمه‌های شورانگیز، آغوش مهربونت ... خاطرات خوشی که با هم داشتیم، آخه چطوری؟

 

اون روز که نیم‌رخت رو کنار بیمارستان دیدم، انگار همه فعل و انفعالات داخل بدنم بهم ریخت. می‌لرزیدم. نمی‌دونستم چیکار کنم. یک لحظه تصمیم گرفتم از همونجا فرار کنم تا تو منو نبینی. نمی‌دونم چرا با اینکه این نامردی رو تو در حق من کردی، ولی من از تو فرار می‌کردم؟ آخه خیلی از دستت عصبانی بودم. تو بندرت عصبانیت و ناراحتی منو دیده بودی. نمی‌خواستم این تصویر آخرین تصویری باشه که از من تو ذهنت به یادگار می‌مونه. می‌خواستم مثل همیشه برای تو سمبل قشنگی، صبوری، مهربونی، و نشاط باشم. خودت اینطور توصیفم می‌کردی. ولی خودتم خوب می‌دونی که این حق من نبود. واقعاً حق من این نبود. یادته همیشه وقتی که گریه می‌کردی، به من می‌گفتی این زندگی حق من نبود؟ بهت می‌گفتم: عزیز دلم، خیلی چیزها حق خیلی از ماها نیست ... اما پیش میاد. به همدیگه نارو می‌زنیم، خیانت می‌کنیم، محبتها رو نادیده می‌گیریم، فقط برای اینکه شاید یک شانس و قسمت بهتر نصیبمون بشه! قدر همدیگر رو نمی‌دونیم. شاید یکروز خودتم همین کار رو در حق کسی انجام بدی، دل یکی رو بشکنی، اون هم همین فکر رو می‌کنه. میگه حق من نبود! ولی تو ممکنه اصلاً اعتقاد نداشته باشی که در حق کسی نامردی کردی! ...

تو اون روز حرف منو باور نکردی. خندیدی و گفتی این امکان نداره. من همیشه مواظبم. مراعات می‌کنم. یادته؟ ... حالا دیدی حرف من درست بود؟ دیدی نامرد شدی و باز هم باور نداری؟

 

عزیزترینم. خیلی دلم پُره ، خیلی ...! امروز یه دنیا حرف برات دارم. گوش می‌کنی؟ آخه شب چهلمه. می‌ترسم از ناله‌ها و شکایتهام خسته بشی! می‌ترسم دیگه بهم نگی صبور، بهم نگی مهربون . اما ... بخدا اگه باز هم صبور باشم، اگه اینا رو هم برات ننویسم، دیگه میترکم. هیچ حال خوبی ندارم. دائم حالم بهم می‌خوره. سرم گیج میره. فشارم پایین میفته و دنیام سیاه میشه. قلبم انگار می‌خواد بایسته. تنم گُر میگیره تمام بدنم خیس عرق میشه. گاهی فکر می‌کنم نکنه دارم سکته می‌کنم؟ خیلی کم تحمل شدم. وقتی فقط یک لحظه یادت میفتم، این حالت دوباره بهم دست میده. دیگه خنده‌های شادم رو لبم نمیاد. انگار خنده‌ها و شادیها هم باهام قهر کردن. انگار همه دنیا باهام قهر کردن. انگاری تموم زشتیهای زندگی یکدفعه دارن بهم زهرخند میزنن.

رفتم جلوتر از تو، ماشین رو پارک کردم. اومدی کنارم، ترمز کردی و با لبخند شادی اومدی پایین. کنار دست من ایستادی. من نشسته بودم و نگات نمی‌کردم. می‌دونستم اگر نگات کنم، لو میرم. آخه من هیچوقت بلد نبودم احساسم رو مخفی کنم. همیشة خدا تو دستم رو می‌خوندی. با همون حالت همیشگیت گفتی سلاااام! دلم می‌لرزید. چطوری بگم؟ داغ شده بودم. ولی غرورم نمی‌ذاشت که منم نگات کنم و بهت لبخند بزنم. گفتم: سلام. گفتی: خوبی؟ نگات کردم، نگاه تحسین آمیزتو بهم دوخته بودی و با خوشحالی لبخند میزدی. نمی‌دونم تو نگاهم چی دیدی که به خودت جرأت دادی و  گفتی: چه خبرا؟ حالت خوبه؟ ...... حالم خوبه؟ یعنی تو نمی‌دونی؟ یعنی تو از حال و روزم نمی‌فهمی؟ گفتم: مرسی. وقتی دیدی سرم رو پایین انداختم و منتظرم، یِکَم من و من کردی، بعد رفتی از تو ماشینت امانتیهای منو آوردی و گفتی اینها رو برات آوردم. اون امانتی دوستت رو هم گذاشتم توی اون ظرف. باورت نمی‌شد، ولی من با خونسردیِ تمام، وسائل رو چک کردم. انگار اصلاً برام مهم نیست تو توی سرما ایستادی و منتظر یک اشاره‌ای تا بیای کنارم بشینی، انگار برام مهم نیست که دارم برای همیشه بهت میگم خداحافظ. ولی من تو دلم خدا خدا می‌کردم که تو بهم بگی من پشیمون شدم. بگی هنوزم دوستت دارم. بگی نمی‌خوام ازم جدا بشی. خاطرات خوبمون رو بیادم بیاری و ازم بخوای بمونم ... نگو خیلی ساده‌ام. نگو خیلی ابله و خامم! نگو خیلی خوش خیال بودم. نه اینا رو نگو ... تو رو خدا ... !

اما تو گفتی: حالا میشه بپرسم چرا انقدر عصبانیی؟ با تعجب نگات کردم. یه نگاه عمیق و طولانی تو عمق چشمات. چقدر این چشما رو دوست داشتم. چقدر صورت مردونه و قشنگتو دوست داشتم. این آخرین باره که می‌تونم نگاش کنم. یعنی واقعاً تو نمی‌دونستی؟ یا خودتو به ندونستن می‌زدی؟ گفتم: راست می‌گی! ببخشید که نیومدم تو عروسیت برقصم. گفتی: خوب بهت حق میدم ناراحت باشی، ولی علت عصبانیتت رو نمی‌فهمم! تنم می‌لرزید. سردم شده بود. گفتم: واقعاً نمی‌دونی؟ مگه میشه؟ با خیال راحت بهم می‌گی "میشه امروز صبح بیای پیشم چون من عصر قرار دارم. با اون دختره !! " حالا واقعاً روت میشه اینو بگی؟ گفتی: ببین، ما با هم صحبتهامونو همون روز کردیم. برات توضیح دادم که من ... پریدم تو حرفت و گفتم: من حوصله شنیدن این حرفا رو ندارم. برام هم مهم نیست. خداحافظ. و دنده عقب گرفتم تا تو رو دور بزنم و برم. با ناباوری نگام کردی. حتماً فکر کرده بودی من مثل اون دفعه که دوباره بهت زنگ زدم، وسایلم رو بهانه کردم تا باز هم تو رو ببینم. فکر کردی از حرفم پشیمون شدم، به پات میفتم و می‌گم اشتباه کردم، فکر کردی بهت میگم حالا تا وقتی که تو بخوای تصمیمت رو دربارة اون دختره بگیری بذار من کنارت باشم؟! ... درسته که خیلی دوستت دارم، درسته که الان دارم از دوریت می‌میرم، درسته که همه دنیام بودی و حالا دنیام ویران شده، درسته که تو باورم هرگز دوری از تو نمی‌گنجید، درسته که برات خیلی زحمت کشیده بودم، اما ... نمی‌خوام این تو باشی که ضعف منو می‌بینی، نمی‌خوام این تو باشی که بهم میگی برو .

 

با نجوا و بُهت گفتی: خداحافظ! ترمز کردم و با صدای بلند گفتم: فکر می‌کردم حداقل بلد باشی بخاطر همه این مسائل یه عذرخواهی کنی! و تا تونستم گاز دادم و ازت دور شدم. اشکهای شور تو دهنم بود و نمی‌فهمیدم کجا دارم میرم. تو یه خیابون خلوت پارک کردم و صورتم رو توی دستام پنهان کردم. دیگه نمی‌تونستم غرورمو حفظ کنم. زدم زیر گریه. اما باورت میشه؟ هنوزم امید داشتم تو بیای کنارم و سرم رو بگیری تو بغلت و موهامو نوازش کنی. مثل همیشه بگی پیشیِ نازِ من! همه اینا یه خواب بد بود. دیگه غصه نخور.

 

نمی‌دونی چه حال بدی داشتم! وقتی حالم کمی جا اومد راه افتادم طرف خونه. آخه نمی‌خواستم مامان و بابای بیچاره‌ام منو با این قیافه، خرد و شکسته ببینن. دل مهربونشون از غصه میترکه. نزدیکِ میدون که رسیدم، تلفنم زنگ خورد. تو بودی. بازم تو بودی. خوشحال بودم و شکست خورده. داغون بودم و پر امید. نمی‌دونم چه حالی داشتم، ولی هر چی بود، دستپاچه بودم. کنار ایستادم و یه نفس عمیق کشیدم و با صدای لرزون گفتم: بله. فکر کنم داد میزد که خیلی گریه کردم، نه؟ صدام گرفته بود.

 

گفتی: سلام. گفتم: بفرمایید. گفتی: می‌خواستم یه چیزایی بهت بگم، ولی انقدر بداخلاق و عصبانی بودی که یادم رفت. گفتم: دیگه چیزی هم مونده بگی؟ گفتی: راستش ... می‌خواستم بگم ... یعنی می‌خواستم ازت تشکر کنم بخاطر همه چیز. گفتم: تشکر بخاطر چی؟ گفتی: تو خیلی به من محبت کردی. دلم نمی‌خواست اینطوری ازت جدا بشم. گفتم: چرا دلت نمی‌خواست اینطوری جدا بشی؟ مگه من چیکار کرده بودم؟ شاید دلت می‌خواست خودت اول منو میذاشتی کنار؟ گفتی: نه، آخه من نمی‌دونم مشکل چی بود که تو اینجوری برخورد کردی. من از دوستی با تو خیلی لذت بردم. تو خیلی مهربون بودی، خیلی مراقبم بودی. یادم نمی‌ره که تمام مدتِ ماه رمضون برام افطاری میاوردی. یادم نمیره که اونهمه غذا برای این مدت برام درست کردی و گذاشتی تو فریزر. با تو خیلی به من خوش گذشت. اما تو یه دروغ گفتی: گفتم: خوب، انصافاً تا بحال من چه دروغی به تو گفتم؟ گفتی: تو زیر قولت زدی. مگه قرارمون نبود وابسته نشیم؟ گفتم: من قول دادم؟واقعاً چنین قراری گذاشتیم؟ پس من چقدر خر بودم که بازم با تو ادامه دادم! یادته؟ اون روز هم بهت گفتم مگه همچین چیزی میشه؟ به هم قول بدیم که عاشق هم نشیم؟ مگه چنین چیزی ممکنه؟ کجای دنیا برای عاشق شدن و نشدن قرارداد می‌بندند؟ مگه دست من و توئه که تصمیم بگیریم عاشق بشیم یا نه؟ واقعاً نمی‌فهمم، چطوری آدم زمان و شرایط عاشقی خودشو تعیین می‌کنه؟ مگه تو کی هستی که من بهت قول بدم عاشقت بشم یا نشم؟ تو حقی نداری برای من در این مورد تصمیم بگیری! یوقت اینا رو به کس دیگه‌ای نگیها! میشه جوک سال عزیزم...! حالا میگم چرا دلت نمی‌خواست اینطوری جدا بشیم. دوست داشتی منو تا قطعی شدن برنامه ازدواجت داشته باشی! دوست داشتی تا وقتی که اون دختر بیچاره رو هم مثل من بخودت وابسته کنی، من سرگرمت کنم! آره، می‌خواستی یک ثانیه رو هم تنها نباشی. می‌خواستی ثانیه آخر بهم بگی دیگه به من زنگ نزن، من هفته دیگه عروسیمه؟ دیگه چی می‌خواستی؟ ... من داد میزدم. هق هق می‌کردم. دیگه چیزی نمی‌دیدم. دیگه کسی رو نمی‌دیدم. دو تا مرد از جلوی ماشین رد شدن و تو تاریکی دیدن که من دارم گریه می‌کنم. زدن زیر خنده و منو مسخره کردن و رفتن. دلم داشت می‌ترکید. واقعاً آدما چرا اینطورین؟ میدونی چیه؟ شما مردا همه‌تون بی‌احساس و ظاهربینید. همه‌تون همه چیز رو به باد مسخره می‌گیرید، حتی زندگی رو. آره من گریه می‌کردم. آره غرورمو شکستم. آره جلوی تو گریه کردم. زار زدم. آره فهمیدی که دارم بخاطر از دست دادن تو زجر می‌کشم... آره ، آره! ولی مهم نیست. چون قیافه مو نمی‌دیدی. چون نمی‌فهمیدی که چقدر داغونم وقتی دارم اینجوری التماست می‌کنم. آره ... سایه شکست! سایه مرد! اما تو شکستن و مردنشو ندیدی. فقط تونستی صداشو بشنوی!

 

با ناراحتی گفتی: حالا چرا داری گریه می‌کنی؟ آخه یاد یه چیزی افتاده بودم. یادم افتاد که روز ولنتاین برات چیزی نیاوردم. میخواستم کادوی خودتو برات بیارم جوجوی من! ولی آخه تو اون رو برای روز تولد هدیه داده بودی. پس منم باید روز تولدت بهت بدمش. اینجوری بی‌حساب میشیم.

جوجو ... یادته؟ تو به من می‌گفتی پیشی! پیشیِ نازِ من! پیشیِ خوشگل من! انگار تکرارشون آتیش دلم رو خاموش می‌کنه. انگار عقده‌هامو خالی می‌کنه. خلاء تو رو برام پر می‌کنه. تو اصرار می‌کردی که منم در عوض به تو بگم خرس پشمالو! چون خیلی پشمالو بودی. ولی من خجالت می‌کشیدم اینطوری صدات کنم. آخه فکر می‌کردم بهت توهین می‌کنم. خودت می‌دونی که همیشه بهت می‌گفتم خیلی برات احترام قائلم. به همین دلیل فقط بهت می‌گفتم پشمالو یا جوجو. از ته دل دوستت داشتم. حالا جوجوی من ...، چی باید صدات کنم؟ در جوابت گفتم: گریه معنی نداره! باید خوشحال باشم. یادم نبود که باید بهت تبریک هم بگم. مبارکه! بازم منو ببخش. گفتم: تو رو خدا بس کن. ولم کن. دیگه طاقت حرفاتو ندارم. گفتی: سایه، بخدا داری اشتباه می‌کنی. من مجبور شدم با اون دختره قرار بذارم. از بس که مادر و خواهرم بهم فشار آوردن. هر دفعه از دستشون فرار می‌کردم و بهانه میاوردم. یه روز بهانه آوردم که کارم معلوم نیست، یه روز گفتم حوصله ندارم. ولی دیگه نمی‌تونم بهانه بیارم. بخدا منم احتیاج دارم سر و سامون بگیرم. دیگه از تنهایی خسته شدم ... گفتم: پس من تو زندگی تو چی بودم؟ کی بودم؟ گفتی: تو برای من دوست خیلی خوبی بودی. هنوزم هستی. گفتم: فقط دوست بودم؟ گفتی: خوب، یه دوست خیلی صمیمی. می‌تونم بگم تو بهترین دوستم بودی. گفتم: پس اون حرفای عاشقانه، اون نوازشها، در آغوش گرفتنها ، ... اینا چی بود؟ تو اینکارها رو با دوستای خیلی صمیمیت هم می‌کنی؟ قربون صدقه‌شون میری؟ گفتی: ببین! من خیلی دوستت داشتم، ولی این فرق می‌کنه! ... من که عقلم نمی‌رسید. یعنی نمی‌تونستم هضم کنم. گفتم: اگه تو منو همه جوره قبول داشتی، اگه انقدر دوستم داشتی، اگه به قول تو من هیچ ضعفی نداشتم، اگه به قول تو هر کسی با من ازدواج کنه، هیچ مشکلی پیدا نمی‌کنه، پس مشکل من چی بود؟ پس چرا تو رفتی سراغ یه غریبه که اصلاً ندیده بودیش؟ چرا مشتاق شدی اونو ببینی؟ اگر مجبور بودی ببینیش، چرا باز این ملاقاتهات ادامه پیدا کرد؟ میتونستی بگی من نپسندیدمش! نکنه پسندیدیش؟ گفتی: اصلاً این چیزا الان مهم نیست. ضمناً در مورد اون هم بخدا هنوز هیچی معلوم نیست....

 

خدایا ! دارم می‌میرم. چطوری اینا رو داره به من میگه؟ من چطوری نشستم و دارم این حرفا رو گوش می‌کنم؟ چرا گوشی رو قطع نمی‌کنم؟ چرا من انقدر بی‌غیرت شدم. پس غرورم کجاست؟ حالا فهمیدم اون روز که منو بردی اورکت نو با سلیقة من خریدی، برای چی بود! حالا می‌فهمم اون روز که منو بردی تا با هم برای تو گوشی موبایل بخریم و زنگشو با سلیقة من انتخاب کردی، برای چی بود! می‌خواستی با سلیقة زنانة من دل اونو بدست بیاری. می‌خواستی با سلیقة من بری خواستگاری اون. سرم گیج رفت. ولی بازم دلم رو به دریا زدم و اسمت رو صدا زدم و گفتم: یه سؤال دارم. با شنیدن اسمت با مهربونی گفتی: جونم. بپرس عزیزم. گفتم: یه چیزو می‌خوام بدونم. ولی نه اینکه تصور کنی تو ایده‌آل من بودی، خودت خوب می‌دونی که خیلی نقاط منفی هم داشتی، مثل ازدواج قبلیت، مثل مشکل کارت، مثل بی‌پولیت ... ولی فقط می‌خوام بدونم ایراد من چی بود که تو با این شرایطت، باز هم ... ؟ گفتی: تو هیچ مشکلی نداری، فقط من دلم می‌خواست ..... !

 

آخ ... از شنیدن چنین بهانة مسخره‌ای حالم بد شد. یعنی باور نمی‌کنم تو اینجوری باشی. اصلاً نمی‌تونم قبول کنم. مگه میشه؟ یعنی همة همة چیزا رو بخاطر این شرط مسخره و خنده‌دار نادیده گرفتی؟ می‌دونستم که داری بهانه میاری، وگرنه تو از اول می‌دونستی، چرا از اول فکرشو نکرده بودی؟ اما با این حال با تمسخر گفتم: باشه عزیزم. برات آرزو می‌کنم، کسی رو پیدا کنی که دقیقاً این شرط تو رو داشته باشه، ولی هیچ کدوم از شرایط منو نداشته باشه، آرزو می‌کنم هر روز و هر شب آرزوت باشه که یک لحظه بهت محبت پیدا کنه، یک کلمه بهت بگه دوستت دارم، ولی هیچوقت نتونه. هیچوقت نتونه بهت علاقه پیدا کنه. هر روز دنبالش التماس کنی و ازت بیشتر بدش بیاد. هر روز اشکتو دربیاره. هر روز عذاب بکشی. مثل زن قبلیت بهت بگه بوسم نکن، دهن، میکروب رو  منتقل می‌کنه. ولی تو نمی‌فهمیدی که به زبون بی‌زبونی بهت میگفت ازت حالم بهم می‌خوره. نمی‌فهمیدی که از تو فرار می‌کرده چون نمی‌تونسته تحملت کنه. چراشو نمی‌دونم. ولی به این دلیل بوست نمی‌کرده. گفتم: آرزو می‌کنم هیچوقت کسی که مشتاق و علاقمندت باشه پیدا نکنی، اما فقط همون شرط تو رو داشته باشه.

تو یک لحظه ساکت شدی، بعد با ناله گفتی: چرا این دعا رو می‌کنی؟ گفتم: چون تو فقط یک چیز برات مهمه. تو ظاهربینی، چون تو لیاقت عشق و علاقه حقیقی رو نداری. چون تو ارزش محبت رو نمی‌دونی. چون تو چیزی از خوشبختی نمی‌فهمی. چون تو زندگی یه دختر رو به بازی گرفتی و حالا بهانه میاری. حالا تازه تو رو شناختم. اگر برات انقدر احترام قائل نبودم، همون لحظه که تو رو دیدم، یه سیلیِ محکم می‌خوابوندم تو گوشت، تا دیگه جرأت نکنی با کسی با شخصیت من، اینطوری بازی کنی. تو لیاقت ادب، شعور، متانت، شخصیت، و فرهنگ منو نداری. برای تو آدمهای فحاش و روانی مثل زن اولت خوبن. یا آدمهای زشت و چلاق. لایق تو یه آدم تحصیل کرده و خانواده‌دار، با پدر و مادر تحصیل کرده نیست! لایقت یه آدم زشت، بیسواد و بدبخته، که فقط به فوق لیسانس تو (همون ظاهر تو) دل خوش کنه. دیگه نمی‌خوام با تو ادامه بدم. دیگه حتی نمی‌خوام این حرفا رو هم ادامه بدم. حرف زدن با تو فقط پایین آوردن شخصیت خودمه. خداحافظ!

 

و گوشی رو قطع کردم ... واقعاً چی تو دنیا برای تو مهم بود؟ وقتی برای تو هیچ کدوم از امتیازات من، مهربونیم، محبت صادقانه‌ام، ظاهرم، شرایطم و حتی عشق و علاقه خالصانه‌ام مهم نبود، پس دنبال چی می‌گردی؟ دیگه چی می‌خواستی؟

 

دیگه هیچ چیز برام مهم نیست، هیچ چیز.... می‌خوام برم جایی که کسی نباشه، جایی که کسی اینطوری آدمها رو به بازی نگیره. حتی از بازیهای تو هم خسته شدم زمونه ... حتی آرامش و غروب کیش هم نتونست منو آروم کنه ... دلم خیلی گرفته.