دوست عزیزم. متشکرم که با خاطرات من همگام میشوی. همدلیت با من و شنیدن پیشنهاداتت جهت بهتر شدن این سایت، موجب دلخوشیم خواهد بود. لازم به توضیح است که این وبلاگ فقط شامل خاطرات واقعی خودم میباشد و مطالب از جایی برداشت نشده است بجز درخصوص اشعار. لذا در صورتی که از مطالب دیگران استفاده شود، منابع ذکر خواهد شد.
غروب کیش چه غربت شیرینیه!
کنار ساحل مرجانی که میایستی، تا افق فقط رنگ سبز و آبی لاجوردی میبینی. اینجا کسی نیست. موهامو باز کردم و به دست باد دادم تا بجای این روح ناآرام من رها بشه. باد اونو با خودش ببره. به سر و صورت من بکوبه. بذار عقدهشو خالی کنه. بذار اون و باد هر چی دلتنگی دارن، تو گوش هم فریاد کنن!
من هم دلم پُره ... پر از حسرتها .... پر از دلتنگی ... پر از خاطرات ... خاطرات سفر قبلیمون ... سفر به ماسوله
یادته؟!
ساعت 2 ، بعد از ناهار راه افتادیم. توی راه تو برام شعر میخوندی، خاطره تعریف میکردی. اما تا تونستی برام آواز خوندی ... ، آخه من عاشق صدات بودم. صدای قشنگت. ازت خواستم آهنگ شازده خانوم ستار رو دوباره بخونی. گفتی یه فرصت دیگه حتماً میخونم. اما ...
هنوز در حسرت اون یک فرصت دیگهام ...
برات میوه پوست کندم و تو بشقاب چیدم و دونه دونه پرهای پرتقال و نارنگی و سیب رو تو دهنت گذاشتم. گفتی چقدر خوش سلیقه چیدی! آدم حیفش میاد تزئینتو با خوردن این میوهها خراب کنه. گفتی تو، توی همه چیز سلیقه داری ...! از طرز لباس پوشیدنت، هماهنگی رنگها، تا آشپزی و تزئیناتت، همهاش با سلیقه است. از سلیقهات خیلی خوشم میاد. و من فقط خندیدم ...
با هم رفتیم فومن. اونجا ویلایی پیدا نکردیم. رفتیم تا رسیدیم به یه جادة باریک و سرسبز تو دلِ کوه. چه روزی بود. رفتیم تو یه کلبه چوبی نشستیم و تو سفارش چای دادی. دخترکی 16-17 ساله با لباس محلی خوشرنگ داشت جیگر کباب میکرد و هر از گاهی به پسر جوان دهقانی که قلیان میکشید و اونو زیر نظر گرفته بود، نگاهی مینداخت و لبخند میزد. گفتم چقدر این حالتشون قشنگه، تو گفتی چقدر این دخترک قشنگه! ... تأیید کردم.
چای خوش طعمی نبود، ولی به ما چسبید. هوا دلپذیرو مهآلود، جنگل سبز و دلانگیز و کوهها یک دنیا راز! ........ درختها تو گوش هم نجواهای پرندههای عاشق رو تکرار میکردن.
دوباره سوار شدیم. هوا تاریک شده بود. همینطور که میرفتیم، چراغهای ماشینتو خاموش کردی و من ترسیدم. گفتم اینجا هیچ نوری نیست. میترسم. میترسم کسی رو زیر بگیری. گفتی اینجا که کسی نیست. یه جاده متروکه. ولی دو نفر داشتن توی تاریکی از گوشه جاده حرکت میکردن. ترسیدم. آخه تو چشمات یکم ضعیفه. بالاخره چراغهاتو روشن کردی. آنقدر رفتیم تا رسیدیم به انتها. انتهای جاده. ماسوله ... راه دیگهای نداشت. ماشین هم مثل ما خسته شده بود. پارک کردیم و پیاده راه افتادیم بالای پلهها و از یک خانم مسن که داشت زنبیل قرمز سنگینی رو حمل میکرد، پرسیدیم اینجا ویلا کرایه میدن؟
با خوشحالی گفت آره ! خودم ... . لبخند رضایتی زدی و سریع برگشتیم و وسایل رو آوردیم توی خونة باصفا و کوچولوی پیرزن. پیرزن گفت من میرم خونه پسرم ولی بهتون سر میزنم. وسایل رو گذاشتیم و دوباره برگشتیم پایین. تو یه قهوهخونه اول پلهها، شام خوردیم. جوجه کباب و پلو. یادته چقدر خندیدیم؟ به بشقابهای چربمون، رومیزی کثیف که من لبهشو تا زدم تا مانتوم کثیف نشه، به پیرمردی که نشسته بود یه گوشه و مدام سر پیرزن کوتاه قدی که غذا سرو میکرد جیغ و داد میکرد، و به همون پیرزنی که موقع حساب کردن گفت قابلی نداره پسرم و دو برابر رستورانهای شیک تهران غذای بدون مخلفات رو پامون حساب کرد. اون روز ما به همه چیز میخندیدیم. چون اینا زشت نبود، زیبائیهای زندگی بود.
بعد رفتیم که بخوابیم، چون خسته بودیم. خیلی ... هر چی منتظر شدیم، شبهای برره رو نشون نداد. بالاخره خوابمون برد. تو مدام بیدار میشدی و پتو رو میکشیدی روی من! میترسیدی سرما بخورم. ولی راضی نمیشدی و فوری میومدی منو تو بغلت محکم میگرفتی! مثل یک بچه. چه آرامشی بهم دست میداد وقتی تو آغوش تو بودم. نوازشم میکردی و با موهام بازی میکردی. همون موهایی که میگفتی چقدر قشنگ خوش حالته. سرمو میذاشتی روی سینهات و بازوتو دورم حلقه میکردی. فکر نمیکنم لحظهای قشنگتر از این لحظه برام بود. اما من توی خواب باز بی اختیار از تو فاصله میگرفتم. آخه گرمم میشد. بدنت خیلی گرم بود.
بعد دوباره یکبار دیگه میومدی بغلم میکردی. تا صبح همین وضع بود. صبح که بیدار شدم، تو منو بغل کرده بودی. خواب بودی. چه آروم میخوابی! آهسته پا شدم و رفتم یکم به خودم رسیدم. بیدار شدی. وسایل صبحانه رو با هم آماده کردیم. رختخوابهای پیرزن رو مرتب کردم و تو دست و صورتت رو شستی. رفتیم با هم نون تازه محلی خریدیم با خامه. صبحانه چقدر چسبید ... !
بعد وسایل رو جمع کردیم و رفتیم به موزه حیوانات و پرندگان سر زدیم. جالب بود. حیف که دوربین نبرده بودیم. وقتی راه افتادیم سمت تهران ساعت 11 صبح شده بود. باز هم توی راه آواز میخوندی و حرف میزدیم. ولی باز هم شازده خانوم رو نخوندی. دیدی آخر؟ ...
دلم برای صدات تنگه. دلم میخواست الان اینجا کنار من توی این ساحل سفید دم این دریای بینظیر که ماهیهای رنگارنگشو میشه از نزدیک دید، نشسته بودی، منو مثل یه بچه تو بغل مهربونت میگرفتی و شازده خانوم محبوب منو میخوندی. آخرشم حسرت به دلم گذاشتی ... نه؟
گریه امانم نمیده. میخوام تا ابد همینجا بخوابم و گریه کنم. چقدر اینجا دلگیر شد یدفعه! طاقت غروبو ندارم ... ! دیگه طاقت ندارم .......
خدایا!!
مدتی است که تنهاییم را به باور نشسته ام
دیگر دستانم در انتظار دستانی گرم نیست
و اشک هایم شانه ای را نمی طلبد
و بی محابا روی گونه هایم با دستانم آشنا می شوند
آیا این تنهایی بی پایان است؟؟
کاش حضورت را حس می کردم
تا بغضم را بشکنم تا فریاد هایم رها می شدند
بی هیچ واهمه ای از شکستن دلی
اگر بیایی چیزی نخواهم خواست
کافی است که باشی تا بودنم را باور کنم
|