زیر تنگی نفسها ماندهام
زلال اشکها را تماشا میکنم
کاش بند بیاید
این نفسهای آخر
برای تو که رهگذری ...
نازنینم !
در این سکوت نیمه شب بیشتر از هر وقت دیگهای دلتنگ توام...
چقدر خوبه که من میتونم هر آنچه رو که دلم میخواد برای تو بنویسم. من میتونم تا آخر عمر به نوشتن برای تو ادامه بدم، حتی اگر تو هیچوقت اونو نخونی!
عزیزترینم ...
کاش میتونستم صورت نازنینت رو بین دستهایم بگیرم ...
کاش میدونستم چه چیز این چنین صورت زیبایت رو غرق اندوه میکنه!
چه فکر آزاردهندهای اینچنین روحت رو آزار میده که به روبرو خیره میشی و موهای دستت رو حریصانه به دندان میگیری؟
مهربانم!
کاش اجازه میدادی بار اندوهت رو من به دوش بکشم. شانههای من قویتر از اونه که تو فکر میکنی!
دلم تنگ است ... کاش اجازه میدادی قبل از رفتن صورت زیبایت رو غرق بوسه میکردم
خدا کنه این شب طولانی زود تمام بشه.
خدا کنه فردا آثار غم و اندوه امروز از چهره زیبایت پاک شده باشه ... خدا کند.....
سر دردهایم، دردهایم را ندیدی
یک شب تو حتی گریه هایم را ندیدی
یادم میاد ...
رو به روم ایستادی. چشمای پر از غمتو به چشمام دوختی هیچ حرفی نزدی، حتی سردی دستم رو که واسه خداحافظی جلو آورده بودم، لمس نکردی! سرتو پایین انداختی و رفتی... دو سه قدم که دور شدی فریاد زدم که:
میخواستم بگم که بیاد لحظههای خوبمون میمونم ... ولی تو حتی پشت سرتم نگاه نکردی!
باز گفتم: میخواستم بگم که جای خالیت همیشه واسم یه عذابه ... ولی تو بازم نگام نکردی!
فریاد زدم: میخواستم بگم دوست دارم ...آره همیشه دوست داشتم تمام شعرام واسه یه نگاه تو بود!
ولی تو...
میخواستم بگم تمام احساسمو به پای یه لحظه نگات میریزم! میخواستم بگم اگه داری میری اینو بدون: یکی همیشه هست که قلبش واسه ی تک تک ثانیههات بزنه، واسه لحظههای تو بنویسه، بیاد نگاههات، اصلاً یکی هست که فقط واسه تو مینویسه ...
میخواستم بگم، که دیدم خیلی دور شدی... دلم گرفت! اشک تو چشمام حلقه زد...
اومدم برگردم برای همیشه... چشمامو بستم. تمام لحظهها و خاطرهها رو دور ریختم و... برگشتم. تا چشامو باز کردم دیدم تمام وجودتو واسم گذاشتی و رفتی!!
دیدم تمام احساستو واسم گذاشتی و رفتی... تمام لحظههای خوبتو، ... تمام ترانههاتو ... آوازهای قشنگتو... خندههاتو ... همه ی نگاههاتو واسم گذاشتی و رفتی!
حالا میفهمم چرا نمیتونستی جوابمو بدی...
شاخه شاخه های خاطراتم را مینویسم
گفته های دروغین را مینویسم
یادها و چشمهای پر از اشک را من به دست این خطها میسپارم
گفتنیها بسیار است ، لیکن ...
جای پای عشق را من مینویسم ...
مینویسم یادبودها را ، بوسه ها و دست ها را
مینویسم کوچه ها را ، آن درختان خدا را ....
شوق یک آهنگ زیبا در میان شاخهها را ...
باورم کن ...
بعد از تو از کدام دریچه آسمان را به تماشا بنشینم و با کدام واژه عشق را معنا کنم بی تو همه ی فصلها خاکستری و همه ی ستاره ها خاموشند کیفر شکستن دل من چند جاده غربت
و چند آسمان تنهایی است باورم کن !من هنوز هم به صداقت چشمان تو ایمان دارم!!
کاش گوشی داشتم برای شنیدن ،
تا حرفهایم را به دور از برداشتهای تو میگفتم ...
کاش چشمی داشتم که به دور از هر نیازی ساعتها به تماشایت مینشستم ،
« می تراود مهتاب می درخشد شبتاب ... »
نمیدونم، انگار نیاز به سفری دیگه دارم ،
سفر به خویشتن خویش ،
دور از تمام دلبستگیهام ،
کتابهایم و هر چه جز تصرف وجودم کار دیگری نمیکنه !
فرصتی نمانده ... باید رفت!
کتاب کودکیام رو برگ برگ خوندم
کتاب جوانیام رو فصل فصل
یادم باشه دیوانگیام رو سطر سطر بخونم ...و عاشقیم رو حرف حرف!!
شاید چند برگی بیشتر نمونده باشه ، نمیدونم ...
میخوام رها از هر چیز بروم به دور دست
آنجا که نام از چهرهام پرواز میگیرد ،
آنجا که دیگه درد پایههای جاودانگی رو به لرزه در نمیآورد ،
آنجا که زمان بیرحمانه بر تو هجوم نمیآورد ،
و دیگر فرمانبر ساعتها نیستی
و زمان دیگر اسیر ساعت نیست ...
خدا را چه دیدهای!؟
میرم کتابی بخونم، هر چه که باشه.
میرم از میان همهء نامها، چیزی، چراغی، چیزی شبیه چراغی بیابم.
هی میرسم کنار دانستگی و باز ندانسته عاشقم!
میرم کتابی برای گریز از گمان گریه بخونم،
میرم از میان تمام رؤیاها، رازی، آوازی، رازی شبیه آوازی بیابم.
هی میرسم کنار خویش و باز، سایه سار صدای تو جای دیگریست!!
زور که نیست
کوتاه بیا! دل نامسلمان من ِ خراب
غصه ی او در تو نمیگنجه ... نمیگنجه!
باید رفت ...
میروم به دور دست ...
آری سفری باید !
بی تو یکروز در این فاصله ها خواهم مرد
مثل یک بیت ته قافیه ها خواهم مرد
تو که رفتی همه ی ثانیه ها سایه شدند
سایه در سایه ی آن ثانیه ها خواهم مرد
شعله ها بی تو ز بی رنگی دریا گفتند
موج در موج در این خاطره ها خواهم مرد
کم شدم در قدم دوری چشمان بهار
بی تو یکروز در این فاصله ها خواهم مرد
|