زندگی سرگذشت درگذشت آرزوهاست!

نیمه ی تاریک این اتوبوس..
خط ویژه ای برای بیاد نیاوردنت بود..
 
نتوانستم سوار شوم
حتی آن زمان که با تردید گفتی برو!

 

تنها ثروتِ فرداهای نیامده ...

مانده تا حالم آن جوری شود که بتوان راستش را برایت نوشت..... ..... اگر هم لا به لاى حرفهایم طعمِ خوشى را حس کردى بدان ناخواسته از دستِ قلمم در رفته است.


خیلى روز
مىشد که حتى هیچ چیز برات پاره هم نکرده بودم چه برسه به اینکه بنویسم.......


خسته
ام .... حوصله خودم رو هم ندارم..... تنها به این فکر مىکنم که تمام افرادى که ناخواسته دلیلِ تولدِ دیگران مىشن، محکومند اما هیچ راهِ قانونىِ مناسبى براىِ صدورِ هیچ حکمى در مورد اونا پیدا نمی‌کنم.  


ببین!!!
دیشب که در نوشتههاى تکه تکه دفترم پرسه مىزدم، حرفى رو یافتم که مناسبترین عنوان براى نامه بىدلیلم بود. راستش تمام اینها رو نوشتم که اون جمله رو بنویسم :  


حق با کسى بود که براى اولین بار این حرفِ غم
انگیز رو از روى بدست آوردن تجربهاى به قیمتِ دانههاى یاقوتىِ اشکهایش زده بود ... تو هم بخون ... شروع کن و لطفاً باورت بشه که "هیچکس لیاقتِ اشکهاى تو را ندارد و کسى که لیاقتِ اشکهاى تو را دارد، هیچگاه اشکِ تو را در نخواهد آورد." جسارت نباشه، اما ... تو خیلى اشکِ منو درآوردى.... کم دیدى و کلى هم ندیدى و حتى کسى نگذاشت خبرت بشه، ... اما مهم نیست.

 

نمىدونم نامه عاشقانه برای تو مىنویسم یا خاطراتِ امروز و دیروز رو !


عزیز دلم، شبى از آواى آسمانى جواب گرفتم کسى که دو رو داره، در جستجوى یک "رنگ" و "یکرنگی" نیست و هیچ دفاعیهاى برات نیافتم ... دروغ چرا؟ ... خیال هم نبافتم! وگرنه مىشد مثلِ همه ی شعرها، حق رو به تو داد و پرونده رو مختومه اعلام کرد.


حتی می‌تونستم نزد خودت برگردم و همه چیز رو به خیر و خوشی و به بهای خریّت خودم تموم کنم، اما نکردم! چون نخواستم ... چون گاهى وقتى به آخرِ یک خط مىرسى بازگشت از اون دیوانگیست...


گاهى این آخرِ خط
ه که به انسان یاد میده اولِ یک خط کجاست. نه! اشتباه نکن جا نزدم، پشیمون هم نشدم و عینِ بچه ها که امروز و دو روز بعد از خرید اسباب بازى جدیدشان اون رو به بقیه ترجیح میدن و اگر روز بعد کسى جدیدترش رو بخره، اون رو هم یه گوشه پرت میکن، تصمیم عوض نکردم. فقط می‌خوام در مورد همه ی قضایا بیشتر فکر کنم ... باید برم ... باید تنها باشم... باید همه چیز رو دور بریزم! حتی خاطرات تو رو ...

 

خاطرات تو داره دیوانه‌ام می‌کنه ...

می‌دونی مدتهاست چه چیزی به خاطرم میاد؟ اون روزی که من خیلی افسرده بودم. تو طبق معمول سر ظهر محل کارم تماس گرفتی. من خیلی کسل بودم، خیلی دلگیر و بی‌حوصله! هیچ می‌دونی؟ هنوز هم دلتنگ و منتظر تماسهای ظهرت هستم؟!

گفتی: چته؟ چیزی شده؟ انگار منتظر دلجویی تو باشم، بغض کردم و گفتم: نمی‌دونم. حالم خوب نیست! تحمل اداره رو ندارم. گفتی: خوب، می‌خوای امروز بریم بیرون؟ می‌خواستم برای چشمم برم دکتر، میام دنبالت، با هم بریم! حال داری؟

تغییر وصف ناشدنی‌ای که باور خودم هم نبود، در حالم بوجود اومد. انگار روح گرفتم. با سرخوشی گفتم: آره حتماً! و دم مطب (خیابون شریعتی، ساختمان آ.اس.پ) قرار گذاشتیم. زمستون بود و هوا سرد. وقتی رسیدم، سرما بدجوری به تنم نشسته بود. به همین دلیل داخل ساختمان پزشکان شدم و با کنجکاوی بدنبال تو به اطراف نگاه کردم. آرام آرام از پله‌ها بالا اومدم و سر پیچ طبقه دوم سرم رو که بالا کردم، صورت یک وری و خندان و مهربون تو رو دیدم که با شیطنت به من نگاه می‌کرد!

نگاهت آرومم می‌کرد. دست دادیم و کمی کنار نرده‌ها به حرف مشغول شدیم. بهم گفتی چه ست هماهنگ و قشنگی زدی! همین سلیقه و ست پوشیدنت رو دوست دارم! رنگ سبز خیلی بهت میاد! از تحسینت لذت بردم. ساختمان از طبقه ی اول به بعد مثل یک استوانه بود که وسطش خالیه و نرده‌ها از داخل دور تا دور ساختمون رو گرفته بودند و درست وسطشون محوطه ی باز بود و ما از اون بالا به طبقه ی همکف نگاه می‌کردیم. گفتی: نمی‌گی چت بود؟ گفتم: نمی‌دونم، احساس افسردگی بدی دارم. حالم چنان دگرگونه که دلم می‌خواد از این بالا سقوط کنم و راحت بشم! ... عکس‌العملت انقدر شدید بود که یکه خوردم! با عصبانیت گفتی: دیگه اینو نگو. دیگه اینجوری حرف نزن! گفتم: چی شد مگه؟ برافروخته بودی و تته پته می‌کردی! باورم نمی‌شد... یعنی بخاطر من اینطور شدی؟ ... آهان! چقدر ابله و خوش بینی دختر! نه بخاطر تو، که بخاطر یادآوری خاطرات گذشته است، اما نه ... گناه داره! مگه نمی‌دونی از خاطرات خودکشی زنش چی می‌کشه؟ هنوز یادآوریش آزارش میده ... و بلافاصله خودم رو جمع و جور کردم و بزور خنده تصنعی کردم و گفتم ای بابا! جدی نگیر. شوخی کردم. باشه دیگه نمی‌گم. اصلا بیا بریم تو خیابون تا نوبت ما بشه، کمی قدم بزنیم. و رفتیم بغل هانی، یک لیوان آب میوه برام گرفتی. خودت چیزی نخوردی. دوباره به ساختمان برگشتیم و دیدیم چند تا صندلی خالی شده، رفتیم نشستیم.

آه ... و تو مثل پسر بچه‌های شیطون، در گوش من مثلاً پچ و پچ می‌کردی و خاطرات خنده‌دار تعریف می‌کردی! اما هیچوقت نتونستی با صدای آهسته حرف بزنی! انقدر سرمون توی بغل هم بود و ریز ریز می‌گفتیم و می‌خندیدیم که متوجه ی نگاههای کنجکاو و بعضاً اخموی دیگران نشدیم. اما یک مرتبه که سرم رو بالا بردم و به تک تک چشمها، چشم دوختم، خودم خجل شدم. همه به ما نگاه می‌کردند. دوباره سرم رو در گوش تو پنهان کردم و گفتم: هیس! یواشتر عزیزم! همه دارند به ما نگاه می‌کنند... اما تو شیطون تر از این حرفها بودی که با یک هیس آرام بشینی! مجله‌ای رو برداشتی و ورق زدی و شروع کردی به اظهار نظر کردن در مورد تک تک صفحات ... بی‌خیال نگاههای کنجکاو و محیط ساکت مطب!!

با اینکه به مامان و بابا نگفته بودم که کجا هستم و دیر خواهم اومد، اما از انتظار طولانی مطب و کنجکاوی دیگران هم لذت می‌بردم... چون در کنار تو بودم، و کاملاً سرگرم تو !

 

 

کمی که گذشت، یک مرد مو سفید با دو سه تا مرد درشت هیکل وارد شدند و اولین مریض که از مطب بیرون اومد، پریدند داخل مطب و چیزی در گوش دکتر گفتند. خانمی چادری که کنار من نشسته بود، در گوشم گفت: این آقا رو شناختی؟ گفتم: کدومشون؟؟ گفت: همین آقای مسن! گفتم: نه. مگه کیه؟ گفت: ...، وزیر بازرگانی و اونها هم بادی گاردهاش هستند. با عصبانیت گفتم: وزیره که باشه! دلیل نمیشه بی نوبت بره داخل! اگر مقام و شخصیت مهمی داره، تو محیط کارش داره! اینجا همه مریضند و همه برابر! مثل بقیه مریضها باید می‌نشست تو نوبت!! نه اینکه بدون عذرخواهی از بقیه سرش رو بندازه پایین و بپره تو!

نخند! حرف خنده‌داری زدم؟ آره؟ اون موقع خیلی از حرفم خندیدی و شروع کردی به توضیح دادن تفاوت مقامها... اما هنوز هم تو کت من نرفته!

کمی که مطب خلوت تر شد، زنگ زدم خونه و به بابا گفتم یکی از دوستام اومده مطب چشم پزشکی و من هم باهاش اومدم دکتر منو هم معاینه کنه!!!!! چشم نمره ی 10 رو !!! فکر کنم شاخ بابام دراومده بود! و تصور میکنم از تعجب از روی چیزی افتاد! چون صدای بلندی اومد و بابام گفت: چی؟ مگه تو چیزیت بود! هول شده بودم. گفتم: اممم ... آخه ... یه مدته چشمام میسوزه و اشک میزنه!! ... فکر کنم از کار زیاده بابا جون! بابا، پوزخندی زد و گفت: آره... راست می‌گی!! باشه بابا، ولی زود بیا خونه! تو دلم گفتم: قربونت برم بابای گل روشنفکرم. مرسی که انقدر باهام دوستی و درکم می‌کنی!

 

تو با تعجب گفتی: وای!! راستش رو به بابات گفتی؟ چرا گفتی اینجایی؟ حالا بابات از روی آی دی کالر شماره رو برنداره و زنگ بزنه؟! با دلخوری گفتم: بابام هیچوقت اینکارو نمی‌کنه.

مادر و پدری با بچه ی لوسشون اومده بودند که موقع بازی تو کوچه توپ به چشمش خورده بود و از ترس دیگه بازش نمی‌کرد و هر کاری می‌کردند، راضی نمیشد دکتر معاینه‌اش کنه! یادمه کلی در مورد تربیت بچه و عادات بچه‌ها و غذا خوردنشون با مادر و پدرهای توی مطب صحبت و اظهار نظر می‌کردی! ببینم، مگه تو تا بحال چند تا بچه بزرگ کردی؟! جوجوی کوچولو؟

 

نشنو از نِی ، نِی حصیری بینواست

بشنو از دل خانه ی امن خداست

نی چو سوزد خاک و خاکستر شود

دل چو سوزد خانه‌ها ویران شود

 

و .... بالاخره نوبت ما شد و رفتیم تو. دکتر داخل هر کدوم از چشمهات دو نوع قطره ی مختلف ریخت و بهت گفت روی تخت بخواب. بعداً بهم گفتی قطره‌ها خیلی چشمت رو می‌سوزوند و اذیت می‌کرد. بعد چراغ اتاق رو خاموش کرد و یک چراغ پر نور رو توی صورتت روشن کرد! وقتی معاینه‌اش تموم شد، این چراغ رو هم خاموش کرد و توی همون تاریکی اومد پشت میزش. نور خیلی ضعیفی از بیرون به داخل میومد. اما آنقدر بود که من حتی چشمهای تو رو تشخیص بدم. تو عینکت رو برداشته بودی. اما صحنه‌ای که من در اون لحظه دیدم، انقدر تحملش برام سخت بود که اگر تو کنارم نبودی، بی رو دربایستی، گریه رو آغاز می‌کردم! تو انگار هیچ چیز نمی‌دیدی! هیچ چیز! ... هر دو دستت رو به جلو گرفته بودی و یواش یواش پاهات رو به زمین میکشیدی و پیش می‌آمدی. و با دستانت مراقب اطرافت بودی... درست مثل یک نابینای کامل!! روی تخت دست کشیدی و دنبال عینکت گشتی و با ترس از تصادف با شیءی قدم برمی‌داشتی!

نمی‌دونی چه حالی داشتم. بلند شدم و زیر بغلت رو گرفتم و نشوندم روی صندلی کنار خودم. نمی‌خواستم تو بفهمی که من به ضعف چشمت پی بردم! دلم می‌خواست اون لحظه مجسمه بودم و نمی‌دیدم. خیلی برام دردناک بود، خیلی! چی بگم که بتونی حال اون لحظه ی منو درک کنی؟!

 

بالاخره با وجودی که چشمانت از نور چراغهای ماشینهای مقابل خیلی اذیت می‌شد، منو تا نزدیک خونه رسوندی و من یک تاکسی دربست گرفتم و ازت خواستم خیلی مراقب باشی و وقتی رسیدی بهم زنگ بزنی. این خواسته ی همه ی ملاقاتهای من بود: رسیدی خونه، بهم خبر بده عزیزم! و تو: نگران نباش، چشم!

اون شب فهمیدم که چقدر دوستت دارم و نگرانتم. حتی حاضر نیستم ضعف و ناتوانی تو رو ببینم. حاضر بودم حتی چشم خودم رو تقدیمت کنم ...



آه ... حرفهام ناتمامه ... تا اِلهِ صبح می‌تونم برات بنویسم ..... اما فعلاً دیگه کافیست .....هم دستهاى من خستهاند و هم چشمهاى تو .... دلم عجیب براى فردا که نه، بىفرداییمون شور مىزنه! اما چه فایده؟ اون اتفاقى که نباید بیفته، مدتهاست براى من افتاده است.... لطفاً اگر تا به حال فکرى نکردهاى که میدونم نکردهاى، براى فردا که چه عرض کنم، براى بىفرداییت بکن!