بی تو اما ...!

 

اگر من جای سعدی بودم می‌گفتم:

 

« بنی آدم عین همدیگرند! »

 

نفس کز گرمگاه سینه می‌آید برون ابری شود تاریک٬ چو دیوار ایستد در پیش چشمانت٬

نفس کاین است، پس دیگر چه داری چشم٬ ز چشم دوستان دور یا نزدیک ؟!

 

 

 

 

معبود سنگ دل من!

دیگر از این سکوت و تنهایی، از این بی‌همراهی تو دلم تنگ است! چاره‌ای ندارم جز اینکه به لحظه‌هایم عشق بورزم بی تو .... هنوز شعرهایم بی تو ناتمام مانده‌اند . تو نیستی و من هنوز عادت نکرده‌ام که بی تو اشک نریزم ... و هنوز به دوست داشتن شک دارم !!!! می‌دانم همه چیزت دروغ بود، حتی دوست داشتنت، حتی اشکهایت، حتی  .....! می‌دانی هر شب پشت آن پنجره‌ای که سکوتم را شکستی به انتظارت می‌نشینم و آن خطوطی که بر روی دیوار تنهایی‌ام با حرفهایت می‌کشیدم هر شب معنا می‌کنم و افسوس می‌خورم که چه ساده حرفهایت را به زیباترین شکل معنا می‌کردم و اکنون تنها با قطره‌های اشکم برای تو از کلمات آشفته ذهنم چیزی شبیه دلتنگی درست می‌کنم و ساعتها می‌گذرد و من باز در انتظارمبهمی اسیر و با رویایت با سیاهی شب همرنگ می‌شوم و دلتنگی‌هایم بی تو ناتمام و دیگر هیچ .....

 

...خیلی سخته یه غریبه به دلت یه وقت بشینه! تو کوله بارت را ماهها پیش بسته بودی، اما این بار بی من حتی بدون خداحافظی از کسی که تمام دنیایش شده بودی و بدون هیچ! تو را به خدا می‌سپارمت ... می‌دانم سفر از دل، از خاطره، از دوست داشتن همیشه سخت است .... همیشه ... می‌دانم باید می‌رفتی، چون دیگر هیچ حسی از ماندن در تو نبود ... می‌دانستی که گذشتن از هیچ چیز برایم آسان نیست ... و فراموش کردن هیچ لحظه‌ای برایم راحت نیست ... اما تو بودی که خراب کردن را دوست داشتی، چون این بار تو .... پیدا کرده بودی و بی من دیگر تنها نبودی و رها کردن تنها چاره تو بود ! روزی که می‌رفتی می‌ترسیدم از لحظه‌ای که فردا شود و تو نباشی. و تنم را سکوتی دلگیر فرا گرفته بود هنوز یادم است .... آن شب هر چه تمنا به زبان می‌آوردم تو به جلاد سکوت همه را بی‌پاسخ به زندان تنگ دلم بند زدی ؟ و مرا با چشمانی خیس از دوست داشتن، زیر نور مهتاب تنها رها کردی و رفتی !!!! باورم نبود تا صبح فکر می‌کردم و هیچ دلیلی برای رفتنت نمی‌یافتم ... تنها اشک بود و آهی سوزان که روحم را به درد می‌آورد. یعنی همه چیز تمام شد!!!

 

... و همانند کودکی بودم که در هیاهوی بازار دستانش در دست کسی نباشد! تا صبح داشتم هر آنچه را که اتفاق افتاده بود مرور می‌کردم و تنها یه سوال ماند ؟؟؟؟ چه کرد این دل ساده‌ام که از چشم تو افتادم؟

 

 

 

 

 

فردا آمد و تو دیگر نبودی .... همه جا سکوت بود صدای عقربه ساعت داشت دلم را به لرزه در می‌آورد... باورم نبود و این بار همان لحظه‌هایی که هر روز مرا می‌خواندی، داشت بدون تو می‌گذشت و بدون تو نفس می‌کشیدم و تنها باخیالت درکوچه‌های دلواپسی و انتظار سرگردانت بودم و ساعتها می‌گذشت و من در رویای بی تو بودن اسیر بودم ...... و این بار دانستم که تو دیگر به پای یک عشق جدید نشسته‌ای و دیگر چشمانم را فراموش کردی و من را مثل یک اشک سرد از چشمانت رها کردی ... شاید به اونی که می‌خواستی رسیدی و اما چه ساده تو دلم را به ساز غم آشنا کردی و بهانه کردی بازی سرنوشت را و چه بی پروا منو تو شهر رویاها رها کردی و زدی زیر دوست داشتنت و دیگرحالا می‌دانم تو از بین گلها یه گل تازه چیدی ... به تو گفته بودم تو که نباشی تا فردا زنده نمی‌مانم ...... امشب دلم برای کسی تنگ است  که چشمهای قشنگش را به عمق دریای رویاهایم پیوند داد. امشب دلم برای کسی تنگ است که از چشمانم اشکهای به گونه ریخته‌ام را پاک می‌کرد ... امشب دلم برای کسی تنگ است که روحم زنده شده بود از حضورش ... امشب دلم برای کسی تنگ است که همچو فرشته‌ای زیبا، مهمان قلب تنهایم شده بود ... امشب دلم برای کسی تنگ است که دلش برای دلم می‌سوخت ... امشب اما ، ... چه دلتنگم!