نصایح یک دوست ...

 

دوباره من اینجا ایستاده‌ام ... رو به سوی جاده‌ای بی‌انتها ... خاموش و بی‌صدا! ... چشم معذرت دارم به پیشگاه رهگذرانی که از این وادی می‌گذرند و ناله‌های گاه و بیگاه مرا در کنج عزلت و غربت می‌شوند ...کلبه ی محال عشق! ... جان پناهی که در این شبها مرا به پرواز وامی‌دارد و چه دل‌انگیز و آرامش بخش است وقتی با ندای محزون «غریبه» همراه شوی ... که :

"معشوق من چندان لطیف است که خود را به « بودن » نیالوده، که اگر جامه وجود بر تن می‌کرد، نه معشوق من بود ...! معشوق من، منتظری که هیچگاه نمی‌رسد. انتظاری که همواره پس از مرگ پایان می‌گیرد، چنانکه این عشق نیز هم ..."

 

  

 

دوست بسیار عزیزی پس از گذر از این جاده، مطلبی برایم فرستاد (یک نامه دوستانه و خیرخواهانه) که مرا عمیقاً به فکر فرو برد. جداً به فکر فرو رفتم و هنوز ماحصل این تفکر دو هفته‌ای رو دقیقاً نمی‌دونم ولی بر آن شدم آنرا در این وبلاگ قرار دهم، شاید دیگران را هم به فکر فرو برد! هرچند در چند مقوله شاید بنظر آید که کمی بی‌انصافی شده، و یا گاهی بدلیل عدم آشنایی کافی و نگاه یکطرفه کمی اغراق شده و یا ظاهراً این عشق تا حد یک رفع نیاز جسمانی!! تحقیر شده (که حقیقتاً چنین نبود)، اما با دقت بیشتر و نگاه عمیقتر و کلی‌تر به سطح جامعه و طرز تفکرات ظاهراً‌ مدرن شده، الحق که تحلیل زیبایی بود از حقیر دیدن عشق خالص یک زن... سپاس بیکران!

 

سایه عزیز سلام!

من وبلاگ شما را خوانده­ام و هرچند تصویری از تو در ذهن دارم، اما شما را نمی­شناسم. نمی­دانم کیستی و چیستی و چه می­خواهی. از رستنگاه تو و بستر فرهنگی­ات هیچ نمی­دانم. سطح آگاهی و اطلاعات و تحصیلات شما را نمی­دانم. ارزش­های فرهنگی شما را نمی­دانم. سن و سالت را هم نمی‌دانم. باور کنید نمی­شناسمتان اما حس می­کنم خیلی آشنا هستید.

همچنین پوزش می­خواهم به خاطر برخی واژگان و اصطلاحاتی که به کار می­برم. ممکن است زیبا نباشند اما چاره­ای جز به کار بردن آنها نیست.

از حدود 3 ماه پیش نوشته­های شما را خوانده­ام. حاصل گشت و گذار من در وبلاگ شما این بود: کسی از چیزی رنج می­برد و خیلی دنیا را بر سر خودش خراب کرده است. شما اگر پرنده درشتی را در قفس بیاندازید، گوشه­ای کز می­کند و به نقطه­ای خیره. بغض می­کند، در خودش فرو می­رود و شبها چه غمگنانه سر بر بال می­گذارد اما خوابش نمی­برد. اما اگر پرنده کوچک کم­طاقتی را در چنین وضعی نگه دارید، صدایش دل را می­لرزاند، خودش را به در و دیوار سیمی قفس می­زند، خون از بالش می­چکد. آه نمی­کشد، اما او که می­بیندش، آه می­کشد. بغض نمی­کند، اما من که می­بینمش، بغض می­کنم، بغضم می­ترکد... گریه­ام می­گیرد... و چه روزگار غریبی است حال آدمی؛ پرنده به کنار... 

 

راستش چطور بگویم، من طوری تربیت شده­ام که در کار کسی دخالت نمی­کنم اما نسبت به همنوعانم بی‌تفاوت هم نیستم. در تمام کسانی که در این دنیای مجازی وب با آنها سر و کار دارم، تو گویا متفاوتی: انسانی اندوه­زده با بالهای خونین. میل به پرواز دارد اما بی بال پرواز... و نماینده تمام «سایه­های تنها» یی است که از «خود»­شان خبری نیست؛ سایه­شان مانده فقط و از «اصل» نشانی در دست نیست. یعنی « وجود»شان «سایه» کسی است و از «خود» تهی و بی­«خود»؟ یعنی که باید «کسی» باشد تا در «پناه» او معنا یابند؟ «خود»شان هیچ نباشند؟ فقط می­پرسم؛ همین طوری...؟

 

نمی­دانم چرا اسم هیچ «مرد»ی «سایه» نیست؟­ یعنی که او «اصل» است؟ یعنی در نبود «او»، «سایه» شکل نمی­گیرد؟ وجود ندارد؟ نیست؟ چرا فقط نام «زن» را سایه می­گذارند؟ یعنی این یک راز است؟ یعنی جبر خلقت است؟ من که در همه چیز مانده­ام. حتا نمی­دانم اصالت با «سایه» است یا با «اصل»؟ ....

بگذار کمی خشک­قلمی کنم: یک «کلوین­متر» (Kelvin) به دست شما می­دهم و می­گویم: لطفاً درجه تابش «خورشید» را در نزدیکی «سایه» (در شعاع سایه) اندازه بگیر. اندازه می­گیری و عدد را یادداشت می­کنی. (مثلاً 4000 درجه کلوین) بعد می­گویم: لطفاً درجه تابش را خیلی دورتر از سایه (فضای باز) اندازه بگیر. اندازه می­گیری و عدد را یادداشت می­کنی. (مثلاً 5600 درجه کلوین) من و تو، دو عدد را با هم مقایسه می­کنیم. چیز عجیبی به دست می­آید: درجه تابش در نزدیکی «سایه» کمتر است! یعنی چه؟! یعنی: سایه، بر نوری که بر سطح تابیده، اثر می­گذارد و از شدن آن می­کاهد! یعنی «سایه» نیز برای خودش «سایه»ای دارد! یعنی که می­تواند خودش «اصل» باشد. یعنی که «وجود»ش وابسته به کسی نیست! یعنی برای خودش کسی است!

«سایه»  نیز برای خودش «سایه»ای دارد! یعنی که می­تواند خودش «اصل» باشد. یعنی که «وجود»ش وابسته به کسی نیست! یعنی برای خودش کسی است!

 

و حالا می­دانم که نباید فقط نام «زن» را «سایه» بگذارند! اما حکایت دردناکی است، واژه «زن» در این جغرافیای فرهنگی که به «سایه» بودن رضایت داده است. خودش اصالت را به «مرد» داده است. خودش پذیرفته که در پناه «او» معنا می­یابد. حالا «او ـ مرد» دست به کار می­شود... به «سایه» که یقین دارد ملک مطلق اوست، لبخند می­زند... «سایه» لبخندش را پاس می­دارد و با یک لبخند «او» را به سمت خویش می­کشاند... «او» لذت می­برد... «او» به آسمان می­رود... «او» می­بوسد... «او» بو می­کند همه جای «سایه» را... و خالی می­شود... و تمام. و لذت سایه؟ همینکه به او کام دهد... همینکه او را راضی نگه دارد... همینکه « ... »، همینکه به میل او بخوابد... به پشت، به پهلو، ایستاده... تا او راضی شود. و چه لحظه ترشی است. و چقدر گند است. و چقدر بویناک است. و چقدر چندش­آور است...

 

و قاعده حکم می­کند که هر کجا «او» برود، «سایه»­اش نیز به دنبالش باشد. شتاب نکن! همین طور هم هست. اما یک تبصره دارد: او در تاریکی «سایه» ندارد! البته که برای خودش سایه می­سازد؛ «سایه» تقلبی می­سازد، سایه دروغین می­سازد... و حالا دیگر خدا می­داند که سایه اصلی کجا باشد. برایش مهم نیست... او به یک «سایه» نیاز دارد و اگر هم «سایه» اصلی نباشد، کسی پیدا می­شود که سایه­اش شود و در هن و هن نفس­های شهوت­آلود او گم شود و برایش لالایی بخواند تا او بخوابد... ارزان هم تمام می­شود. چه خبر است، قحطی که نیست... یک شهر با این همه سایه!

 

ـ لطفاً چقدر می­گیرید که امشب «سایه» من باشید...

ـ چقدر می­دهی؟

ـ چقدر می­خواهی؟

ـ هر چه قدر بدهی...

 

گور پدر سایه اصلی... خیلی­ها هستند که تمام ویژگی­های «سایه»ی اصلی را دارند. تازه تنوع هم دارد...

 

و ما نام این پروسه بویناک را عشق نهاده­ایم؛ واژه­ای دروغین به وسعت همه تاریخ... اما «عشق» هست؛ نه این که نیست؛ اما گم است... ناشناخته است، پیدا نیست... مشتری ندارد... اگر هم مشتری باشد، او می­شود اکسیر.

مردی که به راحتی سایه خودش را رها می­کند و به دیگری چنگ می­اندازد، نمی­داند عشق چیست و برگ چه درختی است. در حالیکه زنان از غنای روحی بیشتری در این زمینه برخوردارند و تا عاشق کسی نباشند، براحتی دست به دست او نمی­دهند و حاضر نیستند در آغوش کسی جا خوش نمایند؛ مگر زن و شوهری که کارشان از سر عادت است و نمی­توان نام عشق بر آن نهاد.

 

مگر مرد به دنبال چیست؟ کامیابی جنسی. پس چه فرقی دارد که طرفش چه کسی باشد. فقط باید خوشگل و جوان باشد، همین. بیش از 85 درصد مردان متأهل که به سرزمین­های آزاد مسافرت می­کنند، به دنبال شریک جنسی جدید می­گردند. در حالیکه فقط 8 درصد زنان چنین ویژگی دارند. در نگاه شما زنها، آری؛ نمی­شود دونفر را شبیه به هم پیدا کرد. اما در نگاه مردان چنین نیست. پس بهتر است کوتاه بیایید و بیش از این بر طبل عشق راستین با یک مرد نکوبید و پافشاری نکنید.

 

تو باید در وبلاگ، با انتشار تجربه­های شخصی­ات، به دیگران هشدار دهی که این خبط و خطاها را مرتکب نشوند؛ نه اینکه خودت را به در و دیوار بزنی ...

 

 

 

 

کجایی تا ببینی که من برای خریدن پاره ای از رؤیاهای زلال تو خوابهای شیرین شبانه‌ام را فروخته‌ام.

        کجایی تا ببینی در مرگ آرزوهایمان چندین بار جامه سیاه بر تن ترانه‌ها کرده‌ام

        و مجلس ترحیم خاطره‌ها را برپاکردم و به حسرت عبور تو چقدر آینه شکستم تا حضور تلخ ثانیه‌ها تکثیر نشوند.

چشمهایم را دلداری می‌دادم و می‌گفتم باران که دلیل نمی‌خواهد امروز یا فردا چه فرق  می‌کند ؟

اگر قرار به باریدن باشد، بیا به رسم دلهای شکسته برایم از دریا و باران بگو .

خودم کویر و سراب را خوب می‌دانم!

خوب می‌دانم ...

 

البته من سخنان این دوست عزیزم رو کمی سانسور کردم، چون مطالب هم طولانی بود هم شامل چند مثال و برخی سخنان هم کمی شخصیتر! و با وجودی که کلیات مطلب کاملاً می‌پذیرم اما با برخی قسمتهای این متن موافق نبودم چون در وهله اول این سخنان کمی شبهه برانگیز و مایه سوء تفاهم می‌شه که در این مورد با هم مذاکره‌ای هم کردیم. اما وقتی خوب و بادقت به این جملات فکر کردم، دیدم این سخنان خیلی آموزنده و سنجیده و بجاست. از دوست خوبم بسیار سپاسگزارم. و بعد ... به همه کسانی که خارج از گود و یکطرفه این خاطرات رو می‌خونند و وارد قصه می‌شند، حق میدم که او را نالایق برای این عشق بدونند. چون من فقط احساس خودم رو می‌نویسم. اما از احساس او تنها چیزی رو بیان کردم که به من ابراز کرده! من نه کاملاً موافق عقاید این دوستم و نه مخالف! هر کس به نوعی برای خود تعبیری داره، بر آن نیستم که از معشوقم یا از خودم و یا از عشقم دفاع کنم. قضاوت رو برعهده دوستان خوبم می‌گذارم. اما می‌خوام بگم، عشق من یک عشق عمیق بود، نه سطحی، و با وجودیکه می‌دونم یکطرفه بود، همسطح و همپایه نبود و و و ... اما همین اندازه که برام گرامی و مقدس بود، کفایت می‌کنه. نمی‌خوام بگم ازش متنفر شدم چون اینطور نیست. از دیدگاه من، نه مشکل جسمانی او (که البته بزرگنمایی شده)، نه مشکل مالی، نه همسر سابق داشتن و ... مهم نیست! مهم این است که من او را دوست دارم، هر آنچه که هست و به همان صورت که هست. به هر حال روزگاری بود که گذشت و شاید فریبی بود که زندگیم رو زیر و رو کرد. امیدوارم مایه عبرت شما دوستان باشه!

و اما حرف آخر ...:

بیایید هرگز زود قضاوت نکنیم!

 

مدتی ست که در لاک تنهایی خود فرو رفته...

و...

سکوتی خوشایند خود اختیار کرده‌ام....

باور کن ...

فقط یه چیزی ...

بدون اراده خداوند  ...

حتی برگی بر زمین نمی‌افتد...

خود در دو راهی شکی عجیب گیرم ...

خود هم نمی‌دانم چه حکمتی است در حکمت خداوندی ...؟!

شانه‌ای برای گریه باش ...

عجب لذتی داره ...

و شوکرانتر از آن لذت ...

نیافتن شانه‌ای برای گریه ...

ولی مثل هر بار ...

یا علی ...

یا علی مدد

 

 

(برگرفته از نوشته‌های یک دوست)