بالاتر از سیاهی ...!

 

از روزی که آبی، سیاه شد
سپید، سیاه شد
سیاه، سیاه شد!

برای تو می نگارم،
از پشت همین دریچه های سیاه
از پشت همین شیشه های مه گرفته ی شب
از پشت سکوت وهم انگیز یک زندگی

و از تکه تکه شدن یک روح
با تو سخن می گویم!

 

هیچ تصمیمی برای نوشتن این نامه برای تو نداشتم. اصلاً حال و حوصله‌ای برایم نمونده. الان مدت 5 روزه که این نامه رو تهیه کردم ولی تا امروز هیچ حسی برای فرستادنش نداشتم! نمی‌دونم آیا تو هم تا بحال چنین حسی داشتی یا نه؟ اینکه نخوای جایی بری، حرفی بزنی، تکونی به خودت بدی و به چیزی فکر کنی ... دوست دارم در خلسه باشم ... بی هیچ اطلاعی از اتفاقات اطراف ... بی هیچ خاطره و فکری! .... ظاهراً فردا هم عیده ... عید؟!! چه کلمه مسخره ای برای پرت کردن حواسّ عوام!

 

این هم متن نامه چند شب قبلم:

 

شاهزاده یخی سرزمین خیال من

 

دیشب می‌دونی کجا بودم؟ داشتم توی خیابونا و بزرگراهها برای خودم می‌رفتم ... بی هدف و سرگردون! می‌رفتم و می‌رفتم .... تا اینکه به خودم اومدم و دیدم بعد از چند ماه دوباره سر از کوچه خونه تو درآوردم... نمی‌دونم هنوز اونجا زندگی می‌کنی یا از اونجا رفتی! اومدم به انتهای کوچه بن بست شما و پارک کردم... (یاد کوچه بن بست داریوش افتادم) مدتی همونجا نشستم و فکر کردم. به خونه تو با حسرت نگاه کردم. به تک تک اجزای خونه، زنگ شماره 9 و صدای "بیا تو" ی تو، در ورودی، درختهای داخل، پله‌های طولانی، پنجره‌ها ... هوا بارانی بود... بوی نم داشت، بوی تو، بوی اشک، بوی دل من! صدای پاک اشکهای شوق که قدم برخاک پاگ گونه های اتشین من میگذاشت، در تاریکی مسخ کننده اون شب بارانی، گویی تعبیر تمام خوابهای زیبای زندگی بود که در آن لحظات مسحور کننده خلاصه میشد.

  

 

پیاده شدم ... زیر بارون خیس شده بودم. صدای سکوت کوچه، صدای بارش باران و صدای نفسهای گرم تو منو مسخ کرده بود. عجب طوفانی در دلم برپاست!! قدم زنون اومدم دم در خونه‌ات! سرک کشیدم تا ببینم ماشینت رو توی پارکینگ گذاشتی یا نه !‌ اما تشخیصش خیلی سخت بود. خوب، خودت می‌دونی که همیشه داخل پارکینگتون پشت اون دیوار پارک می‌کردی که از کوچه فقط نوک چراغهای ماشینت پیدا بود. روبروی در خونه تو یک وانت پارک کرده بود که دوسه نفری توش بودن. بنابراین چون ترسیدم تابلو بشم، کمی دور و بر خونه ها پرسه زدم و تظاهر کردم که دنبال یک پلاک می‌گردم... بعد بلافاصله در خونه شما باز شد... قلبم ایستاد. هوا تاریک بود ولی هیکل یک مرد جوان با قد و بالای تو رو تشخیص دادم... سریع خودم رو توی تاریکی مخفی کردم و با بیرون آمدن مرد جوان دیگری به سمت ماشین دویدم و سوار شدم. حتی تصور اینکه تو منو اون اطراف و با اون حال ببینی، باعث ایجاد رعشه در وجودم شد، اما خوشبختانه اون، تو نبودی ... ! ماشین رو روشن کردم و با عجله دنده عقب دور زدم. فقط شانس آوردم که به ماشین کناریم نکوبیدم چون اصلاً ندیدمش ... اصلاً بهش فکر هم نکردم...

 

شاید نتونی حال منو درک کنی!‌ حال یک سرخورده در حال فرار!‌ حال یک آدم که میدونه حتی از احساسات خودش هم رودست خورده! سریع از کوچه خارج شدم و خودمو در بزرگراه رها کردم ... ماشینهای جلویی رو نمی‌دیدم ... کسی درونم میگفت ببار و کسی شرم میکرد از این بارش بیشمار... پرده کدر اشک مانع دیدم می‌شد، ولی برام مهم نبود ... فقط داشتم به رفتارهای تو فکر می‌کردم و با یادآوری هر چیزی هق هقم شدیدتر می‌شد. آخه خیلی چیزها به ذهنم می‌رسید و با هر کدوم یه لعنت به خودم می‌فرستادم. که چقدر احمق بودم .. که چقدر کور بودم ... که چقدر خوش خیال و خوش بین بودم... چرا این همه واقعیت که جلوی رویم بود ندیدم؟ مثل اون روزی که درون خونه تو، توی هال کنار تو نشسته بودم و تو بازوانت رو دور شونه من حلقه کرده بودی و میوه می‌خوردیم. در عالم خودمون بودیم که صدای زنگِ پایین ما رو پروند!

 

گفتی، ولش کن، حتماً صاحبخونه جدیده! بعد این پا و اون پا می‌کردی و زنگ همچنان صدا می‌کرد. تا اینکه صدای زنگ در بالا به گوشم رسید. منو توی اتاقت مخفی کردی و با دستپاچگی گفتی: سایه تو رو خدا حرفی نزن ...هیچ صدایی نکن تا اون بره! گفتم: کیه مگه؟ خوب جوابشو بده! گفتی: نه !!! از توی چشمی نگاه کردم. خانم صاحبخونه جدید منه و خیلی زن پرروئیه، می‌ترسم بیاد تو و به همه جا سرک بکشه! ... حوصله‌اش رو ندارم. می‌خواد در مورد بیرون کردن من از اینجا حرف بزنه ولی من تا 6 ماه دیگه با صاحبخونه قبلی برای اینجا قرارداد دارم... و خلاصه شروع کردی به تعریف کردن هزار و یک داستان از پررویی این زن!

 

با اینکه کاملاً به اصل مطلب پی بردم، اما بهت گفتم: خوب مهم نیست، مثل اینکه رفت... خیالت راحت باشه. و تو هم آروم شدی ... بعد بیاد اون شب بعد از مسافرتمون به ماسوله افتادم که سرزده اومدم و برات شام آوردم... و تو چقدر از دیدن من و اینکه سرزده اومدم پیشت جا خوردی! این هم از نگاه من مخفی نموند. و بالاخره ده روز بعد بهم اعتراف کردی که از این کار من نگران شدی ... نگران اینکه من زیادی وابسته بشم ... من بهم برخورد و اصلاً به این فکر نکردم که تو واقعاً‌ نگران چی هستی! خوب... نگران چی بودی؟!! حالا تازه فهمیدم!

خیلی دیر متوجه می‌شم نه؟

 

آفتابی در دلم تابیده و تو را در خود ذوب کرده شاهزاده یخی من! حالا ...

" من امروز تو را ندارم، درست ! اما دیروز و دیروزها و صدها دیروز دیگر هم نداشته ام و برای داشتنت هیچ فردایی متصور نیست! داشتنت خاطره ایست آن چنان که دیگر به افسانه های هزار و یکشب می ماند و از سوی دیگر محال واره ایست برای فردایی که به جادوی هیچ غول چراغی، هرگز نخواهد آمد !! به من حق بده که دلتنگ نیستم. من اصلاً هیچ نیستم! هیچ ندارم! احساسم تکه تکه شده و تصاویر معوّج این آینه تکه تکه به هیچ چیز شباهت ندارد. ما به یک گم شدن نیاز داشتیم، بدون فکر کردن، در لا به لای برفهای تقدیر که بر سرمان می بارید.

 

هیچگاه دلم پایش را از گلیم خودش درازتر نکرده است! آرزوی محال داشتن مثل امید بستن به سراب است که تنها عطش را می افزاید. آرزوی امروز شاید گریستنی باشد بر دامان پرمهرت آن چنان که سخن را مجالی نباشد و تنها اشک باشد و اشک و بس! می بینی که! این هم کم محال نیست!! غزلواره زندگی ما دو سه بیت کم آورد! سیلاب فاجعه آن چنان مرگبار بود که طومار عاشقانگی پیچیده شد، ناتمام!

 

آرزوی دیروز فراموش نشدنی! تو دیگه آرزوی من نیستی!

آقای منطقی! اینهمه دلیل برای نداشتنت بس نیست؟ "

 

خداوندا؛
تصمیم‌ام را گرفته‌ام. دیگر هیچ رویایی نمی‌خواهم.
تنها سکوت و تاریکی و ابدیتی تنهایی!