آخرین حرفم با تو
آسمان ترک خورده
آینه شکسته
و طپشهای هراسناک
در فاصله میان درد و مرگ
اینست تصویری روشن از دنیای تاریک من
ضجه من همه برای گریز از درد بود
در فاصله تاریکی و سرما
من در دردناکترین شبها
تو را به دعایی نا ممکن طلب کرده بودم
در هیچستانی که نه نور بود و نه گرما
من دستان و اطمینان تو را طلب کرده بودم
من خدا را به تو طلب کرده بودم
اما اینک فواره خونی که از آسمان یقین دلم جاریست
و صدای نالههای دعا ....
من ایمانم را از دست داده ام
من دعا را از دست داده ام
من عشق را از دست داده ام
در خلائی که نه نور هست و نه گرما
من خدا را نیز از دست داده ام…
وقتی دیگه بهانهای برای ماندن نباشه، ... وقتی دیگه ریشه اعتمادت خشک شد، ... وقتی دیدی هر کسی به نوعی تو رو به بازی گرفت و به ریشت خندید، ... وقتی دیگه نتونی نفس بکشی، ... وقتی قفسه سینهات چنان ناتوان بشه که برای تحمل وزنه ی هر نفس، به جان کندن بیفته، ... وقتی ایمان پیدا کنی که حتی یک نفس برای تو کشیده نمیشه، وقتی تنها امیدت رو تو کیسه توکل به خدات بریزی و یکسال با خودت از این مطب به اون مطب به دوش بکشی و بعد یکباره با نظر آخرین پزشک، آخرین پناه، از دستش بدی، ... وقتی بدونی زندگی و آدمهاش چقدر پوچ، خندهدار، مشمئزکننده و فناپذیرند، ... وقتی دیگه نخوای زندگی رو، آدمها رو ... هیچکس رو ... وقتی حتی نخوای کسی زیر تابوت بیکسیات رو بگیره... اونوقت تصمیم میگیری کوچ کنی!
بری به جایی که اگر ماندی، خودت باشی و خودت ... و اگر نماندی، باز خودت باشی و خودت!
به مناسبت تولدم
و بزرگ میشویم و شاید هم کمی بزرگتر، هنگامی که زمان به سرعت میگذرد و تجربههایمان افزون میگردد و اندیشهمان نیز وسیع و آزادتر.
و به همان اندازه و گاهی هم کمی بیشتر کوچکتر میشویم، آنگاه که دنیای تفکرمان کوچک میشود و در عین حال احساس بزرگ بودن میکنیم.
وقتی به همه ی جهان بیندیشیم، میبینیم دنیای خودساختهمان چقدر کوچک است!!
آری وقتی همه را دوست بداریم بزرگ شدهایم!
وقتی که یادمان نرود همه چیز این دنیا قراردادی است و پایان پذیر.
حتی خودمان
که یکروز پایان میپذیریم.
راستی امروز بیست و ششم دی، روز تولد من است.
باید بروم خودم را با متر اندازه بگیرم تا ببینم چقدر بزرگتر شدهام.
و شاید متراژ خانهام را
و قیمتی که بر روی لباسهایم فروشنده زده بود
و یا میز کارم را ...
و شاید بلندی تقدیرم را ...
یا بیمهریهای انسانها را ...
نمیدانم با کدام یک کمی بزرگتر شدهام؟!!
اما...
مهم نیست چقدر بزرگ شدم ... مهم این است که با همه کوچکیام فهمیدم :
نه زندگی، نه عشق، نه آدمهاش، نه دارائیها، نه این آسمون آبی دودزده، نه خاک وطن، نه غربت، نه تنهایی، نه دوست و آشنا، نه حتی تو ... دیگه هیچکدوم، آرامش بخش نیست! دیگه هیچکدوم بهانهای برای ماندن من نیست... نیست!
میرم به جایی دور ... جایی که نه آدمهاش رو بشناسم ... نه عشقشون رو ... نه خاکش رو ... جایی که هیچکس نباشه ... هیچکس ... حتی تو!
راستی ... برای تولدم نیستم و تو باز، آخرین فرصت تبریک و خداحافظی رو از دست دادی!!!
خداحافظت!
شبهایم
تنها و پی در پی در گذرند
و من هنوز
از خاطره لحظه هایی که تو را با خود داشت
چراغانم... !
صدای شکستـنم را نشنیدی؟؟؟
تا کی به امید فردای پر از مهربانی فال بگیرم با حافظ ؟؟ تا کی از فرصت استفاده کرده و یک دل سیر گریه کنم لابه لای بارانها ؟؟؟ هنوز صدای آوازهایت از دفتر دلم پاک نشده است... و خط خطیهای نگاهت !!!
آنقدر آه کشیدم و نگاه کردم به ابرها که آسمان رنگ انتظارم شد ... چشمانت خیال گفتن رازی را دارد ... که لبهایت طفره میروند ... شاید راز رفتن است و جدایی ...! شاید هم تنفر ...؟ بگو ... در خلوت یلداییام بگو تا من از دلواپسی، و گورها از تنهایی به درآیند ... پرسه میزنم میان دلتنگیهای خویش... تداعی میکنم خاطرهها را ... عشق را کم و بیش!!! شاید گره از اندوهم گشوده شود با ته مانده طاقتی ... لمس میکنم زندگی ساطور شده را و خود را که در ذرّه ذرّه سلولهایم پیر میشوم ... هنوز بر لبهایت ننشسته ... نوشیدیام و من کیش شدم ... و تو مبهوت و مات !!! هیهات از بازی روزگار ... هیهات!!!
بی آنکه بدانم روزی برایم خاطرهای خواهی شد، به زندگی لبخند زدم و به عشق سوگند خوردم ... حالا !!! چهره ژولیدهام را که در آینه میبینم، فکر میکنم که آنقدر با خودم صمیمی شدهام که بگویم مرگ بر اعتماد ... مرگ بر باور ...!
طعنههای عقربگونهات هم عشق را از چشمم نینداخت ... تنها به من آموخت عشق باید الهی باشد و بس.....!!!
گاهی اوقات خود را گم میکنم... مثل حالا !! ... اما صدایی انگشت به دهان میگوید: ببخشید،... شما را قبلاً جایی ندیدهام ؟!
اما نمیدانم مگر سواد ندارید؟ ... روی پیشانی من که نوشته شده صاحب این عکس ماهها قبل مرده است .....!!
شاید تو هم مسافری عجول بودی که نخوانده رفتی، یا من راوی بی تجربه آخرین قصه که بدون هیچ صدایی، با خیالی که دیگر رنگ نداشت روی خودم خط کشیدم .... آری روی خود خط کشیدم ... من مردهام ... گریه بیفایده است... گریه مکن ... مهربان باش،... فقط مهربان!!!!!!!!
ای عزیز جان من!
من برای مرگ خود یک بهانه میخواهم ... یک بهانه پوچ عاشقانه میخواهم!
از غمی که میدانی با تو بودنم مرگ است و بی تو بودنم هرگز!
گر بهانه این باشد، من بهانه میگیرم ...
عاشقانه میمیرم!
از روزی که آبی، سیاه شد
سپید، سیاه شد
سیاه، سیاه شد!
برای تو می نگارم،
از پشت همین دریچه های سیاه
از پشت همین شیشه های مه گرفته ی شب
از پشت سکوت وهم انگیز یک زندگی
و از تکه تکه شدن یک روح
با تو سخن می گویم!
هیچ تصمیمی برای نوشتن این نامه برای تو نداشتم. اصلاً حال و حوصلهای برایم نمونده. الان مدت 5 روزه که این نامه رو تهیه کردم ولی تا امروز هیچ حسی برای فرستادنش نداشتم! نمیدونم آیا تو هم تا بحال چنین حسی داشتی یا نه؟ اینکه نخوای جایی بری، حرفی بزنی، تکونی به خودت بدی و به چیزی فکر کنی ... دوست دارم در خلسه باشم ... بی هیچ اطلاعی از اتفاقات اطراف ... بی هیچ خاطره و فکری! .... ظاهراً فردا هم عیده ... عید؟!! چه کلمه مسخره ای برای پرت کردن حواسّ عوام!
این هم متن نامه چند شب قبلم:
شاهزاده یخی سرزمین خیال من
دیشب میدونی کجا بودم؟ داشتم توی خیابونا و بزرگراهها برای خودم میرفتم ... بی هدف و سرگردون! میرفتم و میرفتم .... تا اینکه به خودم اومدم و دیدم بعد از چند ماه دوباره سر از کوچه خونه تو درآوردم... نمیدونم هنوز اونجا زندگی میکنی یا از اونجا رفتی! اومدم به انتهای کوچه بن بست شما و پارک کردم... (یاد کوچه بن بست داریوش افتادم) مدتی همونجا نشستم و فکر کردم. به خونه تو با حسرت نگاه کردم. به تک تک اجزای خونه، زنگ شماره 9 و صدای "بیا تو" ی تو، در ورودی، درختهای داخل، پلههای طولانی، پنجرهها ... هوا بارانی بود... بوی نم داشت، بوی تو، بوی اشک، بوی دل من! صدای پاک اشکهای شوق که قدم برخاک پاگ گونه های اتشین من میگذاشت، در تاریکی مسخ کننده اون شب بارانی، گویی تعبیر تمام خوابهای زیبای زندگی بود که در آن لحظات مسحور کننده خلاصه میشد.
پیاده شدم ... زیر بارون خیس شده بودم. صدای سکوت کوچه، صدای بارش باران و صدای نفسهای گرم تو منو مسخ کرده بود. عجب طوفانی در دلم برپاست!! قدم زنون اومدم دم در خونهات! سرک کشیدم تا ببینم ماشینت رو توی پارکینگ گذاشتی یا نه ! اما تشخیصش خیلی سخت بود. خوب، خودت میدونی که همیشه داخل پارکینگتون پشت اون دیوار پارک میکردی که از کوچه فقط نوک چراغهای ماشینت پیدا بود. روبروی در خونه تو یک وانت پارک کرده بود که دوسه نفری توش بودن. بنابراین چون ترسیدم تابلو بشم، کمی دور و بر خونه ها پرسه زدم و تظاهر کردم که دنبال یک پلاک میگردم... بعد بلافاصله در خونه شما باز شد... قلبم ایستاد. هوا تاریک بود ولی هیکل یک مرد جوان با قد و بالای تو رو تشخیص دادم... سریع خودم رو توی تاریکی مخفی کردم و با بیرون آمدن مرد جوان دیگری به سمت ماشین دویدم و سوار شدم. حتی تصور اینکه تو منو اون اطراف و با اون حال ببینی، باعث ایجاد رعشه در وجودم شد، اما خوشبختانه اون، تو نبودی ... ! ماشین رو روشن کردم و با عجله دنده عقب دور زدم. فقط شانس آوردم که به ماشین کناریم نکوبیدم چون اصلاً ندیدمش ... اصلاً بهش فکر هم نکردم...
شاید نتونی حال منو درک کنی! حال یک سرخورده در حال فرار! حال یک آدم که میدونه حتی از احساسات خودش هم رودست خورده! سریع از کوچه خارج شدم و خودمو در بزرگراه رها کردم ... ماشینهای جلویی رو نمیدیدم ... کسی درونم میگفت ببار و کسی شرم میکرد از این بارش بیشمار... پرده کدر اشک مانع دیدم میشد، ولی برام مهم نبود ... فقط داشتم به رفتارهای تو فکر میکردم و با یادآوری هر چیزی هق هقم شدیدتر میشد. آخه خیلی چیزها به ذهنم میرسید و با هر کدوم یه لعنت به خودم میفرستادم. که چقدر احمق بودم .. که چقدر کور بودم ... که چقدر خوش خیال و خوش بین بودم... چرا این همه واقعیت که جلوی رویم بود ندیدم؟ مثل اون روزی که درون خونه تو، توی هال کنار تو نشسته بودم و تو بازوانت رو دور شونه من حلقه کرده بودی و میوه میخوردیم. در عالم خودمون بودیم که صدای زنگِ پایین ما رو پروند!
گفتی، ولش کن، حتماً صاحبخونه جدیده! بعد این پا و اون پا میکردی و زنگ همچنان صدا میکرد. تا اینکه صدای زنگ در بالا به گوشم رسید. منو توی اتاقت مخفی کردی و با دستپاچگی گفتی: سایه تو رو خدا حرفی نزن ...هیچ صدایی نکن تا اون بره! گفتم: کیه مگه؟ خوب جوابشو بده! گفتی: نه !!! از توی چشمی نگاه کردم. خانم صاحبخونه جدید منه و خیلی زن پرروئیه، میترسم بیاد تو و به همه جا سرک بکشه! ... حوصلهاش رو ندارم. میخواد در مورد بیرون کردن من از اینجا حرف بزنه ولی من تا 6 ماه دیگه با صاحبخونه قبلی برای اینجا قرارداد دارم... و خلاصه شروع کردی به تعریف کردن هزار و یک داستان از پررویی این زن!
با اینکه کاملاً به اصل مطلب پی بردم، اما بهت گفتم: خوب مهم نیست، مثل اینکه رفت... خیالت راحت باشه. و تو هم آروم شدی ... بعد بیاد اون شب بعد از مسافرتمون به ماسوله افتادم که سرزده اومدم و برات شام آوردم... و تو چقدر از دیدن من و اینکه سرزده اومدم پیشت جا خوردی! این هم از نگاه من مخفی نموند. و بالاخره ده روز بعد بهم اعتراف کردی که از این کار من نگران شدی ... نگران اینکه من زیادی وابسته بشم ... من بهم برخورد و اصلاً به این فکر نکردم که تو واقعاً نگران چی هستی! خوب... نگران چی بودی؟!! حالا تازه فهمیدم!
خیلی دیر متوجه میشم نه؟
آفتابی در دلم تابیده و تو را در خود ذوب کرده شاهزاده یخی من! حالا ...
" من امروز تو را ندارم، درست ! اما دیروز و دیروزها و صدها دیروز دیگر هم نداشته ام و برای داشتنت هیچ فردایی متصور نیست! داشتنت خاطره ایست آن چنان که دیگر به افسانه های هزار و یکشب می ماند و از سوی دیگر محال واره ایست برای فردایی که به جادوی هیچ غول چراغی، هرگز نخواهد آمد !! به من حق بده که دلتنگ نیستم. من اصلاً هیچ نیستم! هیچ ندارم! احساسم تکه تکه شده و تصاویر معوّج این آینه تکه تکه به هیچ چیز شباهت ندارد. ما به یک گم شدن نیاز داشتیم، بدون فکر کردن، در لا به لای برفهای تقدیر که بر سرمان می بارید.
هیچگاه دلم پایش را از گلیم خودش درازتر نکرده است! آرزوی محال داشتن مثل امید بستن به سراب است که تنها عطش را می افزاید. آرزوی امروز شاید گریستنی باشد بر دامان پرمهرت آن چنان که سخن را مجالی نباشد و تنها اشک باشد و اشک و بس! می بینی که! این هم کم محال نیست!! غزلواره زندگی ما دو سه بیت کم آورد! سیلاب فاجعه آن چنان مرگبار بود که طومار عاشقانگی پیچیده شد، ناتمام!
آرزوی دیروز فراموش نشدنی! تو دیگه آرزوی من نیستی!
آقای منطقی! اینهمه دلیل برای نداشتنت بس نیست؟ "
خداوندا؛
تصمیمام را گرفتهام. دیگر هیچ رویایی نمیخواهم.
تنها سکوت و تاریکی و ابدیتی تنهایی!
دردهایم را برایت گفتهام
بشنو اکنون این سکوت تلخ را
ای عزیز ِ جان من !
انگار نه انگار که تا چند ماه پیش میگفتی که دوستت دارم! چقدر غریبه شدهای با من! .... نمیدونم چرا دیگه تو رو در خواب، در کوچه، در خیابان، در سکوت مبهم رؤیاهایم و دیگه حتی در آیینهها هم نمیبینم! ن م ی ب ی ن م ت ... اما، همه جا با منی! دست از سرم بر نمیداری! میدونی از نگاه دوستانهمان تا گفتن فراموشم کن، چند غروب بی تو گذشته ؟ ... میدونی از گفتن دوستت دارم تا تو رو به خدا فراموشم کن، چند بار بی تو شکستهام؟ ... میدونی از لبخند شوق دیدارمون تا ضجههای دل شکستن تو چند فصل بی تو گذشته؟ ... میدونی از جا دادن نگاهی غریب و ساختن کلبه آرزوهایم تا ویران کردن این دلم چند قطره اشک بی تو ریختهام .. میدونی از لحظه جداییمون تا به حال چند مهتاب است که بی تو تنها به انتظارت نشستهام ؟!! میدونی چقدر غریبه شدهای با من !!!! نه ...! بغض تنهایی منو تو هیچوقت نخواهی فهمید! ... هیچوقت!
ماه من !
نوشتنم برای نمردن است، وگرنه روزهاست چتر خسته سکوت را هم بستهام. اما بگذار بنویسم چند فانوس روشن از آسمان برایت آوردهام، با چند خواب که تعبیر نشد تا بگذاری ته چمدانِ رفتنت! دعای خیرم را روی لباسهایت بگذار تا عطرش نرود.
تنهایی پرهیاهو را من برمیدارم و از روزهای با هم بودنمان به تو خرده ریز خاطرههای دور را میدهم تا فراموش کردنشان کار سختی نباشد!
صبر کن ! ... چمدانت را نبند ... اندکی نگاه ترک خرده و صدای ابریم را هم در دستمالی سپید گذاشتهام، بگذار در چمدانت و هر جا در چشم باد بلاتکلیفی دیدی، دستمال را به دست باد بده و بگذار به هر سو که میخواهد بوزد.کفشهای سرنوشتت را به پا کن. من کنار در ایستادهام. برایت پیالهای آب در سینی آماده کردهام که برگهای سبز نارنج را غرق کند، کنارش دفترچه خوانده نشدهام را گذاشتهام که انباری ست برای کلمهها: سلام ... دوستت ... تنها ... فردا ... شهر ... دلتنگ ... خداحافظ ... سبز ... بهار ... سرد ... خواب ... بیا از زیر سینی رد شو و رو به رفتنهای ناپیدا برو ، جاده ، همان جادهای ست که هیچگاه بازگشتی ندارد ...... من همینجا میمانم و عاشقی را تمام میکنم!
در توالی سکوتِ تو
در تداوم نبودنت
ردپای آشنایی از صدای تو
در میانِ حجم خاطرم
هنوز زنده است
هنوز میتپد
و باورش نمیشود
که نیستی
که رفتهای
کجا نوشتهاند عشق
این چنین میانِ مرز سایههاست ؟
این چنین پُر از هُجوم فاصله
در تقابل میانِ آب و تشنگی
تقابل میانِ درد و زندگی ؟
کجا نوشتهاند ؟!
تو آموختی که آنچه دو روح خویشاوند را در غربت این آسمان و زمینِ بی درد، دردمند میدارد و نیازمند بیتاب یکدیگر میسازد، دوست داشتن است ... و من در نگاه تو ... ای خویشاوند بزرگ من ... ای که در سیمایت هراس غربت پیدا بود و در ارتعاش پر اضطراب سخنت ... شوق فرار پدیدار ... دیدم که تو تبعیدی این زمینی ... و اکنون تو با مرگ رفتهای، با مرگ! و من ...اینجا ... تنها به این امید دم میزنم که با هر نفس ...گامی به تو نزدیکتر میشوم ... و ... این زندگی من است ...
جاده
تابلوی نیمه تمام
جادهای بی انتها
تک صندوقچه پستی
کنار جاده
آسمان آبی
با ابرهای پاره پاره
تصویر کوچکی از دگرگونی من!!!
هیچوقت نشد که این تابلو رو تموم کنم، چرا؟! نمیدونم. فقط میدونم که یه جایی تو همین تابلوی نیمه کاره و یا بهتره بگم تو همین جاده ی نیمه تمام و به نظر خاکی که الان دیگه اونقدر خاک روش نشسته که واقعاً خاکی شده، یه قسمتی از وجودم رو گم کردم. قسمتی که هنوز نتونستم پیداش کنم.
یادته، تو خیلی دوست داشتی تابلوهای نقاشی منو ببینی، خیلی. این بود که تصمیم گرفتم یک تابلو برای تو بکشم، برای خونه تو که پر از خاطرات من و تو بود. اما ...
الان مدتی است که روی یه سه پایه، گوشه اتاقم داره خاک میخوره و فقط نگاهم میکنه. اونقدر انتظار کشیده که دیگه حتی به چشمم هم نمییاد! دیگه به نگاهش، وجودش، انتظار و تحملش و یا شاید بهتره بگم به نیمه تمام بودنش عادت کردم!
همه چیزش تموم شده بود، آسمونش، دشتش، درختاش، سبزههاش، حتی صندوقچه چوبی پستش که من رو یاد تنهایی و چشم انتظاریهای بینهایتم میاندازه! دیگه داشتم تو ذهنم به دنبال بهترین دیوار خونهات برای گذاشتنش میگشتم تا همه ببیننش. حتی براش یه قاب قشنگ چوبی، عین صندوقچهاش سفارش داده بودم. ولی جاده ش ...!
تو همه این تموم شدهها خط نیمه کجی از یه جاده گنگ و بیانتها بود که هیچوقت تمومش نکردم. جادهای که من رو به یاد مسیر زندگی خودم میاندازه.
یه جاده ناتموم، یه صندوق پست چوبی وسط یه دشت سبز با یه سقف از آسمون آبی و تکههای ابر نیمه رنگین از آفتاب، سایههایی از درختان دور که خطی از فاصله بین وسعت سبز زمین و ژرفای آبی آسمون میسازن و ..... جاده تو همین خط مبهم گم میشه ..... چرا نتونستم این جاده رو تموم کنم؟! ....... اگر تموم میشد حتماً هر روز مسافرهای زیادی ازش رد میشدن ... اونوقت میشد ازشون پرسید آخر این جاده به کجا میرسه. اگر تموم میشد حتماً هر روز پستچی با دوچرخهاش میومد و صندوقچه رو با نامههاش از تنهایی و انتظار خلاص میکرد. اگر تموم میشد ..... چرا نتونستم این جاده رو تموم کنم؟!
نمیدونم چرا، ولی هر وقت چشمم به این تابلو میفته، بی اختیار هزاران چرا تو ذهنم شکل میگیره. هزاران چرا که حتی برای یکیشون هم نمیتونم جوابی پیدا کنم. چراهایی که تمام وجودم رو ذره به ذره براشون خرد میکنم، میگردم و در نهایت میفهمم که پاسخشون رو با یه قسمتی از وجودم یه جایی تو همین جاده گم کردم. بعد فقط من میمونم و یه دنیا آه و حسرت و ابهام، من میمونم و یه دنیا درد و .....!
آخه ... میدونی چی داره منو مثل خوره میبلعه؟
اینکه همه چیز مثل قدیمها سر جاشه ... همه ی اون خاطرات، ابرها ... آسمون آبی ... درختهای خوشرنگ ... جاده ی مبهم ....
اما فقط یه چیز ...
... تو نیستی!
تو نیستی!
آه ...!
باز که به تابلو نگاه میکنم، باز به یاد تو میافتم. یادته؟ هر روز که میآمدم به دیدنت، منو بغل میکردی و با لبخند و سلام خاص خودت خوشآمد میگفتی و مینشوندیم کنار خودت، بعد شروع میکردی به پذیرایی ... بعد هم دوباره مثل یه بچه روی دست بلندم میکردی و مینشوندی روی پات و موهامو نوازش میکردی... اما وقتی تو بغل تو به اتاقت قدم میگذاشتم، با اینکه تمام اثاث اتاقت فقط شامل یک تخت و یک تلفن و یک فرش بود، اما من آنقدر مست و شاد بودم که همهاش برام از قشنگترین دکوراسیون هم زیباتر مینمود. دلباخته همین سادگی و بیتجملی بودم ... و همیشه با خودم فکر میکردم اگر اون تابلو رو روی دیوار این اتاق نصب کنم، هر روز توی فضای سبز جنگل تابلو، چشم بروی خورشید باز میکنی و دلت شاد و پرنور میشه!
چند بار ازم خواسته بودی نقاشیهام رو برات بیارم. ولی من داشتم برای خودت یک تابلو میکشیدم تا سورپریزت کنم، دلم میخواست یکروز به درخواستت عمل میکردم و بالاخره این تابلو رو برات میآوردم تا با تو به جاده مبهمش قدم بگذاریم و زیر اشکهای روان ابرهای پاک و مخملی رنگین قدم بزنیم و گاهی پا به پای ابرها بگرییم و دست در دست هم بریم به سمت نور و روشنایی !
ولی فرصت نشد و تو رفتی و باز وقت رفتن فراموش کردی که جاده رو با خودت ببری ..... و حالا!
دیگه نه تو هستی و نه جادهای ...
امروز وقتی باز چشمم به تابلو افتاد بیاختیار یه قلم مو برداشتم و روی تمام سبزیهای دشتش خط قرمز کشیدم. صندوق پستش رو با رنگ سیاه پاک کردم و آسمونش رو ... دلم میخواست بارونی باشه، بارونی! .... حالا دیگه همه چیز این تابلو با جاده نیمه تمامش سازگاری داره، حتی خاکهای نِشسته روی کل سطح جاده! حالا دیگه هیچ چیز مثل قبل نیست! حالا دیگه اونقدر خطهای کج قرمز و سیاه رو این تابلو هست که خطِ خاکی جاده نیمه تمام من توشون گم شده. حالا دیگه این تابلو پر از جاده است، جاده هایی که هیچکس صندوقچه پست من رو نمیتونه توشون پیدا کنه، جادههایی که هیچکس آبی آسمون من رو نمیتونه توشون ببینه، جادههایی که آخر همشون گنگ و ناپیداست. حالا دیگه هرکس به تابلو نگاه کنه هزاران چرا به سراغش میاد، چراهایی که هیچ جوابی نمیتونه براشون داشته باشه. حالا دیگه وقتی بهش نگاه میکنم هیچ درد و ابهامی تو وجودم شکل نمیگیره! فقط تصویر کوچکی از دگرگونی خودم رو میبینم و ..... باز نگاهش میکنم، حالا دیگه حتی یاد تو هم نمیافتم، یاد تو هم نمیافتم ...
عزیزم! ... مینویسم ... اما .... تو باور نکن!
زیر تنگی نفسها ماندهام
زلال اشکها را تماشا میکنم
کاش بند بیاید
این نفسهای آخر
برای تو که رهگذری ...
نازنینم !
در این سکوت نیمه شب بیشتر از هر وقت دیگهای دلتنگ توام...
چقدر خوبه که من میتونم هر آنچه رو که دلم میخواد برای تو بنویسم. من میتونم تا آخر عمر به نوشتن برای تو ادامه بدم، حتی اگر تو هیچوقت اونو نخونی!
عزیزترینم ...
کاش میتونستم صورت نازنینت رو بین دستهایم بگیرم ...
کاش میدونستم چه چیز این چنین صورت زیبایت رو غرق اندوه میکنه!
چه فکر آزاردهندهای اینچنین روحت رو آزار میده که به روبرو خیره میشی و موهای دستت رو حریصانه به دندان میگیری؟
مهربانم!
کاش اجازه میدادی بار اندوهت رو من به دوش بکشم. شانههای من قویتر از اونه که تو فکر میکنی!
دلم تنگ است ... کاش اجازه میدادی قبل از رفتن صورت زیبایت رو غرق بوسه میکردم
خدا کنه این شب طولانی زود تمام بشه.
خدا کنه فردا آثار غم و اندوه امروز از چهره زیبایت پاک شده باشه ... خدا کند.....
سر دردهایم، دردهایم را ندیدی
یک شب تو حتی گریه هایم را ندیدی
یادم میاد ...
رو به روم ایستادی. چشمای پر از غمتو به چشمام دوختی هیچ حرفی نزدی، حتی سردی دستم رو که واسه خداحافظی جلو آورده بودم، لمس نکردی! سرتو پایین انداختی و رفتی... دو سه قدم که دور شدی فریاد زدم که:
میخواستم بگم که بیاد لحظههای خوبمون میمونم ... ولی تو حتی پشت سرتم نگاه نکردی!
باز گفتم: میخواستم بگم که جای خالیت همیشه واسم یه عذابه ... ولی تو بازم نگام نکردی!
فریاد زدم: میخواستم بگم دوست دارم ...آره همیشه دوست داشتم تمام شعرام واسه یه نگاه تو بود!
ولی تو...
میخواستم بگم تمام احساسمو به پای یه لحظه نگات میریزم! میخواستم بگم اگه داری میری اینو بدون: یکی همیشه هست که قلبش واسه ی تک تک ثانیههات بزنه، واسه لحظههای تو بنویسه، بیاد نگاههات، اصلاً یکی هست که فقط واسه تو مینویسه ...
میخواستم بگم، که دیدم خیلی دور شدی... دلم گرفت! اشک تو چشمام حلقه زد...
اومدم برگردم برای همیشه... چشمامو بستم. تمام لحظهها و خاطرهها رو دور ریختم و... برگشتم. تا چشامو باز کردم دیدم تمام وجودتو واسم گذاشتی و رفتی!!
دیدم تمام احساستو واسم گذاشتی و رفتی... تمام لحظههای خوبتو، ... تمام ترانههاتو ... آوازهای قشنگتو... خندههاتو ... همه ی نگاههاتو واسم گذاشتی و رفتی!
حالا میفهمم چرا نمیتونستی جوابمو بدی...
شاخه شاخه های خاطراتم را مینویسم
گفته های دروغین را مینویسم
یادها و چشمهای پر از اشک را من به دست این خطها میسپارم
گفتنیها بسیار است ، لیکن ...
جای پای عشق را من مینویسم ...
مینویسم یادبودها را ، بوسه ها و دست ها را
مینویسم کوچه ها را ، آن درختان خدا را ....
شوق یک آهنگ زیبا در میان شاخهها را ...
باورم کن ...
بعد از تو از کدام دریچه
آسمان را به تماشا بنشینم
و با کدام واژه عشق را معنا کنم
بی تو همه ی فصلها خاکستری
و همه ی ستاره ها خاموشند
کیفر شکستن دل من چند جاده غربت
و چند آسمان تنهایی است
باورم کن !من هنوز هم
به صداقت چشمان تو ایمان دارم!!
کاش گوشی داشتم برای شنیدن ،
تا حرفهایم را به دور از برداشتهای تو میگفتم ...
کاش چشمی داشتم که به دور از هر نیازی ساعتها به تماشایت مینشستم ،
« می تراود مهتاب
می درخشد شبتاب ... »
نمیدونم، انگار نیاز به سفری دیگه دارم ،
سفر به خویشتن خویش ،
دور از تمام دلبستگیهام ،
کتابهایم و هر چه جز تصرف وجودم کار دیگری نمیکنه !
فرصتی نمانده ... باید رفت!
کتاب کودکیام رو برگ برگ خوندم
کتاب جوانیام رو فصل فصل
یادم باشه دیوانگیام رو سطر سطر بخونم ...و عاشقیم رو حرف حرف!!
شاید چند برگی بیشتر نمونده باشه ، نمیدونم ...
میخوام رها از هر چیز بروم به دور دست
آنجا که نام از چهرهام پرواز میگیرد ،
آنجا که دیگه درد پایههای جاودانگی رو به لرزه در نمیآورد ،
آنجا که زمان بیرحمانه بر تو هجوم نمیآورد ،
و دیگر فرمانبر ساعتها نیستی
و زمان دیگر اسیر ساعت نیست ...
خدا را چه دیدهای!؟
میرم کتابی بخونم، هر چه که باشه.
میرم از میان همهء نامها، چیزی، چراغی، چیزی شبیه چراغی بیابم.
هی میرسم کنار دانستگی و باز ندانسته عاشقم!
میرم کتابی برای گریز از گمان گریه بخونم،
میرم از میان تمام رؤیاها، رازی، آوازی، رازی شبیه آوازی بیابم.
هی میرسم کنار خویش و باز، سایه سار صدای تو جای دیگریست!!
زور که نیست
کوتاه بیا! دل نامسلمان من ِ خراب
غصه ی او در تو نمیگنجه ... نمیگنجه!
باید رفت ...
میروم به دور دست ...
آری سفری باید !
بی تو یکروز در این فاصله ها خواهم مرد
مثل یک بیت ته قافیه ها خواهم مرد
تو که رفتی همه ی ثانیه ها سایه شدند
سایه در سایه ی آن ثانیه ها خواهم مرد
شعله ها بی تو ز بی رنگی دریا گفتند
موج در موج در این خاطره ها خواهم مرد
کم شدم در قدم دوری چشمان بهار
بی تو یکروز در این فاصله ها خواهم مرد
نیمه ی تاریک این اتوبوس..
خط ویژه ای برای بیاد نیاوردنت بود..
نتوانستم سوار شوم
حتی آن زمان که با تردید گفتی برو!
تنها ثروتِ فرداهای نیامده ...
مانده تا حالم آن جوری شود که بتوان راستش را برایت نوشت..... ..... اگر هم لا به لاى حرفهایم طعمِ خوشى را حس کردى بدان ناخواسته از دستِ قلمم در رفته است.
خیلى روز مىشد که حتى هیچ چیز برات پاره هم نکرده بودم چه برسه به اینکه بنویسم.......
خستهام .... حوصله خودم رو هم ندارم..... تنها به این فکر مىکنم که تمام افرادى که ناخواسته دلیلِ تولدِ دیگران مىشن، محکومند اما هیچ راهِ قانونىِ مناسبى براىِ صدورِ هیچ حکمى در مورد اونا پیدا نمیکنم.
ببین!!! دیشب که در نوشتههاى تکه تکه دفترم پرسه مىزدم، حرفى رو یافتم که مناسبترین عنوان براى نامه بىدلیلم بود. راستش تمام اینها رو نوشتم که اون جمله رو بنویسم :
حق با کسى بود که براى اولین بار این حرفِ غمانگیز رو از روى بدست آوردن تجربهاى به قیمتِ دانههاى یاقوتىِ اشکهایش زده بود ... تو هم بخون ... شروع کن و لطفاً باورت بشه که "هیچکس لیاقتِ اشکهاى تو را ندارد و کسى که لیاقتِ اشکهاى تو را دارد، هیچگاه اشکِ تو را در نخواهد آورد." جسارت نباشه، اما ... تو خیلى اشکِ منو درآوردى.... کم دیدى و کلى هم ندیدى و حتى کسى نگذاشت خبرت بشه، ... اما مهم نیست.
نمىدونم نامه عاشقانه برای تو مىنویسم یا خاطراتِ امروز و دیروز رو !
عزیز دلم، شبى از آواى آسمانى جواب گرفتم کسى که دو رو داره، در جستجوى یک "رنگ" و "یکرنگی" نیست و هیچ دفاعیهاى برات نیافتم ... دروغ چرا؟ ... خیال هم نبافتم! وگرنه مىشد مثلِ همه ی شعرها، حق رو به تو داد و پرونده رو مختومه اعلام کرد.
حتی میتونستم نزد خودت برگردم و همه چیز رو به خیر و خوشی و به بهای خریّت خودم تموم کنم، اما نکردم! چون نخواستم ... چون گاهى وقتى به آخرِ یک خط مىرسى بازگشت از اون دیوانگیست...
گاهى این آخرِ خطه که به انسان یاد میده اولِ یک خط کجاست. نه! اشتباه نکن جا نزدم، پشیمون هم نشدم و عینِ بچه ها که امروز و دو روز بعد از خرید اسباب بازى جدیدشان اون رو به بقیه ترجیح میدن و اگر روز بعد کسى جدیدترش رو بخره، اون رو هم یه گوشه پرت میکن، تصمیم عوض نکردم. فقط میخوام در مورد همه ی قضایا بیشتر فکر کنم ... باید برم ... باید تنها باشم... باید همه چیز رو دور بریزم! حتی خاطرات تو رو ...
خاطرات تو داره دیوانهام میکنه ...
میدونی مدتهاست چه چیزی به خاطرم میاد؟ اون روزی که من خیلی افسرده بودم. تو طبق معمول سر ظهر محل کارم تماس گرفتی. من خیلی کسل بودم، خیلی دلگیر و بیحوصله! هیچ میدونی؟ هنوز هم دلتنگ و منتظر تماسهای ظهرت هستم؟!
گفتی: چته؟ چیزی شده؟ انگار منتظر دلجویی تو باشم، بغض کردم و گفتم: نمیدونم. حالم خوب نیست! تحمل اداره رو ندارم. گفتی: خوب، میخوای امروز بریم بیرون؟ میخواستم برای چشمم برم دکتر، میام دنبالت، با هم بریم! حال داری؟
تغییر وصف ناشدنیای که باور خودم هم نبود، در حالم بوجود اومد. انگار روح گرفتم. با سرخوشی گفتم: آره حتماً! و دم مطب (خیابون شریعتی، ساختمان آ.اس.پ) قرار گذاشتیم. زمستون بود و هوا سرد. وقتی رسیدم، سرما بدجوری به تنم نشسته بود. به همین دلیل داخل ساختمان پزشکان شدم و با کنجکاوی بدنبال تو به اطراف نگاه کردم. آرام آرام از پلهها بالا اومدم و سر پیچ طبقه دوم سرم رو که بالا کردم، صورت یک وری و خندان و مهربون تو رو دیدم که با شیطنت به من نگاه میکرد!
نگاهت آرومم میکرد. دست دادیم و کمی کنار نردهها به حرف مشغول شدیم. بهم گفتی چه ست هماهنگ و قشنگی زدی! همین سلیقه و ست پوشیدنت رو دوست دارم! رنگ سبز خیلی بهت میاد! از تحسینت لذت بردم. ساختمان از طبقه ی اول به بعد مثل یک استوانه بود که وسطش خالیه و نردهها از داخل دور تا دور ساختمون رو گرفته بودند و درست وسطشون محوطه ی باز بود و ما از اون بالا به طبقه ی همکف نگاه میکردیم. گفتی: نمیگی چت بود؟ گفتم: نمیدونم، احساس افسردگی بدی دارم. حالم چنان دگرگونه که دلم میخواد از این بالا سقوط کنم و راحت بشم! ... عکسالعملت انقدر شدید بود که یکه خوردم! با عصبانیت گفتی: دیگه اینو نگو. دیگه اینجوری حرف نزن! گفتم: چی شد مگه؟ برافروخته بودی و تته پته میکردی! باورم نمیشد... یعنی بخاطر من اینطور شدی؟ ... آهان! چقدر ابله و خوش بینی دختر! نه بخاطر تو، که بخاطر یادآوری خاطرات گذشته است، اما نه ... گناه داره! مگه نمیدونی از خاطرات خودکشی زنش چی میکشه؟ هنوز یادآوریش آزارش میده ... و بلافاصله خودم رو جمع و جور کردم و بزور خنده تصنعی کردم و گفتم ای بابا! جدی نگیر. شوخی کردم. باشه دیگه نمیگم. اصلا بیا بریم تو خیابون تا نوبت ما بشه، کمی قدم بزنیم. و رفتیم بغل هانی، یک لیوان آب میوه برام گرفتی. خودت چیزی نخوردی. دوباره به ساختمان برگشتیم و دیدیم چند تا صندلی خالی شده، رفتیم نشستیم.
آه ... و تو مثل پسر بچههای شیطون، در گوش من مثلاً پچ و پچ میکردی و خاطرات خندهدار تعریف میکردی! اما هیچوقت نتونستی با صدای آهسته حرف بزنی! انقدر سرمون توی بغل هم بود و ریز ریز میگفتیم و میخندیدیم که متوجه ی نگاههای کنجکاو و بعضاً اخموی دیگران نشدیم. اما یک مرتبه که سرم رو بالا بردم و به تک تک چشمها، چشم دوختم، خودم خجل شدم. همه به ما نگاه میکردند. دوباره سرم رو در گوش تو پنهان کردم و گفتم: هیس! یواشتر عزیزم! همه دارند به ما نگاه میکنند... اما تو شیطون تر از این حرفها بودی که با یک هیس آرام بشینی! مجلهای رو برداشتی و ورق زدی و شروع کردی به اظهار نظر کردن در مورد تک تک صفحات ... بیخیال نگاههای کنجکاو و محیط ساکت مطب!!
با اینکه به مامان و بابا نگفته بودم که کجا هستم و دیر خواهم اومد، اما از انتظار طولانی مطب و کنجکاوی دیگران هم لذت میبردم... چون در کنار تو بودم، و کاملاً سرگرم تو !
کمی که گذشت، یک مرد مو سفید با دو سه تا مرد درشت هیکل وارد شدند و اولین مریض که از مطب بیرون اومد، پریدند داخل مطب و چیزی در گوش دکتر گفتند. خانمی چادری که کنار من نشسته بود، در گوشم گفت: این آقا رو شناختی؟ گفتم: کدومشون؟؟ گفت: همین آقای مسن! گفتم: نه. مگه کیه؟ گفت: ...، وزیر بازرگانی و اونها هم بادی گاردهاش هستند. با عصبانیت گفتم: وزیره که باشه! دلیل نمیشه بی نوبت بره داخل! اگر مقام و شخصیت مهمی داره، تو محیط کارش داره! اینجا همه مریضند و همه برابر! مثل بقیه مریضها باید مینشست تو نوبت!! نه اینکه بدون عذرخواهی از بقیه سرش رو بندازه پایین و بپره تو!
نخند! حرف خندهداری زدم؟ آره؟ اون موقع خیلی از حرفم خندیدی و شروع کردی به توضیح دادن تفاوت مقامها... اما هنوز هم تو کت من نرفته!
کمی که مطب خلوت تر شد، زنگ زدم خونه و به بابا گفتم یکی از دوستام اومده مطب چشم پزشکی و من هم باهاش اومدم دکتر منو هم معاینه کنه!!!!! چشم نمره ی 10 رو !!! فکر کنم شاخ بابام دراومده بود! و تصور میکنم از تعجب از روی چیزی افتاد! چون صدای بلندی اومد و بابام گفت: چی؟ مگه تو چیزیت بود! هول شده بودم. گفتم: اممم ... آخه ... یه مدته چشمام میسوزه و اشک میزنه!! ... فکر کنم از کار زیاده بابا جون! بابا، پوزخندی زد و گفت: آره... راست میگی!! باشه بابا، ولی زود بیا خونه! تو دلم گفتم: قربونت برم بابای گل روشنفکرم. مرسی که انقدر باهام دوستی و درکم میکنی!
تو با تعجب گفتی: وای!! راستش رو به بابات گفتی؟ چرا گفتی اینجایی؟ حالا بابات از روی آی دی کالر شماره رو برنداره و زنگ بزنه؟! با دلخوری گفتم: بابام هیچوقت اینکارو نمیکنه.
مادر و پدری با بچه ی لوسشون اومده بودند که موقع بازی تو کوچه توپ به چشمش خورده بود و از ترس دیگه بازش نمیکرد و هر کاری میکردند، راضی نمیشد دکتر معاینهاش کنه! یادمه کلی در مورد تربیت بچه و عادات بچهها و غذا خوردنشون با مادر و پدرهای توی مطب صحبت و اظهار نظر میکردی! ببینم، مگه تو تا بحال چند تا بچه بزرگ کردی؟! جوجوی کوچولو؟
نشنو از نِی ، نِی حصیری بینواست
بشنو از دل خانه ی امن خداست
نی چو سوزد خاک و خاکستر شود
دل چو سوزد خانهها ویران شود
و .... بالاخره نوبت ما شد و رفتیم تو. دکتر داخل هر کدوم از چشمهات دو نوع قطره ی مختلف ریخت و بهت گفت روی تخت بخواب. بعداً بهم گفتی قطرهها خیلی چشمت رو میسوزوند و اذیت میکرد. بعد چراغ اتاق رو خاموش کرد و یک چراغ پر نور رو توی صورتت روشن کرد! وقتی معاینهاش تموم شد، این چراغ رو هم خاموش کرد و توی همون تاریکی اومد پشت میزش. نور خیلی ضعیفی از بیرون به داخل میومد. اما آنقدر بود که من حتی چشمهای تو رو تشخیص بدم. تو عینکت رو برداشته بودی. اما صحنهای که من در اون لحظه دیدم، انقدر تحملش برام سخت بود که اگر تو کنارم نبودی، بی رو دربایستی، گریه رو آغاز میکردم! تو انگار هیچ چیز نمیدیدی! هیچ چیز! ... هر دو دستت رو به جلو گرفته بودی و یواش یواش پاهات رو به زمین میکشیدی و پیش میآمدی. و با دستانت مراقب اطرافت بودی... درست مثل یک نابینای کامل!! روی تخت دست کشیدی و دنبال عینکت گشتی و با ترس از تصادف با شیءی قدم برمیداشتی!
نمیدونی چه حالی داشتم. بلند شدم و زیر بغلت رو گرفتم و نشوندم روی صندلی کنار خودم. نمیخواستم تو بفهمی که من به ضعف چشمت پی بردم! دلم میخواست اون لحظه مجسمه بودم و نمیدیدم. خیلی برام دردناک بود، خیلی! چی بگم که بتونی حال اون لحظه ی منو درک کنی؟!
بالاخره با وجودی که چشمانت از نور چراغهای ماشینهای مقابل خیلی اذیت میشد، منو تا نزدیک خونه رسوندی و من یک تاکسی دربست گرفتم و ازت خواستم خیلی مراقب باشی و وقتی رسیدی بهم زنگ بزنی. این خواسته ی همه ی ملاقاتهای من بود: رسیدی خونه، بهم خبر بده عزیزم! و تو: نگران نباش، چشم!
اون شب فهمیدم که چقدر دوستت دارم و نگرانتم. حتی حاضر نیستم ضعف و ناتوانی تو رو ببینم. حاضر بودم حتی چشم خودم رو تقدیمت کنم ...
آه ... حرفهام ناتمامه ... تا اِلهِ صبح میتونم برات بنویسم ..... اما فعلاً دیگه کافیست .....هم دستهاى من خستهاند و هم چشمهاى تو .... دلم عجیب براى فردا که نه، بىفرداییمون شور مىزنه! اما چه فایده؟ اون اتفاقى که نباید بیفته، مدتهاست براى من افتاده است.... لطفاً اگر تا به حال فکرى نکردهاى که میدونم نکردهاى، براى فردا که چه عرض کنم، براى بىفرداییت بکن!
اگر من جای سعدی بودم میگفتم:
« بنی آدم عین همدیگرند! »
نفس کز گرمگاه سینه میآید برون ابری شود تاریک٬ چو دیوار ایستد در پیش چشمانت٬
نفس کاین است، پس دیگر چه داری چشم٬ ز چشم دوستان دور یا نزدیک ؟!
معبود سنگ دل من!
دیگر از این سکوت و تنهایی، از این بیهمراهی تو دلم تنگ است! چارهای ندارم جز اینکه به لحظههایم عشق بورزم بی تو .... هنوز شعرهایم بی تو ناتمام ماندهاند . تو نیستی و من هنوز عادت نکردهام که بی تو اشک نریزم ... و هنوز به دوست داشتن شک دارم !!!! میدانم همه چیزت دروغ بود، حتی دوست داشتنت، حتی اشکهایت، حتی .....! میدانی هر شب پشت آن پنجرهای که سکوتم را شکستی به انتظارت مینشینم و آن خطوطی که بر روی دیوار تنهاییام با حرفهایت میکشیدم هر شب معنا میکنم و افسوس میخورم که چه ساده حرفهایت را به زیباترین شکل معنا میکردم و اکنون تنها با قطرههای اشکم برای تو از کلمات آشفته ذهنم چیزی شبیه دلتنگی درست میکنم و ساعتها میگذرد و من باز در انتظارمبهمی اسیر و با رویایت با سیاهی شب همرنگ میشوم و دلتنگیهایم بی تو ناتمام و دیگر هیچ .....
...خیلی سخته یه غریبه به دلت یه وقت بشینه! تو کوله بارت را ماهها پیش بسته بودی، اما این بار بی من حتی بدون خداحافظی از کسی که تمام دنیایش شده بودی و بدون هیچ! تو را به خدا میسپارمت ... میدانم سفر از دل، از خاطره، از دوست داشتن همیشه سخت است .... همیشه ... میدانم باید میرفتی، چون دیگر هیچ حسی از ماندن در تو نبود ... میدانستی که گذشتن از هیچ چیز برایم آسان نیست ... و فراموش کردن هیچ لحظهای برایم راحت نیست ... اما تو بودی که خراب کردن را دوست داشتی، چون این بار تو .... پیدا کرده بودی و بی من دیگر تنها نبودی و رها کردن تنها چاره تو بود ! روزی که میرفتی میترسیدم از لحظهای که فردا شود و تو نباشی. و تنم را سکوتی دلگیر فرا گرفته بود هنوز یادم است .... آن شب هر چه تمنا به زبان میآوردم تو به جلاد سکوت همه را بیپاسخ به زندان تنگ دلم بند زدی ؟ و مرا با چشمانی خیس از دوست داشتن، زیر نور مهتاب تنها رها کردی و رفتی !!!! باورم نبود تا صبح فکر میکردم و هیچ دلیلی برای رفتنت نمییافتم ... تنها اشک بود و آهی سوزان که روحم را به درد میآورد. یعنی همه چیز تمام شد!!!
... و همانند کودکی بودم که در هیاهوی بازار دستانش در دست کسی نباشد! تا صبح داشتم هر آنچه را که اتفاق افتاده بود مرور میکردم و تنها یه سوال ماند ؟؟؟؟ چه کرد این دل سادهام که از چشم تو افتادم؟
فردا آمد و تو دیگر نبودی .... همه جا سکوت بود صدای عقربه ساعت داشت دلم را به لرزه در میآورد... باورم نبود و این بار همان لحظههایی که هر روز مرا میخواندی، داشت بدون تو میگذشت و بدون تو نفس میکشیدم و تنها باخیالت درکوچههای دلواپسی و انتظار سرگردانت بودم و ساعتها میگذشت و من در رویای بی تو بودن اسیر بودم ...... و این بار دانستم که تو دیگر به پای یک عشق جدید نشستهای و دیگر چشمانم را فراموش کردی و من را مثل یک اشک سرد از چشمانت رها کردی ... شاید به اونی که میخواستی رسیدی و اما چه ساده تو دلم را به ساز غم آشنا کردی و بهانه کردی بازی سرنوشت را و چه بی پروا منو تو شهر رویاها رها کردی و زدی زیر دوست داشتنت و دیگرحالا میدانم تو از بین گلها یه گل تازه چیدی ... به تو گفته بودم تو که نباشی تا فردا زنده نمیمانم ...... امشب دلم برای کسی تنگ است که چشمهای قشنگش را به عمق دریای رویاهایم پیوند داد. امشب دلم برای کسی تنگ است که از چشمانم اشکهای به گونه ریختهام را پاک میکرد ... امشب دلم برای کسی تنگ است که روحم زنده شده بود از حضورش ... امشب دلم برای کسی تنگ است که همچو فرشتهای زیبا، مهمان قلب تنهایم شده بود ... امشب دلم برای کسی تنگ است که دلش برای دلم میسوخت ... امشب اما ، ... چه دلتنگم!
تا تن کاغذ من جان دارد...
با تو از خاطره ها خواهم گفت..
گریه ... این گریه اگر بگذارد!
همراهان مهربانم، از نظرات با ارزش همگی شما در مورد نوشته زیبایی که دوست عزیزم برام فرستاده بودند، واقعاً سپاسگزارم. اما ... دوست عزیز دیگری برایم کامنتی ارسال کرده بودند که شاید بشه گفت، در جواب پست قبلی و یا در نهایت در حمایت از آن بوده. خالی از لطف نبود آن را هم در این وبلاگ قرار دهم. یکی از دوستان میگفت اینطوری به اندازه 2 پست راحت میشی!! ولی دوست مهربانم من این وبلاگ رو برای دل خودم مینویسم، نه برای انجام وظیفه! من حرف برای گفتن زیاد دارم ... و اما کامنت دیگر:
"تنهای من سلام!
متنت رو خوندم!
هم قبل از تغییر هم بعد از اون! بار اول کامنت ندادم چون می خواستم مفصل بنویسم!
قبل از هر چیزی می خوام بگم این دوست هر کسی که بوده انقدر براش عزیز بودی که کلی وقت صرفت کنه! چون این نامه چیزی نیست که همین جوری یهویی تراووش کرده باشه. معلومه روش کلی زمان صرف شده. حتی اگه توهین آمیز هم باشه بازنشون می ده که براش مهمی!
و بعد این که خواستی نظرم رو بگم:
غریب من ، من و تو خوب می دونیم؛ عشق یه مزاح یه ماهه یا شش ماهه نیست که یه روزی یه جایی تموم شه.عشق یه عکس یادگاری هم نیست که بذاریمش لای بقچه سالی ماهی یه بار به یادش بیفتیم، مرورش کنیم و لبخندی _ و شاید اشکی _ بزنیم و بگذریم! عشق آدامس هم نیست که یه روز با لذت بجویمش و فردا تفش کنیم زمین! قدرت عشق تو همین همیشگی بودنشه. این که همیشه تازه است و زنده عشق رو عشق می کنه. اما همه ی مشکل ما از جایی شروع می شه که فرمولی برای عشق پیدا نکردیم! عشق هنوز برامون یه چیزی مثل عدده و خدا. نمی شه دیدش، نمی شه تعریف فرمالیته ای براش کرد و نمی شه اثباتش کرد اما هست. همیشه بوده و هنوز هست! هیچ حواست بوده؛ ما هیچ وقت در مورد چیزی که فرمول دقیقش رو می دونیم حرف نمی زنیم!
مثلا همین آب خودمون : H2O
درموردش تا بخوای مقاله ی علمی هست اما نامه یا متنی که احساس ما رو راجع بهش بگه چی؟ ما تا حد نهایی چیزی رو نشناختیم باهاش بازی احساسی می کنیم. وقتی تموم شد فرمولش کشف شد دیگه جایی تو دل نداره! واسه همینم راجع به عشق خیلی می نویسیم اما هرکسی عشق رو یه جوری می بینه. آره شاید عشق برای این دوستمون اینه که دنبال یه سایه بگردی تا هرجوری دوست داری باهات بخوابه و شاید برای یکی دیگه عشق یعنی همون حسی که باعث می شه نه نقص جسمانی طرف رو ببینه و نه خیلی ضعف های دیگه اش رو و هزارو یک جور تعریف دیگه هم داره!
اما هر چی که هست دل نوشته هات قشنگن. بی نظیرن. نشون می دن تونستی عشق رو یه جورایی بفهمی. آره بی تردید می تونم بگم عاشقی رو بلدی. مهم نیست اون که عاشقشی هست یا نه. مهم اینه که تو انقد بزرگی که عشقت رو حفظ کنی. مهم نیست که نتونی دو تا خصوصیتش رو اسم ببری که باعث شده عاشقش بمونی، مهم اینه که نذاری غریبه ها ضعف هاش رو تشخیص بدن. این مهمه که تو با افتخار سرت رو بالا نگه داری و بگی من هنوز عاشقم. بگی من عاشقش بودم و اون نفهمید؛ لیاقتش رو نداشت اما هنوز عاشقشم. بگی من سایه ای بودم جدا از سایه هایی که تو خیابون مثل سیل ریختن اما کو چشم بینا؟
و راستی آدم همیشه یه سایه داره! هر کسی فقط یه سایه. وقتی انقدر بیهویت شه که سایه اش گم شه؛ یعنی مرده. آره فقط یه روحه که سایه نداره. یه مرد سایه داره و اصل هم . یه زن سایه داره و اصل هم اما روح نع! و واسه همینم هست که اسم سایه فقط اسم خانمه. چون یه مرد هیچ وقت نمی تونه انقد مهم باشه که با رفتنش آدم بمیره و تبدیل به روح شه اما یه مرد بی زن همیشه درست مثل مرده هاست! آره! ما سایه ی مردِمونیم. و فقط ما! اگه یه روز گممون کنه نمی تونه جای سایه ی دوم بگرده اون روز روز مرگشه، حتی اگه اونقدر گرم زرق و برق زندگی باشه که متوجه مرگش نشه! "
خوب ... محمد جان، عزیز دلم، ایکاش میتونستم نظر تو رو هم بدونم. ایکاش میتونستم این کاغد پارهها رو به در خونه تو هم بفرستم تا بدونم تو هم هستی. بدونم تو هم پابپای من با خاطرات مشترکمون همراه میشی. بدونم حرف دل بی صاحب منو میشنوی! بدونم واقعاًدارم برای یکی مینویسم ... چقدر خوب است آدم کسی را داشته باشد که برایش چیز بنویسد!
حیف که نمیخوام دل اون دختر بیچاره ای که تو بی رحمانه (مثل من، مثل زنت، و شاید مثل خیلیهای دیگه) به اسم یک همراه انتخابش کردی، مثل خودم تکه تکه بشه وگرنه تمام دلنوشته هامو برات میفرستادم! خدا رو چه دیدی!! شاید اون هم همون لحظه خونه تو بود! مثل من که همیشه میومدم بهت سر میزدم، یادت میاد؟! ... منو کنار خودت مینشوندی، بغلم میکردی، برام میوه میاوردی و به زور میگفتی باید بخوری، باید به خودت برسی! و بعد همینطور که سرم روی شونه تو بود و تو نوازشم میکردی، با هم تلویزیون تماشا میکردیم. این تلویزیون رو هم به اصرار من درستش کردی. دیگه احساس تنهایی نمیکنی، نه؟ پس یکی دیگه به نفع من!!
یادته روزی رو که برات افطاری حلیم و آش خریدم و آوردم خونهات و تو گفتی کمی آش دارم که همکارم برام آورده! گفتم کدوم همکارت؟ گفتی یک همکار خانم دارم که شوهرش دوست منه و برام گهگاهی غذا میاره! یادته شبهایی که تا ساعتها تلفنت مشغول بود و وقتی ازت میپرسیدم کی بود، تو در جواب من میگفتی همکارم بوده! میپرسیدم کدوم همکار؟ جواب: همون همکارم که با شوهرش دوست هستم. یکروز خندهام گرفت: برای اینکه بفهمی که من کودن نیستم، بهت گفتم عزیزم، مگه تو همکارت رو در طول روز نمیبینی که شبها دو ساعت تلفنی باهاش صحبت میکنی؟ و مگه تو با شوهرش دوست نیستی؟ پس چرا هیچوقت با خود اون صحبت نمیکنی؟ این چطور شوهر و دوستیه که هیچ اعتراضی نمیکنه؟ مگه غیرت نداره؟ و تو میخندیدی و به نحوی سرگرمم میکردی! یادت هست روزی که برای تولدم میخواستی برنامه بذاری؟ ازت خواستم روز 4 شنبه قرار بذاریم، چون سه شنبه کلاس داشتم ولی تو گفتی 4 شنبه قراره با همکارم و شوهرش برم سینما!!! خدایی، خودت بودی از این جمله خندهات نمیگرفت؟ در این جمله دروغین، اولاً این جمله نشون میده که همکارت از نظر ارتباطی جلوتر از شوهرش قرار داره، ثانیاً آدم معمولاً میگه: همون دوستم که زنش همکار منه! ثالثاً تولد من مهمتر بود یا سینما رفتن با دوست و همکاری که تا اینحد در زندگی تو حضور دارند و مسلماً میتونن این عذر تو را براحتی بپذیرند! و در آخر این چه دوستی بود که تو با خانمش راحتتر بودی و تا صبح باهاش درد دل داشتی و تو را تا این اندازه در زندگی خود وارد کرده بود که سینما رفتن شبانهاش را هم با تو قسمت میکرد؟!!
خودت قضاوت کن ...! اما آیا یکبار به روی تو آوردم که عزیزم میدونم همکار بهانه است و اصلاًوجود خارجی نداره... میدونم که داری بهم دروغ میگی و میدونم که داری به دوستیمون خیانت میکنی؟
اما اگر یادت باشه، شب تولدم با ناراحتی از تو جدا شدم، و تو علتش رو خوب میدونستی... با اینحال حتی باز هیچ حرفی بهت نزدم! نه به این دلیل که میترسیدم تو رو از دست بدم! نه به این دلیل که مایل بودم خودم رو فریب بدم، کما اینکه در خیلی از موارد اینکار رو کردم ...
فقط به این دلیل که تو در حضور من کوچک نشی! به این دلیل که فکر نکنی از شخصیت و عظمت تو کاسته شده یا از چشم من افتادی ... فقط بخاطر حفظ غرور تو .... ! اما غرور خودم چی؟
حالا منم تنهای تنهام ... عزیزم، تنهایی خیلی سخته، خیلی زجرآوره! مثل خوره آدم رو میخوره!
حالا میفهمم روز اولی که با هم صحبت کردیم، چرا تو تا اینحد از تنهاییت نالان بودی! حالا میفهمم اینکه گفتی از تنهایی جونم به لبم رسیده یعنی چی! اما ... بعدها تو هیچوقت به من نگفتی که تنهایی تو رو فقط من ِ تنها پر نکرده بودم، تو از خیلیها کمک خواسته بودی، از خیلیها ... ولی ... کدومشون سعی کردن جفت و همراه واقعیت باشن؟
دلبندم، میبینی؟ ... آدمکهای قصه ی این روزهای من، همگی آنقدر ساختگی و مضحکند که نمیشه خندههای تصنعی خودم رو از آنها دریغ کنم...
این روزها که از همه سایهها و آدمهای رنگی دلم به درد آمده، تنها به پنجرهای که عطر آرامش تو رو می پراکند چشم دوختهام.
ماه ترین!... این شب های اردیبهشتی بی حضور تو هیچ لطفی ندارند... همین!
احساس میکنم...
قافیه را به تمام شعر های نگفته ام
غزل های تاریکم
قصیده های پر اضطرابم
قافیه را به بند بند این غصه ی کهنه
به بیت بیت این خانه ی پر دغدغه
باخته ام...
دوباره من اینجا ایستادهام ... رو به سوی جادهای بیانتها ... خاموش و بیصدا! ... چشم معذرت دارم به پیشگاه رهگذرانی که از این وادی میگذرند و نالههای گاه و بیگاه مرا در کنج عزلت و غربت میشوند ...کلبه ی محال عشق! ... جان پناهی که در این شبها مرا به پرواز وامیدارد و چه دلانگیز و آرامش بخش است وقتی با ندای محزون «غریبه» همراه شوی ... که :
"معشوق من چندان لطیف است که خود را به « بودن » نیالوده، که اگر جامه وجود بر تن میکرد، نه معشوق من بود ...! معشوق من، منتظری که هیچگاه نمیرسد. انتظاری که همواره پس از مرگ پایان میگیرد، چنانکه این عشق نیز هم ..."
دوست بسیار عزیزی پس از گذر از این جاده، مطلبی برایم فرستاد (یک نامه دوستانه و خیرخواهانه) که مرا عمیقاً به فکر فرو برد. جداً به فکر فرو رفتم و هنوز ماحصل این تفکر دو هفتهای رو دقیقاً نمیدونم ولی بر آن شدم آنرا در این وبلاگ قرار دهم، شاید دیگران را هم به فکر فرو برد! هرچند در چند مقوله شاید بنظر آید که کمی بیانصافی شده، و یا گاهی بدلیل عدم آشنایی کافی و نگاه یکطرفه کمی اغراق شده و یا ظاهراً این عشق تا حد یک رفع نیاز جسمانی!! تحقیر شده (که حقیقتاً چنین نبود)، اما با دقت بیشتر و نگاه عمیقتر و کلیتر به سطح جامعه و طرز تفکرات ظاهراً مدرن شده، الحق که تحلیل زیبایی بود از حقیر دیدن عشق خالص یک زن... سپاس بیکران!
سایه عزیز سلام!
من وبلاگ شما را خواندهام و هرچند تصویری از تو در ذهن دارم، اما شما را نمیشناسم. نمیدانم کیستی و چیستی و چه میخواهی. از رستنگاه تو و بستر فرهنگیات هیچ نمیدانم. سطح آگاهی و اطلاعات و تحصیلات شما را نمیدانم. ارزشهای فرهنگی شما را نمیدانم. سن و سالت را هم نمیدانم. باور کنید نمیشناسمتان اما حس میکنم خیلی آشنا هستید.
همچنین پوزش میخواهم به خاطر برخی واژگان و اصطلاحاتی که به کار میبرم. ممکن است زیبا نباشند اما چارهای جز به کار بردن آنها نیست.
از حدود 3 ماه پیش نوشتههای شما را خواندهام. حاصل گشت و گذار من در وبلاگ شما این بود: کسی از چیزی رنج میبرد و خیلی دنیا را بر سر خودش خراب کرده است. شما اگر پرنده درشتی را در قفس بیاندازید، گوشهای کز میکند و به نقطهای خیره. بغض میکند، در خودش فرو میرود و شبها چه غمگنانه سر بر بال میگذارد اما خوابش نمیبرد. اما اگر پرنده کوچک کمطاقتی را در چنین وضعی نگه دارید، صدایش دل را میلرزاند، خودش را به در و دیوار سیمی قفس میزند، خون از بالش میچکد. آه نمیکشد، اما او که میبیندش، آه میکشد. بغض نمیکند، اما من که میبینمش، بغض میکنم، بغضم میترکد... گریهام میگیرد... و چه روزگار غریبی است حال آدمی؛ پرنده به کنار...
راستش چطور بگویم، من طوری تربیت شدهام که در کار کسی دخالت نمیکنم اما نسبت به همنوعانم بیتفاوت هم نیستم. در تمام کسانی که در این دنیای مجازی وب با آنها سر و کار دارم، تو گویا متفاوتی: انسانی اندوهزده با بالهای خونین. میل به پرواز دارد اما بی بال پرواز... و نماینده تمام «سایههای تنها» یی است که از «خود»شان خبری نیست؛ سایهشان مانده فقط و از «اصل» نشانی در دست نیست. یعنی « وجود»شان «سایه» کسی است و از «خود» تهی و بی«خود»؟ یعنی که باید «کسی» باشد تا در «پناه» او معنا یابند؟ «خود»شان هیچ نباشند؟ فقط میپرسم؛ همین طوری...؟
نمیدانم چرا اسم هیچ «مرد»ی «سایه» نیست؟ یعنی که او «اصل» است؟ یعنی در نبود «او»، «سایه» شکل نمیگیرد؟ وجود ندارد؟ نیست؟ چرا فقط نام «زن» را سایه میگذارند؟ یعنی این یک راز است؟ یعنی جبر خلقت است؟ من که در همه چیز ماندهام. حتا نمیدانم اصالت با «سایه» است یا با «اصل»؟ ....
بگذار کمی خشکقلمی کنم: یک «کلوینمتر» (Kelvin) به دست شما میدهم و میگویم: لطفاً درجه تابش «خورشید» را در نزدیکی «سایه» (در شعاع سایه) اندازه بگیر. اندازه میگیری و عدد را یادداشت میکنی. (مثلاً 4000 درجه کلوین) بعد میگویم: لطفاً درجه تابش را خیلی دورتر از سایه (فضای باز) اندازه بگیر. اندازه میگیری و عدد را یادداشت میکنی. (مثلاً 5600 درجه کلوین) من و تو، دو عدد را با هم مقایسه میکنیم. چیز عجیبی به دست میآید: درجه تابش در نزدیکی «سایه» کمتر است! یعنی چه؟! یعنی: سایه، بر نوری که بر سطح تابیده، اثر میگذارد و از شدن آن میکاهد! یعنی «سایه» نیز برای خودش «سایه»ای دارد! یعنی که میتواند خودش «اصل» باشد. یعنی که «وجود»ش وابسته به کسی نیست! یعنی برای خودش کسی است!
«سایه»
نیز برای خودش «سایه»ای دارد! یعنی که میتواند خودش «اصل» باشد. یعنی که «وجود»ش وابسته به کسی نیست! یعنی برای خودش کسی است!و حالا میدانم که نباید فقط نام «زن» را «سایه» بگذارند! اما حکایت دردناکی است، واژه «زن» در این جغرافیای فرهنگی که به «سایه» بودن رضایت داده است. خودش اصالت را به «مرد» داده است. خودش پذیرفته که در پناه «او» معنا مییابد. حالا «او ـ مرد» دست به کار میشود... به «سایه» که یقین دارد ملک مطلق اوست، لبخند میزند... «سایه» لبخندش را پاس میدارد و با یک لبخند «او» را به سمت خویش میکشاند... «او» لذت میبرد... «او» به آسمان میرود... «او» میبوسد... «او» بو میکند همه جای «سایه» را... و خالی میشود... و تمام. و لذت سایه؟ همینکه به او کام دهد... همینکه او را راضی نگه دارد... همینکه « ... »، همینکه به میل او بخوابد... به پشت، به پهلو، ایستاده... تا او راضی شود. و چه لحظه ترشی است. و چقدر گند است. و چقدر بویناک است. و چقدر چندشآور است...
و قاعده حکم میکند که هر کجا «او» برود، «سایه»اش نیز به دنبالش باشد. شتاب نکن! همین طور هم هست. اما یک تبصره دارد: او در تاریکی «سایه» ندارد! البته که برای خودش سایه میسازد؛ «سایه» تقلبی میسازد، سایه دروغین میسازد... و حالا دیگر خدا میداند که سایه اصلی کجا باشد. برایش مهم نیست... او به یک «سایه» نیاز دارد و اگر هم «سایه» اصلی نباشد، کسی پیدا میشود که سایهاش شود و در هن و هن نفسهای شهوتآلود او گم شود و برایش لالایی بخواند تا او بخوابد... ارزان هم تمام میشود. چه خبر است، قحطی که نیست... یک شهر با این همه سایه!
ـ لطفاً چقدر میگیرید که امشب «سایه» من باشید...
ـ چقدر میدهی؟
ـ چقدر میخواهی؟
ـ هر چه قدر بدهی...
گور پدر سایه اصلی... خیلیها هستند که تمام ویژگیهای «سایه»ی اصلی را دارند. تازه تنوع هم دارد...
و ما نام این پروسه بویناک را عشق نهادهایم؛ واژهای دروغین به وسعت همه تاریخ... اما «عشق» هست؛ نه این که نیست؛ اما گم است... ناشناخته است، پیدا نیست... مشتری ندارد... اگر هم مشتری باشد، او میشود اکسیر.
مردی که به راحتی سایه خودش را رها میکند و به دیگری چنگ میاندازد، نمیداند عشق چیست و برگ چه درختی است. در حالیکه زنان از غنای روحی بیشتری در این زمینه برخوردارند و تا عاشق کسی نباشند، براحتی دست به دست او نمیدهند و حاضر نیستند در آغوش کسی جا خوش نمایند؛ مگر زن و شوهری که کارشان از سر عادت است و نمیتوان نام عشق بر آن نهاد.
مگر مرد به دنبال چیست؟ کامیابی جنسی. پس چه فرقی دارد که طرفش چه کسی باشد. فقط باید خوشگل و جوان باشد، همین. بیش از 85 درصد مردان متأهل که به سرزمینهای آزاد مسافرت میکنند، به دنبال شریک جنسی جدید میگردند. در حالیکه فقط 8 درصد زنان چنین ویژگی دارند. در نگاه شما زنها، آری؛ نمیشود دونفر را شبیه به هم پیدا کرد. اما در نگاه مردان چنین نیست. پس بهتر است کوتاه بیایید و بیش از این بر طبل عشق راستین با یک مرد نکوبید و پافشاری نکنید.
کجایی تا ببینی که من برای خریدن پاره ای از رؤیاهای زلال تو خوابهای شیرین شبانهام را فروختهام.
کجایی تا ببینی در مرگ آرزوهایمان چندین بار جامه سیاه بر تن ترانهها کردهام
و مجلس ترحیم خاطرهها را برپاکردم و به حسرت عبور تو چقدر آینه شکستم تا حضور تلخ ثانیهها تکثیر نشوند.
چشمهایم را دلداری میدادم و میگفتم باران که دلیل نمیخواهد امروز یا فردا چه فرق میکند ؟
اگر قرار به باریدن باشد، بیا به رسم دلهای شکسته برایم از دریا و باران بگو .
خودم کویر و سراب را خوب میدانم!
خوب میدانم ...
البته من سخنان این دوست عزیزم رو کمی سانسور کردم، چون مطالب هم طولانی بود هم شامل چند مثال و برخی سخنان هم کمی شخصیتر! و با وجودی که کلیات مطلب کاملاً میپذیرم اما با برخی قسمتهای این متن موافق نبودم چون در وهله اول این سخنان کمی شبهه برانگیز و مایه سوء تفاهم میشه که در این مورد با هم مذاکرهای هم کردیم. اما وقتی خوب و بادقت به این جملات فکر کردم، دیدم این سخنان خیلی آموزنده و سنجیده و بجاست. از دوست خوبم بسیار سپاسگزارم. و بعد ... به همه کسانی که خارج از گود و یکطرفه این خاطرات رو میخونند و وارد قصه میشند، حق میدم که او را نالایق برای این عشق بدونند. چون من فقط احساس خودم رو مینویسم. اما از احساس او تنها چیزی رو بیان کردم که به من ابراز کرده! من نه کاملاً موافق عقاید این دوستم و نه مخالف! هر کس به نوعی برای خود تعبیری داره، بر آن نیستم که از معشوقم یا از خودم و یا از عشقم دفاع کنم. قضاوت رو برعهده دوستان خوبم میگذارم. اما میخوام بگم، عشق من یک عشق عمیق بود، نه سطحی، و با وجودیکه میدونم یکطرفه بود، همسطح و همپایه نبود و و و ... اما همین اندازه که برام گرامی و مقدس بود، کفایت میکنه. نمیخوام بگم ازش متنفر شدم چون اینطور نیست. از دیدگاه من، نه مشکل جسمانی او (که البته بزرگنمایی شده)، نه مشکل مالی، نه همسر سابق داشتن و ... مهم نیست! مهم این است که من او را دوست دارم، هر آنچه که هست و به همان صورت که هست. به هر حال روزگاری بود که گذشت و شاید فریبی بود که زندگیم رو زیر و رو کرد. امیدوارم مایه عبرت شما دوستان باشه!
و اما حرف آخر ...:
بیایید هرگز زود قضاوت نکنیم!
مدتی ست که در لاک تنهایی خود فرو رفته...
و...
سکوتی خوشایند خود اختیار کردهام....
باور کن ...
فقط یه چیزی ...
بدون اراده خداوند ...
حتی برگی بر زمین نمیافتد...
خود در دو راهی شکی عجیب گیرم ...
خود هم نمیدانم چه حکمتی است در حکمت خداوندی ...؟!
شانهای برای گریه باش ...
عجب لذتی داره ...
و شوکرانتر از آن لذت ...
نیافتن شانهای برای گریه ...
ولی مثل هر بار ...
یا علی ...
یا علی مدد