سایه تنها (Turn On Speakers)

. . . کسی نمی آید !

سایه تنها (Turn On Speakers)

. . . کسی نمی آید !

تولدت مبارک ...

 

 روزها رفتند و خود دیگر نمیدانم کدامینم . آن من سرسخت مغرورم یا من مغلوب دیرینم !!!!

 

 

تولدت مبارک

 

دست نیافتنی من!

دیشب تا صبح به تو فکر می‌کردم. امروز روز تولدته. می‌دونم کسی هست که بهت تبریک بگه، کسی هست که لبهاتو ببوسه و کسی هست که بهت کادوی تولدت رو تقدیم کنه. ولی ایکاش کسی بود که هر تپش قلبشو و هر ثانیه ی فکرش رو همراه با هر لحظه‌ای که کنار تو می‌گذرونه نثارت کنه.

 

امروز روز تولدته ... درست 3 ماه پس از تولد من ... 90 روز سیاه ! چطور گذشت، فقط خود من می‌دونم عزیزم! یادت میاد وقتی تاریخ تولدت رو پرسیدم، از اینکه هر دومون روز بیست و ششم ماه متولد شده‌ایم، چقدر شگفت‌زده شدیم؟

 

یادمه روز تولد من که نزدیک می‌شد، هر روز منتظر بودم تا تو یه دعوت رسمی و ویژه ازم کنی، اما تو درست تا شب آخر منو منتظر گذاشتی و وقتی زنگ زدی، گفتی میای فردا یه قراری بذاریم؟ اما عزیزم ...! من دیگه رزرو شده بودم! خواهر و دختر خاله‌ام منو رزرو کرده بودن! بنابراین ناچار برای روز بعدش قرار گذاشتیم ... و وای که چه هدیه استثنائی‌ای همراه با گل سرخ عشق بهم تقدیم کردی! با اون ذوقی که من داشتم، حق داشتی که دلت نیاد بهم واقعیت رو بگی. حالا هنوزم که هنوزه از شوق هدیه روز تولدم، چشمه اشکم بند نیومده ...

 

حالا ... امروز، تولد توست. من از یکماه قبل به استقبال رفتم. هر روز با خودم گفتم، 26 ام تولدشه، 26 ام تولدشه! هر روز تو خواب و بیداری با خودم مرور می‌کنم که چطور هدیه تولدت رو بهت بدم. یعنی، ... چطور بگم؟ می‌خواستم هدیه خودتو بهت برگردونم... اما هر بار توی ذهنم تا دم در خونه‌ات میام و سرگشته و حیرون برمی‌گردم. جرأت ندارم محمدرضای من! بخدا جرأت رویارویی دوباره با تو رو ندارم. اما این هدیه تو بدجوری داری روی شونه من سنگینی می‌کنه. وای...! ایکاش می‌دونستی که با من چکار کردی! ایکاش می‌دونستی که دارم از اینجا فرار می‌کنم که دیگه تو رو بخاطر نیارم.

تو ... اعتماد بنفس، جسارت، جرأت، سلامتی، خنده‌هام، قدرت و توان ... همه چیزم رو ازم گرفتی، حتی خدای منو!

 

دیگه عبادتش نمی‌کنم... همون خدایی رو که هر روز تو رو به اون سفارش می‌کردم! همون خدایی که هر روز سر نمازم سلامتی تو رو ازش می‌خواستم. همون خدایی که آرامش دوباره ی تو رو بهش التماس می‌کردم. بهش استغاثه می‌کردم که این توان رو بهم بده که دوباره روحیه و نشاط و خنده رو به تو برگردونم. آیا در این کار موفق نشدم؟ آیا تمام سعیم رو بکار نبردم؟ آیا خداوندم توانش رو بهم نداد؟

حالا اگه فکر می‌کنی یه ذره بهم مدیونی، از همون خدا بخواه تا آرامش منو هم بهم برگردونه! بخواه تا سلامتی منو دوباره برگردونه. ازش بخواه که از این دکتر به اون دکتر رفتن نجاتم بده! بخواه که خطر از سر من هم بگذره. بهت التماس می‌کنم از ذهنم برو بیرون.

 

 

کابوس تورا فراموش خواهم کرد .....

حس غریبی داشتم از آن روز سر بر شانه هایم نهادی نگاهی انداختی ..... خندیدی ..... من گریستم ...... فریاد بر آوردی...... سکوت کردم.....!

کوله باری از درد ..... خسته از زمانه ..... آدم ها ..... حتی خودت !

به چشمانم خیره شدی ..... چشمکی زدی ....... دیوانه کردی مرا ..... دوباره

 خندیدی اینبار من نیز خندیدم ...... دستانم را به چشمانت هدیه کردم ..... بوسیدی ..... گریه کردم ..... تو نیز گریستی ........ دقایقی گذشت ...... در آعوش تو آرام گرفتم ...... لحظه ای سکوت میان من و تو غوغایی کرد ....... تا به خود آمدم با هم رفته بودیم ......

نامت را پرسیدم ......از دل ..... از همین آدم ها ...... همه گفتند ...... تنهایی .....!

دیگر میدانم که تنهایی خیلی بهتر است ...... خیلی

بگذریم ......

خدا هست ...... من هستم ...... و زندگی زیباست ...... خیلی زیباست

خدای بزرگ

 خدای خورشید پشت ابر

خدای دقایق شاد و غمگین

مرا یاری ده تا امید را چاره ساز ناامیدی هایم سازم که تو بزرگی و امید بخش

                                                                             

                                                                              "  آمین "

 

 

 

 

 

اولین باری که با هم رفتیم پارک خیلی خوب یادمه! همه جا شربت نذری تو خیابونا پخش می‌کردن. من خیلی هوس شربت کرده بودم و تو تلاش می‌کردی تا یک لیوان شربت برای من پیدا کنی، اما از بخت بد هر جا می‌رفتیم، تموم کرده بودن! بالاخره فقط تونستی یه شیرینی زبون پیدا کنی. چقدر خندیدیم.

وای که من چقدر از شیرینی زبون بدم میومد، ولی نمی‌دونی چقدر بهم مزه داد!

 

برای اولین بار بود که با هم می‌رفتیم پارک. پارک بزرگ و خلوتی بود! تا بحال اینجا نیومده بودم. هنوزم نمی‌دونم اونجا کدوم پارک بود. فکر کنم اگه یه روز تموم تهران رو زیرو رو کنم هم پیداش نکنم. بعد از کمی قدم زدن، روی یه نیمکت با کمی فاصله کنار هم نشستیم. آخه هنوز اونقدر به هم نزدیک نبودیم. هر از گاهی یه زن و مرد یا یه پیرزن و پیرمرد جفت جفت از جلوی ما رد می‌شدن. از زیر اون درختای بلند، از پرواز و غار غار کلاغهای شیطون، از قدم زدن زوجها، از حرکت کج کج مرغابیها بدنبال هم... از همه چیز و همه جا براحتی می‌شد روح زندگی رو حس کرد.

 

تو نشسته بودی کنار من، مثل همیشه نیمرخ مردونه و قشنگت جلوی روی من بود. برای اولین بار بود که با دقت نگاهت می‌کردم. من تازه کشفت می‌کردم. خوش سیما، خوش اندام و خوش صدا ! اولین بار بود که برام آواز خوندی، تو همون پارک و جلوی چشم کنجکاو همه مردمی که زیرچشمی نگاهمون می‌کردن و شاید با حسادت رد می‌شدن.

 

چقدر دل انگیز بود صدات! انگار تازه تو رو شناخته بودم، با تعجب و تحسین برات دست زدم و تو خندیدی و گفتی مسخره‌ام نکن! گفتم نه بخدا محمد! صدات خیلی قشنگ بود. باید همیشه برام بخونی. بازم بخون! و تو خوندی و خوندی تا اینکه صدات لرزید و قطع شد. با دلواپسی برگشتم و نگاهت کردم. گفتی: می‌دونی چیه؟ من قبلاً زیاد آهنگ می‌خوندم، اما مدت دو ساله که دیگه خوندن رو کنار گذاشتم، دیگه همه‌اشو یادم رفته. پرسیدم: چرا نمی‌خونی؟ تو که صدات خوبه! با بغض گفتی: اون موقع که ازدواج کرده بودم، برای اون می‌خوندم. روحیه ی خیلی خوبی داشتم، حوصله داشتم. ولی بعد دیگه نتونستم بخونم.

 

قطره اشکی گوشه چشمت سرگردون بود و لجوجانه از ریزش خودداری می‌کرد. من دیدمش! از بغضت دلم لرزید. می‌خواستم پا به پات بشینم و گریه کنم. طاقت نیاوردم. با دلجویی دستم رو روی گونه نرمت کشیدم و گفتم: منو ببخش! دستم رو که روی صورتت آروم نوازشت کرد، با دست راستت گرفتی و با مهربونی کف دستم یه بوسه داغ گذاشتی. دستم آتیش گرفت. شعله‌اش تو دستم پاشید و داغیش به سرعت برق توی تنم پیچید. دستم رو آروم کنار کشیدم. نمی‌دونم از اون لحظه بخاطر بوسه مهربونت گرفتار شدم یا بخاطر صدای گرمت، یا هر دوشون!

 

همون روز تو دو تا هدیه گرانبها بهم تقدیم کردی عزیزم. از ان به بعد دیگه صدات نوازشگر گوش مشتاق من بود و بوسه‌هات برای من شکفت. چه خوشبخت بودم من! ولی بخدا ناسپاس نبودم. قدر هر لحظه با تو بودن رو می‌دونستم.

 

 

حالا ... چقدر دلم برای اون بوسه‌های مشتاقت، برای آغوش مهمان نوازت، برای آواز قشنگت تنگه!

نمی‌خوام فکر کنم که یه رقیب دیگه هم هست که بهت تبریک بگه. می‌خوام تو ذهنم هم که شده فقط خودم باشم که بهت می‌گه:

 

" نازنینم، عزیزم، عشقم، امیدم ... تولدت مبارک ! "

سیزده بدر ...!

 

 

عزیز کوچولوم ، عیدت مبارک!

می‌دونی چیه؟ خودم هم نمی‌دونم دیگه مبارک باشه یا نباشه! نمی‌دونم سالی خوش باشه یا نه!

اگه نمی‌گی چقدر ضعیفی ... اگه نمی‌گی چقدر بی‌اراده‌ای ... اگه نمی‌گی خودت خواستی حقت بود، بهت اعتراف می‌کنم که لحظه سال تحویل همش بیاد تو بودم. حالا تو بگو سالی که با یاد تو شروع بشه، سال خوشی می‌شه یا نه؟ وقت سال تحویل برای صبرم دعا کردم و آرزو کردم که این اول سالی دوباره صورت قشنگ و مردونه‌ات رو حتی برای یکبار هم که شده ببینم. هیچ می‌دونستی نیمرخت خیلی زیباست. مخصوصاً لحظاتی که میری توی فکر و به روبروت خیره می‌شی و موهای پشت مچ دستت رو با دندون می‌کَنی بدون اینکه بدونی من زیرچشمی این حرکات عصبی‌ات رو زیر نظر گرفتم. بعد که خوب سیر نگات کردم، یواش می‌زنم روی دستت و با اخم ساختگی باهات دعوا می‌کنم که تو باز هم این حرکت بچه‌گانه رو تکرار کردی؟ مگه قول ندادی دیگه موهای دستت رو با دندون نکَنی؟ درست مثل یه بچه با شیطنت یه خنده نُقلی تحویلم می‌دی، سرت رو کج می‌کنی و می‌گی ببخشید دیگه! داشتم فکر می‌کردم آخه، حواسم نبود. من هم بوست می‌کنم و موهات رو نوازش می‌کنم و می‌گم تو رو خدا دیگه نرو تو فکر. وقتی اینکار رو می‌کنی نگرانت می‌شم. اگه بازم به حرفم گوش نکنی، مجبور می‌شم رو دستت فلفل بریزم! بازم می‌خندی اما بلند و بعد سرم رو می‌گیری تو سینه‌ات و برام یه آهنگ زیبا با اون صدای قشنگت می‌خونی. تو صدات یه حزنیه که دلم می‌گیره!

 

صدات خیلی قشنگه، خیلی! صدای تو همیشه منو یاد ستار میندازه. نمی‌دونی چه اثری روی من میذاره! دیوونه می‌شم. راستی اگه می‌دونستی انقدر دیوونتم، هیچوقت دلت میومد تنهام بذاری؟ اگه می‌دونستی انقدر در حسرت دیدارتم، دلت میومد منو در انتظار بذاری؟

 

 

دیروز سیزده بدر هوس عجیبی کرده بودم بیام از کنار خونه‌ات رد بشم. باور کن اگر مهمون نداشتیم، همین کار رو می‌کردم. دلم برات پر کشیده بود. توی ذهنم مرورت کردم. خودتو، سر تا پاتو، قد کشیده و اندام ورزیده و قشنگت رو. صورت جذابت رو، و اون خنده‌ها و شیطنتهات رو. خوش بحال اون کسی که الان این رؤیای من براش واقعیت شده و از نزدیک چیزی که من دارم می‌بینم رو می‌بینه. می‌دونی؟ دوباره اون روز بیادم اومد. همون روز که تو پیچ جاده برای خودت می‌خوندی و من کنارت سرم رو به صندلی ماشین تکیه داده بودم، نیمه مست بودم. از صدای دل‌انگیز تو. و تو عالم خوش خودم غرق بودم. تو بودی و صدات بود و دل سرشار از "تو" ی من! بعد از لابلای مژه‌هام نیم نگاهی بهت کردم و تو خلسه خودم فرو می‌رفتم که یهو یه دست دیدم که تو هوا تکون می‌خوره. چشمام رو باز کردم. دیدم یه زن خیلی خیلی مسن، دولّا وایساده و داره برای تو دست تکون میده. داشتی از کنارش رد می‌شدی که ازت خواهش کردم سوارش کنی. قیژّی ترمز کردی و صد متر جلوتر ایستادی.

 

تو آینه نگاه کردم، دیدم پیرزن با وجود کمر خم و سن بالاش مثل آهو داره میدوه! هر دومون با تعجب به هم نگاه کردیم و با تعجب گفتیم: دیدیش؟ تا به خودمون بجنبیم، در ماشین باز شد، و پرید تو ماشین. آخه انقدر خمیده بود که از کنار پنجره دیده نمی‌شد. با خنده شیرینی تشکر کرد و شروع کرد به دعا کردن. بعد با همون لهجه محلی سؤالهایی کرد و حرفهایی زد که ما کاملاً متوجه نمی‌شدیم ولی الکی تشکر می‌کردیم و جواب تعارفهاشو می‌دادیم. بعد تو مستأصل به من نگاه می‌کردی و من به کمکت میومدم. حتماً اون هم از جوابهای بی‌ربط ما خنده‌اش گرفته بود! یادمه ازت پرسید این خانوم کیته؟ تو هم با لبخند جواب دادی: خانوممه مادر جان! پرسید: بچه هم دارید؟ گفتی: نه هنوز! من نمی‌دونم چطور احساسم رو برات بگم وقتی این حرفها بین شما رد و بدل می‌شد و تو با اون حالت خاص که تصور کردم از شوقه، جواب دادی خانوممه! یه حس عجیبی بود که باعث شد بیشتر به تو وابسته بشم. و تو حق داشتی وقتی برگشتیم تهران، تا 10 روز بعد برای دیدار دوباره‌مون هیچ برنامه‌ای نذاری ... چون حتماً من ظرفیت تو رو نداشتم. آره، من از تو سرریز می‌شدم و تو اینو نمی‌خواستی. به همین دلیل بود که وقتی بعد از 10 روز اومدی دم در کلاس دنبالم، و ازت گله کردم که چرا دیر با من قرار گذاشتی، بهم گفتی نمی‌خوام بهت آسیبی برسه! لابد فکر امروزم رو کرده بودی.

 

گریه کن گریه قشنگه، گریه سهم دل تنگه

 

گریه کن گریه غروبه، مرهم این راه دوره

 

سر بده آواز هق هق، خالی کن دلی که تنگه

 

گریه کن گریه قشنگه، گریه سهم دل تنگه

 

بذار پروانه احساس، دلتو بغل بگیره

 

بغض کهنه رو رها کن، تا دلت نفس بگیره

 

نکنه تنها بمونی، دل به غصه‌ها بدوزی

 

تو بشی مثل ستاره، تو دل شبا بسوزی

 

گریه کن گریه قشنگه، گریه سهم دل تنگه

 

اون روز پیرزن وقت خداحافظی خیلی برای خوشبختی من و تو دعا کرد! چه خنده دار! نه؟ حالا الان من خوشبختم یا تو؟ کدوم خوشبخت شدیم؟!

 

آه ...! راستی تو این مدت خیلی وقت داشتم که به تو فکر کنم. به تو، به خودم، به ما! به همه چیز بین ما! ... به اینکه چطور عیدم رو دارم بخاطر تو و خاطراتت نابود می‌کنم! به اینکه هر طرف می‌چرخم تو کنارمی، اصلاً جلوی منی، درست جلوی چشمم! به اینکه چرا من دارم اینطوری یکطرفه خودمو بخاطر کسی که شاید اصلاً هم به من فکر نمی‌کنه اذیت می‌کنم! به اینکه " می‌ترسم بهت آسیب برسه " یعنی چی! یه روز فکر کردم چطوری میشه که آدما به سرشون می‌زنه و رگ دستشون رو می‌زنن، یا داروهای عجیب و غریب رو تو بدن نازنینشون سرازیر می‌کنن و بعد دیگه بیدار نمی‌شن؟ یا از یه ارتفاع بلند شیرجه می‌زنن و مخشون رو می‌ترکونن؟ باور کن فقط تصورش سخته! وگرنه همه‌اش 1 ثانیه هم نمی‌شه! خیلی با خودم کلنجار رفتم تا تو رو از فکرهای روزانه‌ام حذف کنم، تا تو دیگه خاطره ی من نباشی، تا تو دیگه جلوی چشمم نباشی ...! تا تو دیگه "تو" نباشی، یکی باشی مثل میلیونها " نفر " دیگه! اما می‌دونی؟ باور کن هنوز شهامت دور انداختن تو رو پیدا نکردم. اما ... خدا کنه، خدا کنه انقدر آزاده بشم که دیگه حتی توی ذهنم هم متعلق به تو نباشم ...! تا دیگه جایی برای تو توی این دل بی‌صاحب مونده نباشه!

....... ای خدا می‌شنوی؟

نمی‌دانم چرا ....

 

 

نمی دانم چرا؟

 

نمی‌دانم چرا رفتی

 

نمی‌دانم چرا ، شاید خطا کردم

 

و تو بی آنکه فکر غربت چشمان من باشی

 

نمی‌دانم کجا، تا کی، برای چه

 

ولی رفتی و بعد از رفتنت باران چه معصومانه می‌بارید

 

و بعد از رفتنت یک قلب دریایی ترک برداشت

 

و بعد از رفتنت رسم نوازش در غمی خاکستری گم شد

 

و گنجشکی که هر روز از کنار پنجره با مهربانی دانه برمی‌داشت

 

تمام بالهایش غرق در اندوه غربت شد

 

و بعد از رفتن تو آسمانِ چشمهایم خیس باران بود

 

و بعد از رفتنت انگار کسی حس کرد، من بی تو تمام هستی‌ام از دست خواهد رفت

 

کسی حس کرد من بی تو هزاران بار در هر لحظه خواهم مرد

 

و بعد از رفتنت دریا چه بغضی کرد

 

کسی فهمید تو نام مرا از یاد خواهی برد

 

و من با آنکه می‌دانم تو هرگز یاد من را با عبور خود نخواهی برد

 

هنوز آشفته ی چشمان زیبای توام

 

برگرد!

 

ببین که سرنوشت انتظار من چه خواهد شد

 

و بعد از این همه طوفان و وهم و پرسش و تردید

 

کسی از پشت قاب پنجره آرام و زیبا گفت:

 

تو هم در پاسخ این بی‌وفاییها بگو در راه عشق و انتخاب آن خطا کردم

 

و من در حالتی مابین اشک و حسرت و تردید

 

کنار انتظاری که بدون پاسخ و سرد است

 

و من در اوج پائیزی‌ترین ویرانی ِ یک دل

 

میان غصه‌ای از جنس بغض کوچک یک ابر

 

نمی‌دانم چرا؟ شاید به رسم و عادت پروانگی‌مان باز

 

برای شادی و خوشبختی باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم

 

پیتزا قبیله !

 

 

عزیزترینم 

 

با سلام شروع نمی‌کنم، چون دیگه برای همیشه با هم خداحافظی کردیم، اصلاً نمی‌دونم چرا باز هم دارم برای تو نامه می‌نویسم! تو که نَه می‌خونی، نَه برات مهمه که بدونی! شایدم مهم باشه. نمی‌دونم! واقعاً نمی‌دونم. فقط دلم می‌خواد همیشه در یادت بمونم. همونطور که تو، تمومِ ذهن منو اشغال کردی. راستی نمی‌دونم چکار کردی که از جلوی چشمام کنار نمی‌ری. شاید طلسمم کردی!

 

هنوز سیاهپوشِ تو هستم عزیزم. می‌دونی؟ خیلی از دوستام بهم میگن این لباس ماتم رو دربیار و لباسهای رنگی بپوش. خوب، چه فایده‌ای داره آخه وقتی هنوز دلم عزادار توئه؟ تو هم که نیستی کمی منو تسکین بدی! ای کاش بودی! ای کاش هنوزم می‌تونستم به شونه‌های مردونه ات تکیه کنم! اما ایندفعه اون شونه‌هات نامرد شدن و به من جا خالی دادن. دیدی چطوری با مغز خوردم زمین؟ هنوز از ضربه اش گیجم. هنوز نتونستم دستم رو به زانوم تکیه بدم، یا علی بگم و بلند بشم. تو هم که پشتت رو کردی به من انگار منو نمی‌بینی که لااقل دستمو بگیری و بلندم کنی. شاید اگه می‌دونستی انقدر از نبودنت رنج می‌کشم، شاید اگه می‌دونستی به این شدت از غصة دوریت مریض می‌شم، دلت نرم می‌شد و نمی‌ذاشتی اینطوری برم!

 

دو روز پیش از کنار پیتزا قبیله رد شدم. نمی‌دونی از اون روز عصر تو دلم چه بلوایی بپا شده! یاد اولین باری افتادم که رفتیم اونجا. سرِ کار بودم که بهم زنگ زدی و گفتی میای امروز عصر بریم بیرون؟ از شوق دیدن تو با شادی گفتم حتماً. ولی کجا بریم؟ گفتی نمی‌دونم. یه جایی پیدا می‌کنیم دیگه. با هم می‌گردیم، هر جا مناسب بود می‌ریم. اومدم سر تخت طاووس، بغل هتل بزرگ تهران که پاتوقمون بود ایستاده بودی. خیلی سرخوش بودی. برام از خاطرات دو سال قبلت تعریف کردی. گفتی اونوقتا بعد از کار می‌رفتی کلاس زبان و خیلی شاگرد فعالی بودی. از همکلاسیهات گفتی. از بچه‌های نازنازی که ماشین باباهه رو می‌گرفتن و موهاشونو ژل میزدن و سر کلاس فقط استاد رو مسخره می‌کردن گفتی. گفتی حالا تو چرا داری می ری کلاس؟ وای ... چقدر زود گذشت محمدرضای من ! از اون روز 5 ماه گذشته. اون روز تازه ترم دوم از دوره 4 ترمه کلاس زبانم رو ثبت نام کرده بودم و حالا دارم آخرین جلسه ترم چهارم رو می‌رم. باورت میشه چه زود تموم شد؟!

 

از ولیعصر گذشتیم. کنار پارک ساعی توقف کردیم. من دنبال وسایل چوبی برای اتاق خوابم می‌گشتم، تو گفتی تا این فروشگاهها رو نگاه کنی، من میرم پارک و زود برمی‌گردم. یه نیم ساعتی طول کشید تو دوباره اومدی. داشتی می‌خندیدی، گفتی رفته بودی قضای حاجت. خنده ام گرفت آخه کاپشنت خیس شده بود. تو هم زدی زیر خنده و یه خاطره جالب برام تعریف کردی. گفتی: چند وقت پیش تو خیابون خیلی حالم بد شده بود. دیگه نمی‌تونستم طاقت بیارم. بخاطر همین رفتم دم در یه پاسگاه و به بهانه اینکه کار دارم، رفتم تو. از پسرک نگهبان پرسیدم آقا ببخشید دستشویی کجاست؟ گفت: اونطرف دست راست. منم رفتم تو. اما چشمت روز بد نبینه، پسره نامرد بهم نگفت که مشکل چیه! همینکه شیر آب رو باز کردم یه دفعه شلنگ مثل فواره پرید هوا و چرخید دور خودش. نمی‌تونستم کاری بکنم. از سر تا پام خیسِ خیس شده بود. بالاخره با هزار بدبختی شیر رو بستم و اومدم بیرون. همینجور از سرم آب می‌چکید. موهام سیخ سیخ شده بود و شلوارم از بالا تا پایین خیس آب بود. پسرک همینکه منو دید گفت آقا اونجا دستشویی بود نه حموم! رفتی دوش گرفتی؟ خوب می‌گفتی دنبال حموم عمومی می‌گردی تا بهت آدرس بدم. دلشو گرفت و غش غش زد زیر خنده. منم که حسابی قاطی کرده بودم، گفتم مرد حسابی خوب چرا نمی‌گی شیر خرابه؟ جوونک گفت بابا مگه تو فرصت دادی؟ از بس حالت خراب بود، صبر نکردی من بهت حرف بزنم! خلاصه انگار هر بار میرم اونجا باید خودمو خیس کنم. شانس منه دیگه! ...

 

 

 

از تصور قیافه‌ات حسابی خندیدم. گفتم دارم تصور می‌کنم اگر اون موهای کم پشتت سیخ بشه چه شکلی میشی! خداییش خنده داره. بیچاره پسره حق داشته! دستمو گرفتی و بوسیدی. کم کم رسیدیم به پیتزا قبیله. گفتم من تا بحال این رستوران نرفتم. خیلی از ظاهر اینجا خوشم میاد. میای بریم؟ گفتی حتماً. هر جا که تو دلت بخواد. پارک کردی و اول رفتیم مغازه فرش فروشی بغلیش یه فرش خیلی قشنگ قیمت کردیم. ابریشم خالص بود. ولی خیلی گرون. گفتم اینو برای کجا می‌خوای؟ گفتی برای توی هال. بهت گفتم این برای توی هال خونه‌ات هم حیفه هم گرونه. فرش اتاق هال مدام پا می‌خوره. ابریشم خوب نیست. مجاب شدی و رضایت دادی بریم قبیله.

 

بیرون هوا خیلی سرد بود. رفتیم داخل. فضای داخلش خیلی جالب تزئین شده بود. خوشم اومد. من که گرمایی، تو هم منو نشوندی درست کنار اون شومینه که وسط یه تنه درخت درستش کردن. خوشگله. داشتم یکربع نگاش می‌کردم. صورتم داغ و قرمز شده بود. گارسن مِنو رو آورد و جلومون گذاشت. هر دو توافق کردیم که یک پیتزا با یک سالاد عجیب غریب بخوریم که تا به حال اسمشو نشنیده بودیم. الان هم اسمشو یادم نمیاد. گفتیم ایندفعه اینو امتحان کنیم ببینیم چه مزه‌ایه!

 

وقتی سالاد رو آورد، وای ... چقدر خندیدیم. تو هم خیلی شیطونی ها! سالادش مثل سالاد فصل بود منتها کاهوهای مونده با برگهای کهنه و سبز پررنگ. فکر کنم از سطلشون آورده بود بیرون. یه خورده هم کالباس و آت و آشغال دیگه ریخته بود روش. یه سس بیمزه هم آورد گذاشت کنار دستمون. هر چیزی که به گارسنه می‌گفتیم درست برعکسشو انجام می‌داد. بعد هم از خندة ما می‌خندید. من تلاش می‌کردم که براش توضیح بدم، اونم که گیج میزد. بالاخره تو گفتی ولش کن بابا، بیخیال شو. مهم نیست! بعد روی یک کاغذ کوچولو برام به انگلیسی یه متن خیلی قشنگ نوشتی. خوندم، خوشم اومد. گفتی بیا این شعر رو برات بنویسم، گفتم پس صبر کن. دفتر یادداشت کوچولومو بهت دادم و تو توش یه شعر قشنگتر نوشتی. ولی من اون موقع هر چی به معنی شعرت فکر کردم، چیزی دستگیرم نشد. نتونستم معنیش رو بفهمم. هنوز هم دارم تعبیرش می‌کنم. نمی‌تونم بفهمم که اون موقع منظورت از مصراع سوم چی بود؟ باور کن سخته!

برام نوشتی:

                               

آری آغاز دوست داشتن است

 

                   گر چه پایان راه ناپیداست

 

                    " من به پایان دگر نیندیشم "

 

                    که همین دوست داشتن زیباست

 

                                                                       پاییز 84

                                                                    ساعت ‌'18:15

                                                                    قبیله    ( M )

 

البته شعر کاملش این بود و من نمی‌دونم تو چرا شعر کامل رو برام ننوشتی! فکر کنم این قسمتش رو بیشتر دوست داشتی!

 

دانی از زندگی چه می‌خواهم؟

 

          من تو باشم ... تو ... پای تا سرِ تو

 

                   زندگی گر هزار باره بود

 

                             بار دیگر تو ... بار دیگر تو

 

                   آری آغاز دوست داشتن است

 

                   گر چه پایان راه ناپیداست

 

                   من به پایان دگر نیندیشم

 

                   که همین دوست داشتن زیباست

 

تو که گفتی به پایان دگر نیندیشم ...! تو که گفتی همین دوست داشتن زیباست عزیزِ خوبم! پس چرا ...؟

 

 

چهلمین روز ِ درگذشت ...

 

 

مهربان من سلام

امروز 40 روزه که منو در دنیای مجهول و بی‌هویتیِ خودم رها کردی. امروز چهلة دوری تو رو به عزا نشستم. امروز دیگه هرچی گریه و زاری دارم نثار خاک سرد عشقمون می‌کنم که بدونی چقدر ... چقدر منو شکستی! و چقدر می‌پرستمت!

هنوز رفتنت رو باور ندارم. از خدا می‌خوام همه اینا یک خواب باشه، یک کابوس وحشتناک . نمی‌تونم اینهمه دلسنگیِ تو و روزگار رو باور کنم. چطور باید بتونم؟ بعد از اون همه مهربونی و عشق، اون خنده‌ها و نوازشها و تحسینهات، اون آوازها و نغمه‌های شورانگیز، آغوش مهربونت ... خاطرات خوشی که با هم داشتیم، آخه چطوری؟

 

اون روز که نیم‌رخت رو کنار بیمارستان دیدم، انگار همه فعل و انفعالات داخل بدنم بهم ریخت. می‌لرزیدم. نمی‌دونستم چیکار کنم. یک لحظه تصمیم گرفتم از همونجا فرار کنم تا تو منو نبینی. نمی‌دونم چرا با اینکه این نامردی رو تو در حق من کردی، ولی من از تو فرار می‌کردم؟ آخه خیلی از دستت عصبانی بودم. تو بندرت عصبانیت و ناراحتی منو دیده بودی. نمی‌خواستم این تصویر آخرین تصویری باشه که از من تو ذهنت به یادگار می‌مونه. می‌خواستم مثل همیشه برای تو سمبل قشنگی، صبوری، مهربونی، و نشاط باشم. خودت اینطور توصیفم می‌کردی. ولی خودتم خوب می‌دونی که این حق من نبود. واقعاً حق من این نبود. یادته همیشه وقتی که گریه می‌کردی، به من می‌گفتی این زندگی حق من نبود؟ بهت می‌گفتم: عزیز دلم، خیلی چیزها حق خیلی از ماها نیست ... اما پیش میاد. به همدیگه نارو می‌زنیم، خیانت می‌کنیم، محبتها رو نادیده می‌گیریم، فقط برای اینکه شاید یک شانس و قسمت بهتر نصیبمون بشه! قدر همدیگر رو نمی‌دونیم. شاید یکروز خودتم همین کار رو در حق کسی انجام بدی، دل یکی رو بشکنی، اون هم همین فکر رو می‌کنه. میگه حق من نبود! ولی تو ممکنه اصلاً اعتقاد نداشته باشی که در حق کسی نامردی کردی! ...

تو اون روز حرف منو باور نکردی. خندیدی و گفتی این امکان نداره. من همیشه مواظبم. مراعات می‌کنم. یادته؟ ... حالا دیدی حرف من درست بود؟ دیدی نامرد شدی و باز هم باور نداری؟

 

عزیزترینم. خیلی دلم پُره ، خیلی ...! امروز یه دنیا حرف برات دارم. گوش می‌کنی؟ آخه شب چهلمه. می‌ترسم از ناله‌ها و شکایتهام خسته بشی! می‌ترسم دیگه بهم نگی صبور، بهم نگی مهربون . اما ... بخدا اگه باز هم صبور باشم، اگه اینا رو هم برات ننویسم، دیگه میترکم. هیچ حال خوبی ندارم. دائم حالم بهم می‌خوره. سرم گیج میره. فشارم پایین میفته و دنیام سیاه میشه. قلبم انگار می‌خواد بایسته. تنم گُر میگیره تمام بدنم خیس عرق میشه. گاهی فکر می‌کنم نکنه دارم سکته می‌کنم؟ خیلی کم تحمل شدم. وقتی فقط یک لحظه یادت میفتم، این حالت دوباره بهم دست میده. دیگه خنده‌های شادم رو لبم نمیاد. انگار خنده‌ها و شادیها هم باهام قهر کردن. انگار همه دنیا باهام قهر کردن. انگاری تموم زشتیهای زندگی یکدفعه دارن بهم زهرخند میزنن.

رفتم جلوتر از تو، ماشین رو پارک کردم. اومدی کنارم، ترمز کردی و با لبخند شادی اومدی پایین. کنار دست من ایستادی. من نشسته بودم و نگات نمی‌کردم. می‌دونستم اگر نگات کنم، لو میرم. آخه من هیچوقت بلد نبودم احساسم رو مخفی کنم. همیشة خدا تو دستم رو می‌خوندی. با همون حالت همیشگیت گفتی سلاااام! دلم می‌لرزید. چطوری بگم؟ داغ شده بودم. ولی غرورم نمی‌ذاشت که منم نگات کنم و بهت لبخند بزنم. گفتم: سلام. گفتی: خوبی؟ نگات کردم، نگاه تحسین آمیزتو بهم دوخته بودی و با خوشحالی لبخند میزدی. نمی‌دونم تو نگاهم چی دیدی که به خودت جرأت دادی و  گفتی: چه خبرا؟ حالت خوبه؟ ...... حالم خوبه؟ یعنی تو نمی‌دونی؟ یعنی تو از حال و روزم نمی‌فهمی؟ گفتم: مرسی. وقتی دیدی سرم رو پایین انداختم و منتظرم، یِکَم من و من کردی، بعد رفتی از تو ماشینت امانتیهای منو آوردی و گفتی اینها رو برات آوردم. اون امانتی دوستت رو هم گذاشتم توی اون ظرف. باورت نمی‌شد، ولی من با خونسردیِ تمام، وسائل رو چک کردم. انگار اصلاً برام مهم نیست تو توی سرما ایستادی و منتظر یک اشاره‌ای تا بیای کنارم بشینی، انگار برام مهم نیست که دارم برای همیشه بهت میگم خداحافظ. ولی من تو دلم خدا خدا می‌کردم که تو بهم بگی من پشیمون شدم. بگی هنوزم دوستت دارم. بگی نمی‌خوام ازم جدا بشی. خاطرات خوبمون رو بیادم بیاری و ازم بخوای بمونم ... نگو خیلی ساده‌ام. نگو خیلی ابله و خامم! نگو خیلی خوش خیال بودم. نه اینا رو نگو ... تو رو خدا ... !

اما تو گفتی: حالا میشه بپرسم چرا انقدر عصبانیی؟ با تعجب نگات کردم. یه نگاه عمیق و طولانی تو عمق چشمات. چقدر این چشما رو دوست داشتم. چقدر صورت مردونه و قشنگتو دوست داشتم. این آخرین باره که می‌تونم نگاش کنم. یعنی واقعاً تو نمی‌دونستی؟ یا خودتو به ندونستن می‌زدی؟ گفتم: راست می‌گی! ببخشید که نیومدم تو عروسیت برقصم. گفتی: خوب بهت حق میدم ناراحت باشی، ولی علت عصبانیتت رو نمی‌فهمم! تنم می‌لرزید. سردم شده بود. گفتم: واقعاً نمی‌دونی؟ مگه میشه؟ با خیال راحت بهم می‌گی "میشه امروز صبح بیای پیشم چون من عصر قرار دارم. با اون دختره !! " حالا واقعاً روت میشه اینو بگی؟ گفتی: ببین، ما با هم صحبتهامونو همون روز کردیم. برات توضیح دادم که من ... پریدم تو حرفت و گفتم: من حوصله شنیدن این حرفا رو ندارم. برام هم مهم نیست. خداحافظ. و دنده عقب گرفتم تا تو رو دور بزنم و برم. با ناباوری نگام کردی. حتماً فکر کرده بودی من مثل اون دفعه که دوباره بهت زنگ زدم، وسایلم رو بهانه کردم تا باز هم تو رو ببینم. فکر کردی از حرفم پشیمون شدم، به پات میفتم و می‌گم اشتباه کردم، فکر کردی بهت میگم حالا تا وقتی که تو بخوای تصمیمت رو دربارة اون دختره بگیری بذار من کنارت باشم؟! ... درسته که خیلی دوستت دارم، درسته که الان دارم از دوریت می‌میرم، درسته که همه دنیام بودی و حالا دنیام ویران شده، درسته که تو باورم هرگز دوری از تو نمی‌گنجید، درسته که برات خیلی زحمت کشیده بودم، اما ... نمی‌خوام این تو باشی که ضعف منو می‌بینی، نمی‌خوام این تو باشی که بهم میگی برو .

 

با نجوا و بُهت گفتی: خداحافظ! ترمز کردم و با صدای بلند گفتم: فکر می‌کردم حداقل بلد باشی بخاطر همه این مسائل یه عذرخواهی کنی! و تا تونستم گاز دادم و ازت دور شدم. اشکهای شور تو دهنم بود و نمی‌فهمیدم کجا دارم میرم. تو یه خیابون خلوت پارک کردم و صورتم رو توی دستام پنهان کردم. دیگه نمی‌تونستم غرورمو حفظ کنم. زدم زیر گریه. اما باورت میشه؟ هنوزم امید داشتم تو بیای کنارم و سرم رو بگیری تو بغلت و موهامو نوازش کنی. مثل همیشه بگی پیشیِ نازِ من! همه اینا یه خواب بد بود. دیگه غصه نخور.

 

نمی‌دونی چه حال بدی داشتم! وقتی حالم کمی جا اومد راه افتادم طرف خونه. آخه نمی‌خواستم مامان و بابای بیچاره‌ام منو با این قیافه، خرد و شکسته ببینن. دل مهربونشون از غصه میترکه. نزدیکِ میدون که رسیدم، تلفنم زنگ خورد. تو بودی. بازم تو بودی. خوشحال بودم و شکست خورده. داغون بودم و پر امید. نمی‌دونم چه حالی داشتم، ولی هر چی بود، دستپاچه بودم. کنار ایستادم و یه نفس عمیق کشیدم و با صدای لرزون گفتم: بله. فکر کنم داد میزد که خیلی گریه کردم، نه؟ صدام گرفته بود.

 

گفتی: سلام. گفتم: بفرمایید. گفتی: می‌خواستم یه چیزایی بهت بگم، ولی انقدر بداخلاق و عصبانی بودی که یادم رفت. گفتم: دیگه چیزی هم مونده بگی؟ گفتی: راستش ... می‌خواستم بگم ... یعنی می‌خواستم ازت تشکر کنم بخاطر همه چیز. گفتم: تشکر بخاطر چی؟ گفتی: تو خیلی به من محبت کردی. دلم نمی‌خواست اینطوری ازت جدا بشم. گفتم: چرا دلت نمی‌خواست اینطوری جدا بشی؟ مگه من چیکار کرده بودم؟ شاید دلت می‌خواست خودت اول منو میذاشتی کنار؟ گفتی: نه، آخه من نمی‌دونم مشکل چی بود که تو اینجوری برخورد کردی. من از دوستی با تو خیلی لذت بردم. تو خیلی مهربون بودی، خیلی مراقبم بودی. یادم نمی‌ره که تمام مدتِ ماه رمضون برام افطاری میاوردی. یادم نمیره که اونهمه غذا برای این مدت برام درست کردی و گذاشتی تو فریزر. با تو خیلی به من خوش گذشت. اما تو یه دروغ گفتی: گفتم: خوب، انصافاً تا بحال من چه دروغی به تو گفتم؟ گفتی: تو زیر قولت زدی. مگه قرارمون نبود وابسته نشیم؟ گفتم: من قول دادم؟واقعاً چنین قراری گذاشتیم؟ پس من چقدر خر بودم که بازم با تو ادامه دادم! یادته؟ اون روز هم بهت گفتم مگه همچین چیزی میشه؟ به هم قول بدیم که عاشق هم نشیم؟ مگه چنین چیزی ممکنه؟ کجای دنیا برای عاشق شدن و نشدن قرارداد می‌بندند؟ مگه دست من و توئه که تصمیم بگیریم عاشق بشیم یا نه؟ واقعاً نمی‌فهمم، چطوری آدم زمان و شرایط عاشقی خودشو تعیین می‌کنه؟ مگه تو کی هستی که من بهت قول بدم عاشقت بشم یا نشم؟ تو حقی نداری برای من در این مورد تصمیم بگیری! یوقت اینا رو به کس دیگه‌ای نگیها! میشه جوک سال عزیزم...! حالا میگم چرا دلت نمی‌خواست اینطوری جدا بشیم. دوست داشتی منو تا قطعی شدن برنامه ازدواجت داشته باشی! دوست داشتی تا وقتی که اون دختر بیچاره رو هم مثل من بخودت وابسته کنی، من سرگرمت کنم! آره، می‌خواستی یک ثانیه رو هم تنها نباشی. می‌خواستی ثانیه آخر بهم بگی دیگه به من زنگ نزن، من هفته دیگه عروسیمه؟ دیگه چی می‌خواستی؟ ... من داد میزدم. هق هق می‌کردم. دیگه چیزی نمی‌دیدم. دیگه کسی رو نمی‌دیدم. دو تا مرد از جلوی ماشین رد شدن و تو تاریکی دیدن که من دارم گریه می‌کنم. زدن زیر خنده و منو مسخره کردن و رفتن. دلم داشت می‌ترکید. واقعاً آدما چرا اینطورین؟ میدونی چیه؟ شما مردا همه‌تون بی‌احساس و ظاهربینید. همه‌تون همه چیز رو به باد مسخره می‌گیرید، حتی زندگی رو. آره من گریه می‌کردم. آره غرورمو شکستم. آره جلوی تو گریه کردم. زار زدم. آره فهمیدی که دارم بخاطر از دست دادن تو زجر می‌کشم... آره ، آره! ولی مهم نیست. چون قیافه مو نمی‌دیدی. چون نمی‌فهمیدی که چقدر داغونم وقتی دارم اینجوری التماست می‌کنم. آره ... سایه شکست! سایه مرد! اما تو شکستن و مردنشو ندیدی. فقط تونستی صداشو بشنوی!

 

با ناراحتی گفتی: حالا چرا داری گریه می‌کنی؟ آخه یاد یه چیزی افتاده بودم. یادم افتاد که روز ولنتاین برات چیزی نیاوردم. میخواستم کادوی خودتو برات بیارم جوجوی من! ولی آخه تو اون رو برای روز تولد هدیه داده بودی. پس منم باید روز تولدت بهت بدمش. اینجوری بی‌حساب میشیم.

جوجو ... یادته؟ تو به من می‌گفتی پیشی! پیشیِ نازِ من! پیشیِ خوشگل من! انگار تکرارشون آتیش دلم رو خاموش می‌کنه. انگار عقده‌هامو خالی می‌کنه. خلاء تو رو برام پر می‌کنه. تو اصرار می‌کردی که منم در عوض به تو بگم خرس پشمالو! چون خیلی پشمالو بودی. ولی من خجالت می‌کشیدم اینطوری صدات کنم. آخه فکر می‌کردم بهت توهین می‌کنم. خودت می‌دونی که همیشه بهت می‌گفتم خیلی برات احترام قائلم. به همین دلیل فقط بهت می‌گفتم پشمالو یا جوجو. از ته دل دوستت داشتم. حالا جوجوی من ...، چی باید صدات کنم؟ در جوابت گفتم: گریه معنی نداره! باید خوشحال باشم. یادم نبود که باید بهت تبریک هم بگم. مبارکه! بازم منو ببخش. گفتم: تو رو خدا بس کن. ولم کن. دیگه طاقت حرفاتو ندارم. گفتی: سایه، بخدا داری اشتباه می‌کنی. من مجبور شدم با اون دختره قرار بذارم. از بس که مادر و خواهرم بهم فشار آوردن. هر دفعه از دستشون فرار می‌کردم و بهانه میاوردم. یه روز بهانه آوردم که کارم معلوم نیست، یه روز گفتم حوصله ندارم. ولی دیگه نمی‌تونم بهانه بیارم. بخدا منم احتیاج دارم سر و سامون بگیرم. دیگه از تنهایی خسته شدم ... گفتم: پس من تو زندگی تو چی بودم؟ کی بودم؟ گفتی: تو برای من دوست خیلی خوبی بودی. هنوزم هستی. گفتم: فقط دوست بودم؟ گفتی: خوب، یه دوست خیلی صمیمی. می‌تونم بگم تو بهترین دوستم بودی. گفتم: پس اون حرفای عاشقانه، اون نوازشها، در آغوش گرفتنها ، ... اینا چی بود؟ تو اینکارها رو با دوستای خیلی صمیمیت هم می‌کنی؟ قربون صدقه‌شون میری؟ گفتی: ببین! من خیلی دوستت داشتم، ولی این فرق می‌کنه! ... من که عقلم نمی‌رسید. یعنی نمی‌تونستم هضم کنم. گفتم: اگه تو منو همه جوره قبول داشتی، اگه انقدر دوستم داشتی، اگه به قول تو من هیچ ضعفی نداشتم، اگه به قول تو هر کسی با من ازدواج کنه، هیچ مشکلی پیدا نمی‌کنه، پس مشکل من چی بود؟ پس چرا تو رفتی سراغ یه غریبه که اصلاً ندیده بودیش؟ چرا مشتاق شدی اونو ببینی؟ اگر مجبور بودی ببینیش، چرا باز این ملاقاتهات ادامه پیدا کرد؟ میتونستی بگی من نپسندیدمش! نکنه پسندیدیش؟ گفتی: اصلاً این چیزا الان مهم نیست. ضمناً در مورد اون هم بخدا هنوز هیچی معلوم نیست....

 

خدایا ! دارم می‌میرم. چطوری اینا رو داره به من میگه؟ من چطوری نشستم و دارم این حرفا رو گوش می‌کنم؟ چرا گوشی رو قطع نمی‌کنم؟ چرا من انقدر بی‌غیرت شدم. پس غرورم کجاست؟ حالا فهمیدم اون روز که منو بردی اورکت نو با سلیقة من خریدی، برای چی بود! حالا می‌فهمم اون روز که منو بردی تا با هم برای تو گوشی موبایل بخریم و زنگشو با سلیقة من انتخاب کردی، برای چی بود! می‌خواستی با سلیقة زنانة من دل اونو بدست بیاری. می‌خواستی با سلیقة من بری خواستگاری اون. سرم گیج رفت. ولی بازم دلم رو به دریا زدم و اسمت رو صدا زدم و گفتم: یه سؤال دارم. با شنیدن اسمت با مهربونی گفتی: جونم. بپرس عزیزم. گفتم: یه چیزو می‌خوام بدونم. ولی نه اینکه تصور کنی تو ایده‌آل من بودی، خودت خوب می‌دونی که خیلی نقاط منفی هم داشتی، مثل ازدواج قبلیت، مثل مشکل کارت، مثل بی‌پولیت ... ولی فقط می‌خوام بدونم ایراد من چی بود که تو با این شرایطت، باز هم ... ؟ گفتی: تو هیچ مشکلی نداری، فقط من دلم می‌خواست ..... !

 

آخ ... از شنیدن چنین بهانة مسخره‌ای حالم بد شد. یعنی باور نمی‌کنم تو اینجوری باشی. اصلاً نمی‌تونم قبول کنم. مگه میشه؟ یعنی همة همة چیزا رو بخاطر این شرط مسخره و خنده‌دار نادیده گرفتی؟ می‌دونستم که داری بهانه میاری، وگرنه تو از اول می‌دونستی، چرا از اول فکرشو نکرده بودی؟ اما با این حال با تمسخر گفتم: باشه عزیزم. برات آرزو می‌کنم، کسی رو پیدا کنی که دقیقاً این شرط تو رو داشته باشه، ولی هیچ کدوم از شرایط منو نداشته باشه، آرزو می‌کنم هر روز و هر شب آرزوت باشه که یک لحظه بهت محبت پیدا کنه، یک کلمه بهت بگه دوستت دارم، ولی هیچوقت نتونه. هیچوقت نتونه بهت علاقه پیدا کنه. هر روز دنبالش التماس کنی و ازت بیشتر بدش بیاد. هر روز اشکتو دربیاره. هر روز عذاب بکشی. مثل زن قبلیت بهت بگه بوسم نکن، دهن، میکروب رو  منتقل می‌کنه. ولی تو نمی‌فهمیدی که به زبون بی‌زبونی بهت میگفت ازت حالم بهم می‌خوره. نمی‌فهمیدی که از تو فرار می‌کرده چون نمی‌تونسته تحملت کنه. چراشو نمی‌دونم. ولی به این دلیل بوست نمی‌کرده. گفتم: آرزو می‌کنم هیچوقت کسی که مشتاق و علاقمندت باشه پیدا نکنی، اما فقط همون شرط تو رو داشته باشه.

تو یک لحظه ساکت شدی، بعد با ناله گفتی: چرا این دعا رو می‌کنی؟ گفتم: چون تو فقط یک چیز برات مهمه. تو ظاهربینی، چون تو لیاقت عشق و علاقه حقیقی رو نداری. چون تو ارزش محبت رو نمی‌دونی. چون تو چیزی از خوشبختی نمی‌فهمی. چون تو زندگی یه دختر رو به بازی گرفتی و حالا بهانه میاری. حالا تازه تو رو شناختم. اگر برات انقدر احترام قائل نبودم، همون لحظه که تو رو دیدم، یه سیلیِ محکم می‌خوابوندم تو گوشت، تا دیگه جرأت نکنی با کسی با شخصیت من، اینطوری بازی کنی. تو لیاقت ادب، شعور، متانت، شخصیت، و فرهنگ منو نداری. برای تو آدمهای فحاش و روانی مثل زن اولت خوبن. یا آدمهای زشت و چلاق. لایق تو یه آدم تحصیل کرده و خانواده‌دار، با پدر و مادر تحصیل کرده نیست! لایقت یه آدم زشت، بیسواد و بدبخته، که فقط به فوق لیسانس تو (همون ظاهر تو) دل خوش کنه. دیگه نمی‌خوام با تو ادامه بدم. دیگه حتی نمی‌خوام این حرفا رو هم ادامه بدم. حرف زدن با تو فقط پایین آوردن شخصیت خودمه. خداحافظ!

 

و گوشی رو قطع کردم ... واقعاً چی تو دنیا برای تو مهم بود؟ وقتی برای تو هیچ کدوم از امتیازات من، مهربونیم، محبت صادقانه‌ام، ظاهرم، شرایطم و حتی عشق و علاقه خالصانه‌ام مهم نبود، پس دنبال چی می‌گردی؟ دیگه چی می‌خواستی؟

 

دیگه هیچ چیز برام مهم نیست، هیچ چیز.... می‌خوام برم جایی که کسی نباشه، جایی که کسی اینطوری آدمها رو به بازی نگیره. حتی از بازیهای تو هم خسته شدم زمونه ... حتی آرامش و غروب کیش هم نتونست منو آروم کنه ... دلم خیلی گرفته.

 

ولنتاین مبارک ...

 

ولنتاین مبارک محبوب من!

 

سلام

امروز روز عشقه ... روز ولنتاین

من از سفر کیش برگشته‌ام. با کوله بار سنگینی از اندوه و رخوت ...!

عزیز دلم! شرمنده ... بجای سوغاتی برات خاطرات رنگینی آوردم که هر روز پررنگتر و پررنگتر میشه. آخه تا وقتی بودی به لحظاتی که با تو گذشت فکر نمی‌کردم. یعنی اصلاً به این فکر نمی‌کردم که در هر لحظه چه چیزهایی گفتیم و چه لذتها و غمهایی رو با هم تجربه کردیم، اما حالا ... لحظه لحظه شو دارم می‌بینم. چه عذابیه! نمی‌دونی... امیدوارم تو هم تجربه کنی. بد نیست یکمی هم حال منو درک کنی! البته می‌دونم تو، این دوران رو یکبار تو زندگیت گذروندی و دیگه در ارتباط با من این تجربه ممکن نیست. فکر می‌کردم دیگه با این تجربه تلخی که داشتی، قدر محبت رو بهتر می‌دونی ... ولی افسوس تو اصلاً نمی‌دونی محبت چیه؟ خوردنیه؟ خریدنیه؟ انتخابیه؟ دست خودته که هر وقت بخوای باشه یا نه؟ چی می‌دونی؟ واقعاً چی می‌دونی ! میتونی درک کنی؟

 

نه که نمیتونی ...!  چرا؟ !!

می‌دونی چه هدیه‌ای برات دارم؟ می‌خوام به عنوان کادوی روز ولنتاین، روز عشق و دوستی، هدیه تولدم رو بهت کادو بدم. همونی که با یک شاخه گل سرخ بهم هدیه دادی. گل سرخ رو گذاشته بودی روی صندلی ماشین که وقتی من میام بشینم، غافلگیر بشم، ولی من گل سرختو لحظه ای که منو ترک کردی با نفرت دور انداختم. ببخشید! 

حالا هم می‌خوام کادوی خودتو بهت برگردونم. آخه می‌خوام بدونی که چقدر دوستت دارم که آخرین یادگاری تو رو با تموم قلبم بهت پس میدم. باید نگهش می‌داشتم نه؟ ولی عذابم میده!

 

یادته هفته پیش برات پیغام فرستادم که امانتیهای دوستم که پیشت مونده پس بفرستی؟ با شوق بهم زنگ زدی. باور نمی‌کردم روت بشه بهم زنگ بزنی اونم انقدر سریع، ولی با ناباوری و دستان لرزون گوشیم رو برداشتم. صدای قشنگت مثل همیشه با اشتیاق بهم گفت : سلااااام، خوبی؟ ... همیشه سلام هاتو می‌کشیدی!

قلبم ایستاد. نتونستم برای یک لحظه چیزی بگم. دلم می‌خواست فقط به صدات گوش کنم. فقط کنارم بودی و سرم روی شونه‌های مردونه‌ات بود. می دونم که می‌دونی چطور عاشق صدات بودم. با من و من گفتم: مرسی ... (آه عمیق) شما خوبید؟ حتماً صدای قلبمو می‌شنیدی، چون کمی مکث کردی. انگار دودل بودی چیزی بگی ولی بازم غرورت پا پیش گذاشت و گفت: در مورد وسایلت می‌خواستم خودم بهت زنگ بزنم ... ولی میدونی؟... یکی از نوارهات پیش روژیناست. ازش که گرفتم، بهت خبر می‌دم.

 

یاد روژینا افتادم. خواهر زادة 3 ساله ات که عاشق دو چیز بود: آهنگ دروازه بانِ بی عرضه و ماشین آلبالویی رنگ. و تو هم عاشق ماشین من بودی، چون آلبالوئیه ... می‌گفتی می‌دونی من چقدر به ماشین تو ارادت دارم؟ حس می‌کنم به خودم تعلق داره! اصلاً انگار یه تعصبی روش دارم ...

آخ ... عزیزِ نازنینم نمی‌دونی چطور با حرفات منو آتیش می‌زدی ... آخه ای کاش این تعصب و  ارادتت روی موجودات زنده ای مثل من بود که برای یک نفس کشیدن در کنار تو پر پر میزدن، نه برای یه شیء بنزینی متحرک!! کاش حتی قدر روژینا کوچولو که 206 آلبالویی دوست داره، منو می‌خواستی و برای دیدنم پاتو به زمین می‌کوبیدی... می دونی که حاضر بودم برات از تمام گذشته‌ات بگذرم. نداریت رو ندید بگیرم... اختلاف فرهنگیمونو دور بریزم و زجرهایی که با تکرار خاطرات تلخ و شیرینت در ازدواج قبلیت داشتی رو با صبوری وصف ناشدنی تحمل کنم. حتی حاضر بودم چندین سال قسطهای مهریه همسر سابقتو بدم، ولی تو مال خودم باشی. می بینی داشتم چقدر خودمو برات قربونی می‌کردم؟ آخه تو با بیرحمی تموم از همسرِ به قول خودت مجنونت که یک ماه بعد از ازدواجتون طلاقش دادی برام تعریف می‌کردی و بعد می‌زدی زیر گریه. منم گریه می‌کردم منتها با غرور ... توی دلم که تو نبینی و غرور هیچکدوممون جریحه دار نشه. آخه خیلی برام گرون تموم می‌شد. اما تو انگار می‌فهمیدی. خوب دستمو خونده بودی! می‌دونستی هر وقت ساکت میشم و به بیرون نگاه می‌کنم، دلم گرفته! فوراً عذرخواهی می‌کردی که منظوری نداشتم و من هم با لبخند بهت اطمینان می‌دادم که چیزی بخاطر ندارم ... ولی دفعه بعد دوباره و دوباره این بازی تکرار می‌شد. آره ... بازی بود! بازیی که همیشه من بازنده‌اش بودم.

 

 

تو هنوز داشتی حسرت عشق دیوانه‌وار به همسر مریضتو می‌خوردی... خدا می‌دونه واقعاً مریض بود یا تو اینطوری بهم گفتی! شاید اگر منم یک ماه یا حتی یک هفته با تو زندگی می‌کردم، یا متهم به دیوانگی می‌شدم یا دچار جنون! دیوانه که بودم ... دیوانة تو ... من کور بودم کور ...!

حتی خودمو به حماقت زدم. فریب دادم... نخواستم قبول کنم وقتی داری برای من آهنگ می خونی و یکدفعه میزنی زیر گریه، یعنی برای عشق سابقت گریه می‌کنی، یعنی یا هنوزم عاشقشی و این تویی که اونو از دست دادی و نه اون تو رو ...! یا بی‌انصافی بهش کردی که حالا عذاب وجدان گرفتی ... البته تو که نمی‌دونی عذاب وجدان چیه! ... می‌دونی؟

امیدوارم اگر این اسمش عذاب وجدانه، در مورد منم دچارش بشی. نفرین که نیست! فقط می‌خوام بدونی چه دردی دارم! وگرنه من دلم نمی‌خواد تو رو حتی یک لحظه غمگین ببینم. یادته وقتی گریه می‌کردی، با اینکه خیلی برام سخت بود، بهت می‌گفتم: اگر اینطوری خالی میشی، مهم نیست، درد دل کن، گریه کن تا سبک بشی و فراموش کنی! چه دل خوشی داشتم من! حق داری بهم بخندی!

یادته چقدر برای دکتر رفتنت اصرار می‌کردم؟

بالاخره هم خودم راضیت کردم با هم بریم دکتر برای چشمات! بهت گفتم اگر خواستی عمل کنی، من خودم ازت پرستاری می‌کنم. اصلاً نگران نباش که کسی رو اینجا نداری ... من خودم همه کاراتو انجام میدم عزیزم!

 

آخ خدا ...! وقتی بهم گفتی : بگو کِی  بیام وسایلتو بهت بدم، با وجود توهینی که بهم شده بود، باز با سرخوشی رفتم سراغ خدا ! گفتم خدا، خدای مهربون! منو ناامید نکن. خدایا منو نشکن. راضی به خرد شدنم نشو! خدایا بنده تو دریاب! ببین چطور بهت التماس میکنه! چطور به پات افتاده! برش گردون. تو رو به هر آنچه که آفریدی، قسم! اونو بهم برگردون.

2 شبِ تموم تا صبح کابوس می‌دیدم ... ! به انواع مدلها روبرو شدن با تو رو تو خواب می‌دیدم. اما هیچکدوم مثل اونی که در واقعیت اتفاق افتاد نبود. عجب موجودیه این خدا!!

روز دوم برات پیغام دادم که فردا ساعت 8 شب بیا دم بیمارستانِ ... همیشه همینجا قرارمون بود. بهم زنگ زدی! ولی تا من به گوشی تلفن برسم قطع شده بود. 2 دقیقه بعد پیغام دادی که باشه من فردا شب منتظرتم ... بازم منتظرمی! چه حس خوبیه که کسی که دوستش داری منتظرت باشه.

 

فردا شب، ساعت یک ربع به هشت راه افتادم. عزیزم نمی‌تونم برات بگم چه حالی داشتم. رو زمین بند نبودم ولی انگار یه وزنة سنگین به پاهام آویزون کرده باشن ... لَخت شده بودم. قلبم از ساعت 7 شروع کرده بود به در و دیوار قفسه سینه‌ام کوبیدن. می‌ترسیدم صداشو مامان بشنوه. آروم گفتم من میرم بیرون نیم ساعت کار دارم ... و بعد نمی‌دونم چطور از خونه فرار کردم و به تو رسیدم. نمی‌دونستم وقتی تو رو می‌بینم چه عکس‌العملی نشون میدم و تو چی بهم میگی! فقط وقتی ماشینتو جلوی بیمارستان منتظر دیدم، و چشمم به نیمرخت افتاد، فشارم پایین افتاد... داشتم از هوش می‌رفتم ...

 

 

امشب اصلاً حال خوشی ندارم. خوش ... ؟ که نه! خوشی کدومه؟ در واقع حالم خیلی خرابه....

تمام امروز تو اتاقم کِز کردم. همه می‌گن تو چرا از اتاقت بیرون نمیای؟ خوب حق هم دارن. نمیدونن تو این دل درموندة من چه خبره! آخه کی باید بدونه؟ فکرشو بکن! امروز همه عاشقا با هم قرار دارن. حتماً شما دو تا هم الان این روز رو جشن گرفتین ... وااااااااای ! حتی از تصورش هم دستام یخ کرد! دلم یه چای داغ با قند فراوون می‌خواد. فکر کنم باز فشار پایین افتاده ... همه امروز با عزیزترینشونن. اما من چی؟ چطوری تو خیالم باهات قرار بذارم مهربونم؟ بریم کافی شاپ؟ بچرخیم، دنیا رو زیر پامون، تو خیالمون سِیر کنیم؟ کجا بریم عزیزم؟ دیگه ازم اینو نمی‌پرسی!؟ حالا من بی تو چکار کنم؟ کجا برم؟ جفتها رو که می‌بینم دست تو دست هم بهم عاشقانه نگاه می‌کنن و شوخی می‌کنن، به همدیگه کادو میدن، امشب رو با هم خوشن، دلم می‌خواد بترکه. دارم از بغض منفجر میشم. می‌فهمی؟ می‌بینی چطوری داغ به دلم گذاشتی؟ می‌شنوی چطوری دارم فریاد می‌زنم؟ می‌بینی چطوری دارم داغون میشم؟

امشب از همه شبا برام تلخ‌تره ... تلخ‌تره ...  

سفر ....

دوست عزیزم. متشکرم که با خاطرات من همگام می‌شوی. همدلیت با من و شنیدن پیشنهاداتت جهت بهتر شدن این سایت، موجب دلخوشیم خواهد بود. لازم به توضیح است که این وبلاگ فقط شامل خاطرات واقعی خودم می‌باشد و مطالب از جایی برداشت نشده است بجز درخصوص اشعار. لذا در صورتی که از مطالب دیگران استفاده شود، منابع ذکر خواهد شد.

 

 

غروب کیش چه غربت شیرینیه!

کنار  ساحل مرجانی که می‌ایستی، تا افق فقط رنگ سبز و آبی لاجوردی می‌بینی. اینجا کسی نیست. موهامو باز کردم و به دست باد دادم تا بجای این روح ناآرام من رها بشه. باد اونو با خودش ببره. به سر و صورت من بکوبه. بذار عقده‌شو خالی کنه. بذار اون و باد هر چی دلتنگی دارن، تو گوش هم فریاد کنن!

من هم دلم پُره ... پر از حسرتها .... پر از دلتنگی ... پر از خاطرات ... خاطرات سفر قبلیمون ... سفر به ماسوله

یادته؟!

ساعت 2 ، بعد از ناهار راه افتادیم. توی راه تو برام شعر می‌خوندی، خاطره تعریف می‌کردی. اما تا تونستی برام آواز خوندی ... ، آخه من عاشق صدات بودم. صدای قشنگت. ازت خواستم آهنگ شازده خانوم ستار رو دوباره بخونی. گفتی یه فرصت دیگه حتماً می‌خونم. اما ...

هنوز در حسرت اون یک فرصت دیگه‌ام ...

برات میوه پوست کندم و تو بشقاب چیدم و دونه دونه پرهای پرتقال و نارنگی و  سیب رو تو دهنت گذاشتم. گفتی چقدر خوش سلیقه چیدی! آدم حیفش میاد تزئینتو با خوردن این میوه‌ها خراب کنه. گفتی تو، توی همه چیز سلیقه داری ...! از طرز لباس پوشیدنت، هماهنگی رنگها، تا آشپزی و تزئیناتت، همه‌اش با سلیقه است. از سلیقه‌ات خیلی خوشم میاد. و من فقط خندیدم ...

با هم رفتیم فومن. اونجا ویلایی پیدا نکردیم. رفتیم تا رسیدیم به یه جادة باریک و سرسبز تو دلِ کوه. چه روزی بود. رفتیم تو یه کلبه چوبی نشستیم و تو سفارش چای دادی. دخترکی 16-17 ساله با لباس محلی خوشرنگ داشت جیگر کباب می‌کرد و هر از گاهی به پسر جوان دهقانی که قلیان می‌کشید و اونو زیر نظر گرفته بود، نگاهی مینداخت و لبخند می‌زد. گفتم چقدر این حالتشون قشنگه، تو گفتی چقدر این دخترک قشنگه! ... تأیید کردم.

چای خوش طعمی نبود، ولی به ما چسبید. هوا دلپذیرو مه‌آلود، جنگل سبز و دل‌انگیز و کوه‌ها یک دنیا راز! ........ درختها تو گوش هم نجواهای پرنده‌های عاشق رو تکرار می‌کردن.

دوباره سوار شدیم. هوا تاریک شده بود. همینطور که می‌رفتیم، چراغهای ماشینتو خاموش کردی و من ترسیدم. گفتم اینجا هیچ نوری نیست. می‌ترسم. می‌ترسم کسی رو زیر بگیری. گفتی اینجا که کسی نیست. یه جاده متروکه. ولی دو نفر داشتن توی تاریکی از گوشه جاده حرکت می‌کردن. ترسیدم. آخه تو چشمات یکم ضعیفه. بالاخره چراغهاتو روشن کردی. آنقدر رفتیم تا رسیدیم به انتها. انتهای جاده. ماسوله ... راه دیگه‌ای نداشت. ماشین هم مثل ما خسته شده بود. پارک کردیم و پیاده راه افتادیم بالای پله‌ها و از یک خانم مسن که داشت زنبیل قرمز سنگینی رو حمل می‌کرد، پرسیدیم اینجا ویلا کرایه میدن؟

با خوشحالی گفت آره ! خودم ... . لبخند رضایتی زدی و سریع برگشتیم و وسایل رو آوردیم توی خونة باصفا و کوچولوی پیرزن. پیرزن گفت من میرم خونه پسرم ولی بهتون سر می‌زنم. وسایل رو گذاشتیم و دوباره برگشتیم پایین. تو یه قهوه‌خونه اول پله‌ها، شام خوردیم. جوجه کباب و پلو. یادته چقدر خندیدیم؟ به بشقابهای چربمون، رومیزی کثیف که من لبه‌شو تا زدم تا مانتوم کثیف نشه، به پیرمردی که نشسته بود یه گوشه و مدام سر پیرزن کوتاه قدی که غذا سرو می‌کرد جیغ و داد می‌کرد، و به همون پیرزنی که موقع حساب کردن گفت قابلی نداره پسرم و دو برابر رستورانهای شیک تهران غذای بدون مخلفات رو پامون حساب کرد. اون روز ما به همه چیز می‌خندیدیم. چون اینا زشت نبود، زیبائیهای زندگی بود.

 

 

بعد رفتیم که بخوابیم، چون خسته بودیم. خیلی ... هر چی منتظر شدیم، شبهای برره رو نشون نداد. بالاخره خوابمون برد. تو مدام بیدار می‌شدی و پتو رو می‌کشیدی روی من! می‌ترسیدی سرما بخورم. ولی راضی نمی‌شدی و فوری میومدی منو تو بغلت محکم می‌گرفتی! مثل یک بچه. چه آرامشی بهم دست می‌داد وقتی تو آغوش تو بودم. نوازشم می‌کردی و با موهام بازی می‌کردی. همون موهایی که می‌گفتی چقدر قشنگ خوش حالته. سرمو می‌ذاشتی روی سینه‌ات و بازوتو دورم حلقه می‌کردی. فکر نمی‌کنم لحظه‌ای قشنگتر از این لحظه برام بود. اما من توی خواب باز بی اختیار از تو فاصله می‌گرفتم. آخه گرمم میشد. بدنت خیلی گرم بود.

بعد دوباره یکبار دیگه میومدی بغلم می‌کردی. تا صبح همین وضع بود. صبح که بیدار شدم، تو منو بغل کرده بودی. خواب بودی. چه آروم می‌خوابی! آهسته پا شدم و رفتم یکم به خودم رسیدم. بیدار شدی. وسایل صبحانه رو با هم آماده کردیم. رختخوابهای پیرزن رو مرتب کردم و تو دست و صورتت رو شستی. رفتیم با هم نون تازه محلی خریدیم با خامه. صبحانه چقدر چسبید ... !

بعد وسایل رو جمع کردیم و رفتیم به موزه حیوانات و پرندگان سر زدیم. جالب بود. حیف که دوربین نبرده بودیم. وقتی راه افتادیم سمت تهران ساعت 11 صبح شده بود. باز هم توی راه آواز می‌خوندی و حرف می‌زدیم. ولی باز هم شازده خانوم رو نخوندی. دیدی آخر؟ ...

دلم برای صدات تنگه. دلم می‌خواست الان اینجا کنار من توی این ساحل سفید دم این دریای بی‌نظیر که ماهیهای رنگارنگشو میشه از نزدیک دید، نشسته بودی، منو مثل یه بچه تو بغل مهربونت می‌گرفتی و شازده خانوم محبوب منو می‌خوندی. آخرشم حسرت به دلم گذاشتی ... نه؟

گریه امانم نمیده. می‌خوام تا ابد همینجا بخوابم و گریه کنم. چقدر اینجا دلگیر شد یدفعه! طاقت غروبو ندارم ... !  دیگه طاقت ندارم .......

 

خدایا!!


مدتی است که تنهاییم را به باور نشسته ام


دیگر دستانم در انتظار دستانی گرم نیست


و اشک هایم شانه ای را نمی طلبد


و بی محابا روی گونه هایم با دستانم آشنا می شوند


آیا این تنهایی بی پایان است؟؟


کاش حضورت را حس می کردم


تا بغضم را بشکنم تا فریاد هایم رها می شدند


بی هیچ واهمه ای از شکستن دلی


اگر بیایی چیزی نخواهم خواست


کافی است که باشی تا بودنم را باور کنم

 

 

سلام بر غم ...

 

 

 

 

سلام . دارم می‌نویسم . بدون اینکه بدونم آیا این نامه به دستت می‌رسه یا نه . و اینکه اگه برسه می‌خونیش یا نه :

« امروز روز نحسیه!

می‌دونی چرا؟ البته که نمی‌دونی چون این منم که حتی حساب ثانیه‌های جدایی مون رو هم دارم. تو که برات فرقی نمی‌کنه من کنارت باشم یا یکی دیگه. مطمئنم که حتی نمی‌دونی امروز درست 13 روزِ نحس بی تو گذشته ! بی تو ... ، بی شور زندگی ... زجرآور  !!

خاطره آخرین صحبتمون مثل جزام دونه دونه سلولهای کوچولوی بیگناه مغزم رو متلاشی می‌کنه. هنوز نمی‌تونم باور کنم که خودت اعتراف کنی درست بهترین روز زندگیمو با یکی دیگه هم داشتی قرار ازدواج میذاشتی!

خوب، بهت حق میدم که بری دنبال سرنوشتت، ولی دیگه وجود من این وسط چه معنایی داره؟ با من قدم در راه عشق برداری و به موازات قدمهات با من زندگیت رو با یکی دیگه طی کنی؟

 

 

 

 

 

بهت گفتم: پس برای همیشه خداحافظ. از کادوت ممنونم. ولی ایکاش اینو زودتر می‌گفتی! مگه قرارمون نبود اگر هر کدوم خواستیم بریم سراغ نفر سوم، نفر دوم رو حذف کنیم؟ تو گفتی: خوب حالا که هنوز چیزی معلوم نیست! شاید نشد ...!!

شاید نشد!

شاید نشد...!

این جمله‌ات تو سرم مثل چرخ و فلک می‌چرخه. سرم دوران پیدا کرده، حالم داره بهم میخوره! میگی شاید نشد ... یعنی حالا تو باش ... اگر این یکی جور شد که شد می‌تونی بری پی کارت وگرنه تا من یکی رو برای زندگیم پیدا کنم تو اجازه داری بمونی و منو سرگرم کنی!

ملیجک

اسباب بازی

معشوقه موقتی!

بهم اجازه میدی که موقتاً بمونم! مغزم می‌کوبه! مثل اینه که صدای ضبط صوت رو تو گوشم تا آخرین ولومش بلند کردم! چیکار دارم می‌کنم. به حرفای پر از اهانت یک اسطوره خیالی که همه زندگیمو توش رؤیا کرده بودم گوش می‌کنم.

فقط گفتم: دیگه بهم زنگ نزن. دیگه با من کاری نداشته باش. دیگه نمی‌خوام ببینمت. بغض کردی ! گفتی خداحافظی نکن ... اما دل نازک من نسوخت. خنک شد. گفتی حالا این کارا چیه؟ بمون. ما که با هم توافق کرده بودیم که هر کدوم از ما حق داره آزاد باشه تا راه خودشو پیدا کنه!

.

.

.

آره عزیزم ما با هم قرار گذاشتیم. ولی قرار نذاشتیم که همدیگه رو برای روز مبادامون نگه داریم. قرار بود ما اگر با هم به توافق رسیدیم تمام راه رو با هم باشیم و اگر نرسیدیم دیگری رو به بازی نگیریم. یادته اونشب بارونی با هم چقدر صحبت کردیم؟ ... قرار دوستی واقعی گذاشتیم نه اینکه هر وقت تنها شدیم، همدیگه رو موقتاً از تنهایی دربیاریم. پس اینهمه عشق، اینهمه نوازش، اینهمه علاقه و محبت کجا رفته؟ چرا همدیگه رو زجر میدیم؟ چرا حتی نمی‌تونیم مثل حیوونا به شریکمون وفادار بمونیم و برای اون با بقیه بجنگیم؟

 

سرم ... آخ سرم! داره میترکه. کاملاً فشار هجوم خون رو توی رگهای شقیقه‌هام حس می‌کنم. چه فشار دردناکی . انگار داره مغزم به کما میره ...

 

اون روز مثل یک سال گذشت ... با یک دنیا آه و اشک از توهینی که بهم کردی

تو اتاقم موندم. توی شوک روانی بین زمین و آسمون. مامان و بابای بیچاره مستأصل شدند.

بعد از دو روز که نه ... دو قرن سنگینی و لَختی، زنجیر رو از پاهام باز کردم و دل به دریا زدم.

 

حالا دارم میرم سفر . بهت که گفتم میرم . اما هنوز هیچی برنداشتم . انگار نه انگار که دارم میرم و باید قبل از رفتن یه چیزایی رو بردارم . می‌خوام برم دریا . گفتم که ! می‌خوام برم دریا ببینم . دریا ببوسم . دریا ببویم . صداشو بشنوم. دریا بشم . می‌خوام برم خودم رو به موج بسپرم . برای غوطه ور شدن به تن پوش نیازی ندارم . کاغذهایم رو برمی‌دارم و کمی دیوانگی همراه میبرم . همین . و مسلم تو رو . نمیای ؟ ازت خداحافظی کردم ولی خاطره‌هات تنهام نمی‌ذارن. میرم که غروب عشقمون رو توی غروب کیش به تماشا بشینم. می‌خوام وقت غروب بی هیچ خجالتی از آدمها گریه کنم. یه جای دنج و خلوت که غریبه‌ای توش نباشه. آخه هنوز برای عشقم اشکی نریختم. شاید اونجا تو رو به ساحل مرجانی کیش سپردم. شاید هم مجبور بشم برای خاک کردنت خودم رو به خاک بسپرم. چون تو جزوی از وجودم شدی. یکی بهم بگه چطوری می‌شه آدم قلبشو ببرّه و خاکش کنه ولی هنوز زنده باشه؟ ... فقط زنده! »

 

می‌دونی چیه؟ ... دلم بهم میگه تو دوباره برمی‌گردی ... دل انگار یه عمره گوش به زنگه ... اما اینبار ............

 

 

دوست دارم با ناخنهای فریاد


صورت سکوتت را بخراشم


اینجوری تو هم از من، زخمی تا همیشه به یادگار خواهی داشت

 

زندگی ممکن نیست

باید از عشق گذشت

باید از خاطره ها خالی شد

باید از سرخی خورشید گریست

انتظار ممکن نیست

راه برگشت برایم دور است

  آسمان سرختر از جامه من پوشیده است

هدیه تولد ...

 

 

 

 

ازم پرسید منو بیشتر دوست داری یا زندگیتو ؟ من گفتم زندگیمو .اون هم ناراحت شد و

 

برای همیشه از پیش من رفت.

 

 

اما هیچ وقت نفهمید که اون خودش تمام زندگیم بود !!!

 

 

سلام زندگی من!

این وبلاگ را بنام تو آغاز می کنم! یاد لحظه لحظه با تو بودن خاطرات سنگینی است که

شانه هایم را تاب تحملش نیست. یاد سالروز تولدم .... آخرین روز دیدار تا کنون ...

روزی که تو به من استثنائی ترین هدیه تولد را با یک شاخه گل سرخ تقدیم کردی.

هدیه ای که دیگر هرگز یادت را فراموش نکنم ! و تو چه زیرک بودی!! ...

... که میدانستی درد این داغ جدایی که درست در روز تولدم بر دلم گذاشتی،

هرگز از خاطرم نخواهد رفت!

از هدیه ات سپاسگزارم فریب شیرین من.

یادت هست اولین روزهایی را که با هم شروع کردیم؟

تو شعر محبوبت را با خط خوش بر روی سربرگ شرکتت برایم نوشتی و به من تقدیم کردی ...

نمی دانستی آن را روزی برای خودت خواهم سرائید!

 

 

« گیاه تنها »

 

  گل من پرنده‌ای باش و به باغ باد بگذر

 

  مه من شکوفه‌ای باش و به دشت آب بنشین

 

  گل باغ آشنایی           گل من کجا شکفتی؟

 

که نه سرو می‌شناسد

نه چمن سراغ دارد؟

 

  نه کبوتری که پیغام تو آورد به بامی

 

  نه به شاخسار دستی            گل آتشین جامی

 

  نه بنفشه‌ای

 

نه جویی        

 

نه نسیم گفت وگویی

 

نه کبوتران پیغام  

 

نه باغهای روشن

 

  گل من ...... میان گلهای کدام دشت خفتی؟

 

به کدام راه خواندی؟ به کدام راه رفتی؟

 

  گل من تو راز ما را به کدام دیو گفتی؟

 

  که بریده ریشه مهر              شکسته شیشه دل

 

منم این گیاه تنها

 

به گلی امید بسته

 

  به امیدها نشستیم و به یادها شکفتیم

 

  به هزار وعده ماندیم

 

                        به یک فریب خفتیم ....

 

به یک فریب خفتیم !