سایه عزیز سلام!
من وبلاگ شما را خواندهام و هرچند تصویری از تو در ذهن دارم، اما شما را نمیشناسم. نمیدانم کیستی و چیستی و چه میخواهی. از رستنگاه تو و بستر فرهنگیات هیچ نمیدانم. سطح آگاهی و اطلاعات و تحصیلات شما را نمیدانم. ارزشهای فرهنگی شما را نمیدانم. سن و سالت را هم نمیدانم. باور کنید نمیشناسمتان اما حس میکنم خیلی آشنا هستید.
همچنین پوزش میخواهم به خاطر برخی واژگان و اصطلاحاتی که به کار میبرم. ممکن است زیبا نباشند اما چارهای جز به کار بردن آنها نیست.
از حدود 3 ماه پیش نوشتههای شما را خواندهام. حاصل گشت و گذار من در وبلاگ شما این بود: کسی از چیزی رنج میبرد و خیلی دنیا را بر سر خودش خراب کرده است. شما اگر پرنده درشتی را در قفس بیاندازید، گوشهای کز میکند و به نقطهای خیره. بغض میکند، در خودش فرو میرود و شبها چه غمگنانه سر بر بال میگذارد اما خوابش نمیبرد. اما اگر پرنده کوچک کمطاقتی را در چنین وضعی نگه دارید، صدایش دل را میلرزاند، خودش را به در و دیوار سیمی قفس میزند، خون از بالش میچکد. آه نمیکشد، اما او که میبیندش، آه میکشد. بغض نمیکند، اما من که میبینمش، بغض میکنم، بغضم میترکد... گریهام میگیرد... و چه روزگار غریبی است حال آدمی؛ پرنده به کنار...
راستش چطور بگویم، من طوری تربیت شدهام که در کار کسی دخالت نمیکنم اما نسبت به همنوعانم بیتفاوت هم نیستم. در تمام کسانی که در این دنیای مجازی وب با آنها سر و کار دارم، تو گویا متفاوتی: انسانی اندوهزده با بالهای خونین. میل به پرواز دارد اما بی بال پرواز... و نماینده تمام «سایههای تنها» یی است که از «خود»شان خبری نیست؛ سایهشان مانده فقط و از «اصل» نشانی در دست نیست. یعنی « وجود»شان «سایه» کسی است و از «خود» تهی و بی«خود»؟ یعنی که باید «کسی» باشد تا در «پناه» او معنا یابند؟ «خود»شان هیچ نباشند؟ فقط میپرسم؛ همین طوری...؟
نمیدانم چرا اسم هیچ «مرد»ی «سایه» نیست؟ یعنی که او «اصل» است؟ یعنی در نبود «او»، «سایه» شکل نمیگیرد؟ وجود ندارد؟ نیست؟ چرا فقط نام «زن» را سایه میگذارند؟ یعنی این یک راز است؟ یعنی جبر خلقت است؟ من که در همه چیز ماندهام. حتا نمیدانم اصالت با «سایه» است یا با «اصل»؟ ....
بگذار کمی خشکقلمی کنم: یک «کلوینمتر» (Kelvin) به دست شما میدهم و میگویم: لطفاً درجه تابش «خورشید» را در نزدیکی «سایه» (در شعاع سایه) اندازه بگیر. اندازه میگیری و عدد را یادداشت میکنی. (مثلاً 4000 درجه کلوین) بعد میگویم: لطفاً درجه تابش را خیلی دورتر از سایه (فضای باز) اندازه بگیر. اندازه میگیری و عدد را یادداشت میکنی. (مثلاً 5600 درجه کلوین) من و تو، دو عدد را با هم مقایسه میکنیم. چیز عجیبی به دست میآید: درجه تابش در نزدیکی «سایه» کمتر است! یعنی چه؟! یعنی: سایه، بر نوری که بر سطح تابیده، اثر میگذارد و از شدن آن میکاهد! یعنی «سایه» نیز برای خودش «سایه»ای دارد! یعنی که میتواند خودش «اصل» باشد. یعنی که «وجود»ش وابسته به کسی نیست! یعنی برای خودش کسی است!
«سایه»
نیز برای خودش «سایه»ای دارد! یعنی که میتواند خودش «اصل» باشد. یعنی که «وجود»ش وابسته به کسی نیست! یعنی برای خودش کسی است!
و حالا میدانم که نباید فقط نام «زن» را «سایه» بگذارند! اما حکایت دردناکی است، واژه «زن» در این جغرافیای فرهنگی که به «سایه» بودن رضایت داده است. خودش اصالت را به «مرد» داده است. خودش پذیرفته که در پناه «او» معنا مییابد. حالا «او ـ مرد» دست به کار میشود... به «سایه» که یقین دارد ملک مطلق اوست، لبخند میزند... «سایه» لبخندش را پاس میدارد و با یک لبخند «او» را به سمت خویش میکشاند... «او» لذت میبرد... «او» به آسمان میرود... «او» میبوسد... «او» بو میکند همه جای «سایه» را... و خالی میشود... و تمام. و لذت سایه؟ همینکه به او کام دهد... همینکه او را راضی نگه دارد... همینکه « ... »، همینکه به میل او بخوابد... به پشت، به پهلو، ایستاده... تا او راضی شود. و چه لحظه ترشی است. و چقدر گند است. و چقدر بویناک است. و چقدر چندشآور است...
و قاعده حکم میکند که هر کجا «او» برود، «سایه»اش نیز به دنبالش باشد. شتاب نکن! همین طور هم هست. اما یک تبصره دارد: او در تاریکی «سایه» ندارد! البته که برای خودش سایه میسازد؛ «سایه» تقلبی میسازد، سایه دروغین میسازد... و حالا دیگر خدا میداند که سایه اصلی کجا باشد. برایش مهم نیست... او به یک «سایه» نیاز دارد و اگر هم «سایه» اصلی نباشد، کسی پیدا میشود که سایهاش شود و در هن و هن نفسهای شهوتآلود او گم شود و برایش لالایی بخواند تا او بخوابد... ارزان هم تمام میشود. چه خبر است، قحطی که نیست... یک شهر با این همه سایه!
ـ لطفاً چقدر میگیرید که امشب «سایه» من باشید...
ـ چقدر میدهی؟
ـ چقدر میخواهی؟
ـ هر چه قدر بدهی...
گور پدر سایه اصلی... خیلیها هستند که تمام ویژگیهای «سایه»ی اصلی را دارند. تازه تنوع هم دارد...
و ما نام این پروسه بویناک را عشق نهادهایم؛ واژهای دروغین به وسعت همه تاریخ... اما «عشق» هست؛ نه این که نیست؛ اما گم است... ناشناخته است، پیدا نیست... مشتری ندارد... اگر هم مشتری باشد، او میشود اکسیر.
مردی که به راحتی سایه خودش را رها میکند و به دیگری چنگ میاندازد، نمیداند عشق چیست و برگ چه درختی است. در حالیکه زنان از غنای روحی بیشتری در این زمینه برخوردارند و تا عاشق کسی نباشند، براحتی دست به دست او نمیدهند و حاضر نیستند در آغوش کسی جا خوش نمایند؛ مگر زن و شوهری که کارشان از سر عادت است و نمیتوان نام عشق بر آن نهاد.
مگر مرد به دنبال چیست؟ کامیابی جنسی. پس چه فرقی دارد که طرفش چه کسی باشد. فقط باید خوشگل و جوان باشد، همین. بیش از 85 درصد مردان متأهل که به سرزمینهای آزاد مسافرت میکنند، به دنبال شریک جنسی جدید میگردند. در حالیکه فقط 8 درصد زنان چنین ویژگی دارند. در نگاه شما زنها، آری؛ نمیشود دونفر را شبیه به هم پیدا کرد. اما در نگاه مردان چنین نیست. پس بهتر است کوتاه بیایید و بیش از این بر طبل عشق راستین با یک مرد نکوبید و پافشاری نکنید.
تو باید در وبلاگ، با انتشار تجربههای شخصیات، به دیگران هشدار دهی که این خبط و خطاها را مرتکب نشوند؛ نه اینکه خودت را به در و دیوار بزنی ...