تا تن کاغذ من جان دارد... با تو از خاطره ها خواهم گفت.. گریه ... این گریه اگر بگذارد!
همراهان مهربانم، از نظرات با ارزش همگی شما در مورد نوشته زیبایی که دوست عزیزم برام فرستاده بودند، واقعاً سپاسگزارم. اما ... دوست عزیز دیگری برایم کامنتی ارسال کرده بودند که شاید بشه گفت، در جواب پست قبلی و یا در نهایت در حمایت از آن بوده. خالی از لطف نبود آن را هم در این وبلاگ قرار دهم. یکی از دوستان میگفت اینطوری به اندازه 2 پست راحت میشی!! ولی دوست مهربانم من این وبلاگ رو برای دل خودم مینویسم، نه برای انجام وظیفه! من حرف برای گفتن زیاد دارم ... و اما کامنت دیگر:
"تنهای من سلام!
متنت رو خوندم!
هم قبل از تغییر هم بعد از اون! بار اول کامنت ندادم چون می خواستم مفصل بنویسم!
قبل از هر چیزی می خوام بگم این دوست هر کسی که بوده انقدر براش عزیز بودی که کلی وقت صرفت کنه! چون این نامه چیزی نیست که همین جوری یهویی تراووش کرده باشه. معلومه روش کلی زمان صرف شده. حتی اگه توهین آمیز هم باشه بازنشون می ده که براش مهمی!
و بعد این که خواستی نظرم رو بگم:
غریب من ، من و تو خوب می دونیم؛ عشق یه مزاح یه ماهه یا شش ماهه نیست که یه روزی یه جایی تموم شه.عشق یه عکس یادگاری هم نیست که بذاریمش لای بقچه سالی ماهی یه بار به یادش بیفتیم، مرورش کنیم و لبخندی _ و شاید اشکی _ بزنیم و بگذریم! عشق آدامس هم نیست که یه روز با لذت بجویمش و فردا تفش کنیم زمین! قدرت عشق تو همین همیشگی بودنشه. این که همیشه تازه است و زنده عشق رو عشق می کنه. اما همه ی مشکل ما از جایی شروع می شه که فرمولی برای عشق پیدا نکردیم! عشق هنوز برامون یه چیزی مثل عدده و خدا. نمی شه دیدش، نمی شه تعریف فرمالیته ای براش کرد و نمی شه اثباتش کرد اما هست. همیشه بوده و هنوز هست! هیچ حواست بوده؛ ما هیچ وقت در مورد چیزی که فرمول دقیقش رو می دونیم حرف نمی زنیم!
مثلا همین آب خودمون : H2O
درموردش تا بخوای مقاله ی علمی هست اما نامه یا متنی که احساس ما رو راجع بهش بگه چی؟ ما تا حد نهایی چیزی رو نشناختیم باهاش بازی احساسی می کنیم. وقتی تموم شد فرمولش کشف شد دیگه جایی تو دل نداره! واسه همینم راجع به عشق خیلی می نویسیم اما هرکسی عشق رو یه جوری می بینه. آره شاید عشق برای این دوستمون اینه که دنبال یه سایه بگردی تا هرجوری دوست داری باهات بخوابه و شاید برای یکی دیگه عشق یعنی همون حسی که باعث می شه نه نقص جسمانی طرف رو ببینه و نه خیلی ضعف های دیگه اش رو و هزارو یک جور تعریف دیگه هم داره!
اما هر چی که هست دل نوشته هات قشنگن. بی نظیرن. نشون می دن تونستی عشق رو یه جورایی بفهمی. آره بی تردید می تونم بگم عاشقی رو بلدی. مهم نیست اون که عاشقشی هست یا نه. مهم اینه که تو انقد بزرگی که عشقت رو حفظ کنی. مهم نیست که نتونی دو تا خصوصیتش رو اسم ببری که باعث شده عاشقش بمونی، مهم اینه که نذاری غریبه ها ضعف هاش رو تشخیص بدن. این مهمه که تو با افتخار سرت رو بالا نگه داری و بگی من هنوز عاشقم. بگی من عاشقش بودم و اون نفهمید؛ لیاقتش رو نداشت اما هنوز عاشقشم. بگی من سایه ای بودم جدا از سایه هایی که تو خیابون مثل سیل ریختن اما کو چشم بینا؟
و راستی آدم همیشه یه سایه داره! هر کسی فقط یه سایه. وقتی انقدر بیهویت شه که سایه اش گم شه؛ یعنی مرده. آره فقط یه روحه که سایه نداره. یه مرد سایه داره و اصل هم . یه زن سایه داره و اصل هم اما روح نع! و واسه همینم هست که اسم سایه فقط اسم خانمه. چون یه مرد هیچ وقت نمی تونه انقد مهم باشه که با رفتنش آدم بمیره و تبدیل به روح شه اما یه مرد بی زن همیشه درست مثل مرده هاست! آره! ما سایه ی مردِمونیم. و فقط ما! اگه یه روز گممون کنه نمی تونه جای سایه ی دوم بگرده اون روز روز مرگشه، حتی اگه اونقدر گرم زرق و برق زندگی باشه که متوجه مرگش نشه! "
خوب ... محمد جان، عزیز دلم، ایکاش میتونستم نظر تو رو هم بدونم. ایکاش میتونستم این کاغد پارهها رو به در خونه تو هم بفرستم تا بدونم تو هم هستی. بدونم تو هم پابپای من با خاطرات مشترکمون همراه میشی. بدونم حرف دل بی صاحب منو میشنوی! بدونم واقعاًدارم برای یکی مینویسم ... چقدر خوب است آدم کسی را داشته باشد که برایش چیز بنویسد!
حیف که نمیخوام دل اون دختر بیچاره ای که تو بی رحمانه (مثل من، مثل زنت، و شاید مثل خیلیهای دیگه) به اسم یک همراه انتخابش کردی، مثل خودم تکه تکه بشه وگرنه تمام دلنوشته هامو برات میفرستادم! خدا رو چه دیدی!! شاید اون هم همون لحظه خونه تو بود! مثل من که همیشه میومدم بهت سر میزدم، یادت میاد؟! ... منو کنار خودت مینشوندی، بغلم میکردی، برام میوه میاوردی و به زور میگفتی باید بخوری، باید به خودت برسی! و بعد همینطور که سرم روی شونه تو بود و تو نوازشم میکردی، با هم تلویزیون تماشا میکردیم. این تلویزیون رو هم به اصرار من درستش کردی. دیگه احساس تنهایی نمیکنی، نه؟ پس یکی دیگه به نفع من!!
یادته روزی رو که برات افطاری حلیم و آش خریدم و آوردم خونهات و تو گفتی کمی آش دارم که همکارم برام آورده! گفتم کدوم همکارت؟ گفتی یک همکار خانم دارم که شوهرش دوست منه و برام گهگاهی غذا میاره! یادته شبهایی که تا ساعتها تلفنت مشغول بود و وقتی ازت میپرسیدم کی بود، تو در جواب من میگفتی همکارم بوده! میپرسیدم کدوم همکار؟ جواب: همون همکارم که با شوهرش دوست هستم. یکروز خندهام گرفت: برای اینکه بفهمی که من کودن نیستم، بهت گفتم عزیزم، مگه تو همکارت رو در طول روز نمیبینی که شبها دو ساعت تلفنی باهاش صحبت میکنی؟ و مگه تو با شوهرش دوست نیستی؟ پس چرا هیچوقت با خود اون صحبت نمیکنی؟ این چطور شوهر و دوستیه که هیچ اعتراضی نمیکنه؟ مگه غیرت نداره؟ و تو میخندیدی و به نحوی سرگرمم میکردی! یادت هست روزی که برای تولدم میخواستی برنامه بذاری؟ ازت خواستم روز 4 شنبه قرار بذاریم، چون سه شنبه کلاس داشتم ولی تو گفتی 4 شنبه قراره با همکارم و شوهرش برم سینما!!! خدایی، خودت بودی از این جمله خندهات نمیگرفت؟ در این جمله دروغین، اولاً این جمله نشون میده که همکارت از نظر ارتباطی جلوتر از شوهرش قرار داره، ثانیاً آدم معمولاً میگه: همون دوستم که زنش همکار منه! ثالثاً تولد من مهمتر بود یا سینما رفتن با دوست و همکاری که تا اینحد در زندگی تو حضور دارند و مسلماً میتونن این عذر تو را براحتی بپذیرند! و در آخر این چه دوستی بود که تو با خانمش راحتتر بودی و تا صبح باهاش درد دل داشتی و تو را تا این اندازه در زندگی خود وارد کرده بود که سینما رفتن شبانهاش را هم با تو قسمت میکرد؟!!
خودت قضاوت کن ...! اما آیا یکبار به روی تو آوردم که عزیزم میدونم همکار بهانه است و اصلاًوجود خارجی نداره... میدونم که داری بهم دروغ میگی و میدونم که داری به دوستیمون خیانت میکنی؟
اما اگر یادت باشه، شب تولدم با ناراحتی از تو جدا شدم، و تو علتش رو خوب میدونستی... با اینحال حتی باز هیچ حرفی بهت نزدم! نه به این دلیل که میترسیدم تو رو از دست بدم! نه به این دلیل که مایل بودم خودم رو فریب بدم، کما اینکه در خیلی از موارد اینکار رو کردم ...
فقط به این دلیل که تو در حضور من کوچک نشی! به این دلیل که فکر نکنی از شخصیت و عظمت تو کاسته شده یا از چشم من افتادی ... فقط بخاطر حفظ غرور تو .... ! اما غرور خودم چی؟
حالا منم تنهای تنهام ... عزیزم، تنهایی خیلی سخته، خیلی زجرآوره! مثل خوره آدم رو میخوره!
حالا میفهمم روز اولی که با هم صحبت کردیم، چرا تو تا اینحد از تنهاییت نالان بودی! حالا میفهمم اینکه گفتی از تنهایی جونم به لبم رسیده یعنی چی! اما ... بعدها تو هیچوقت به من نگفتی که تنهایی تو رو فقط من ِ تنها پر نکرده بودم، تو از خیلیها کمک خواسته بودی، از خیلیها ... ولی ... کدومشون سعی کردن جفت و همراه واقعیت باشن؟
دلبندم، میبینی؟ ... آدمکهای قصه ی این روزهای من، همگی آنقدر ساختگی و مضحکند که نمیشه خندههای تصنعی خودم رو از آنها دریغ کنم...
این روزها که از همه سایهها و آدمهای رنگی دلم به درد آمده، تنها به پنجرهای که عطر آرامش تو رو می پراکند چشم دوختهام.
ماه ترین!... این شب های اردیبهشتی بی حضور تو هیچ لطفی ندارند... همین!
احساس میکنم... قافیه را به تمام شعر های نگفته ام غزل های تاریکم قصیده های پر اضطرابم قافیه را به بند بند این غصه ی کهنه به بیت بیت این خانه ی پر دغدغه باخته ام...
|